عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۳
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۶
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۹
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
سالها بودم ز عشق گل بدرد
با دو چشم پر زخون و روی زرد
خوش وصالی بُد رخ این باغبان
تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد
برد محبوب مرا از گلستان
با دو چشم پر ز خون و روی زرد
بعد از این خاک سر کویش بیار
بار او بر چشم ما کن همچو گرد
چون نکردم شکر ایام وصال
پیش آمد باز این دوران بدرد
ای دل غمدیده با دوران بساز
یا برو طومار دعوی در نورد
ناله کردن تا چه بگشاید مرا
این زمان از باغبان باید مرا
رفت بلبل از پی گل تا بشهر
تا چه میآید بروی گل ز دهر
دید سوراخی درو گل ریخته
آتشی در زیر آن انگیخته
آبروی گل از آنجا میچکید
این غزل میگفت بلبل میشنید
با دو چشم پر زخون و روی زرد
خوش وصالی بُد رخ این باغبان
تا چه آمد بر سرش از گرم و سرد
برد محبوب مرا از گلستان
با دو چشم پر ز خون و روی زرد
بعد از این خاک سر کویش بیار
بار او بر چشم ما کن همچو گرد
چون نکردم شکر ایام وصال
پیش آمد باز این دوران بدرد
ای دل غمدیده با دوران بساز
یا برو طومار دعوی در نورد
ناله کردن تا چه بگشاید مرا
این زمان از باغبان باید مرا
رفت بلبل از پی گل تا بشهر
تا چه میآید بروی گل ز دهر
دید سوراخی درو گل ریخته
آتشی در زیر آن انگیخته
آبروی گل از آنجا میچکید
این غزل میگفت بلبل میشنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
تو و آرام و پخته کاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
دوش از من رمیده می رفت
دامان زکفم کشیده می رفت
می رفت و مرا به حسرت از پی
دریا دریا زدیده می رفت
می رفت به ناز و رفته رفته
آرام دل رمیده می رفت
می رفت و دل شکسته از پی
نالان نالان تپیده می رفت
می رفت و روان روان به دنبال
تن در عقبش خمیده می رفت
می رفت سرور و شادمانی
از سینه مرا و دیده می رفت
می رفت به یاد هجرش از پی
هوش از سر من پریده می رفت
می رفت و فغان من به دنبال
او فارغ و ناشنیده می رفت
میرفت و منش فتاده در پی
صد پرده ی من در دیده می رفت
می رفت و جهان جهان تغافل
گفتی که مرا ندیده می رفت
میرفت به صد هزار تمکین
سنجیده و آرمیده می رفت
کس سرو چمن چمان ندیده است
آن سوی روان چمیده می رفت
حیف است که بر زمین نهد پای
ای کاش فرا ز دیده میرفت
بس فیض ز رفتنش غزل کاش
در آمدنش قصیده می رفت
دامان زکفم کشیده می رفت
می رفت و مرا به حسرت از پی
دریا دریا زدیده می رفت
می رفت به ناز و رفته رفته
آرام دل رمیده می رفت
می رفت و دل شکسته از پی
نالان نالان تپیده می رفت
می رفت و روان روان به دنبال
تن در عقبش خمیده می رفت
می رفت سرور و شادمانی
از سینه مرا و دیده می رفت
می رفت به یاد هجرش از پی
هوش از سر من پریده می رفت
می رفت و فغان من به دنبال
او فارغ و ناشنیده می رفت
میرفت و منش فتاده در پی
صد پرده ی من در دیده می رفت
می رفت و جهان جهان تغافل
گفتی که مرا ندیده می رفت
میرفت به صد هزار تمکین
سنجیده و آرمیده می رفت
کس سرو چمن چمان ندیده است
آن سوی روان چمیده می رفت
حیف است که بر زمین نهد پای
ای کاش فرا ز دیده میرفت
بس فیض ز رفتنش غزل کاش
در آمدنش قصیده می رفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جستوجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جستوجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
بی تو یکدم نمیتوانم بود
خستهٔ غم نمیتوانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمیتوانم بود
بیلقایت نمیتوانم زیست
با لقا هم نمیتوانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمیتوانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمیتوانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمیتوانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمیتوانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمیتوانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمیتوانم بود
خستهٔ غم نمیتوانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمیتوانم بود
بیلقایت نمیتوانم زیست
با لقا هم نمیتوانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمیتوانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمیتوانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمیتوانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمیتوانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمیتوانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمیتوانم بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
مرا رنجور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
یکدمک پیش ما بیا بنشین
تا بچندت جفا بود آئین
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونین بین
شاید ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهای حزین
بنشین یک دم آتشی بنشان
بنشان آتشی دمی بنشین
پرسشی گر کنی غریبی را
کم نگردد ترا بدان تمکین
یکدمک یکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بین
زار و بیچاره در غمت چه کند
بیدل و بیکسی غمین و حزین
کس شنیده است اینچنین ستمی
یا کسی دیده است یار چنین
دشمن ار بیندم بگرید خون
آه ازین دوستان دل سنگین
بیرخت گر بر آورم نفسی
آتش افتد در آسمان و زمین
سردهم گر بکام دل آهی
دود آهم رسد به علیین
جگر از راه دیده پی در پی
میکند دست و دامنم رنگین
تا بنزد خودم بخوان بنواز
یا سرم را ببر بخنجر کین
فیض از عشق اگر نداری دست
بردت عشق تا بهشت برین
تا بچندت جفا بود آئین
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونین بین
شاید ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهای حزین
بنشین یک دم آتشی بنشان
بنشان آتشی دمی بنشین
پرسشی گر کنی غریبی را
کم نگردد ترا بدان تمکین
یکدمک یکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بین
زار و بیچاره در غمت چه کند
بیدل و بیکسی غمین و حزین
کس شنیده است اینچنین ستمی
یا کسی دیده است یار چنین
دشمن ار بیندم بگرید خون
آه ازین دوستان دل سنگین
بیرخت گر بر آورم نفسی
آتش افتد در آسمان و زمین
سردهم گر بکام دل آهی
دود آهم رسد به علیین
جگر از راه دیده پی در پی
میکند دست و دامنم رنگین
تا بنزد خودم بخوان بنواز
یا سرم را ببر بخنجر کین
فیض از عشق اگر نداری دست
بردت عشق تا بهشت برین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
ایکه درد مرا دوا کردی
وعده قتل را وفا کردی
تیر بر دل زدی و بر جان خورد
شد صواب آنچه را خطا کردی
دل ربودی و جان فدای تو شد
هر دو کارم بمدعا کردی
کردی از خرمیم بیگانه
باغم و دردم آشنا کردی
غمزهات کرد رخنه در دل من
در دل من بغمزه جا کردی
یک نگاهت مرا ز من بستد
می ندانم دگر چها کردی
فیض را سوختی در آتش عشق
بود و همیش را فنا کردی
وعده قتل را وفا کردی
تیر بر دل زدی و بر جان خورد
شد صواب آنچه را خطا کردی
دل ربودی و جان فدای تو شد
هر دو کارم بمدعا کردی
کردی از خرمیم بیگانه
باغم و دردم آشنا کردی
غمزهات کرد رخنه در دل من
در دل من بغمزه جا کردی
یک نگاهت مرا ز من بستد
می ندانم دگر چها کردی
فیض را سوختی در آتش عشق
بود و همیش را فنا کردی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات
چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است
خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت
آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است
همدمی دارم عزیز، از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکین دلم، در اضطراب، افتاده است
چشم مستت دیدهام، روزی، وزان مستی هنوز
در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات
چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است
خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت
آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است
همدمی دارم عزیز، از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکین دلم، در اضطراب، افتاده است
چشم مستت دیدهام، روزی، وزان مستی هنوز
در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
بر دل من تا خیال آن پری پیکر، گذشت
کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت
ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس
دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت
از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید
هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت
تن به پیشت، شمع سان میسوخت، در شب تا بمرد
دل به کویت، چون صبا میداد جان تا درگذشت
غرقه دریای بیپایان هجران را اگر
دستگیری میکنی دریاب، کاب از سر گذشت
اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک
برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت
آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت
کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت
ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس
دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت
از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید
هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت
تن به پیشت، شمع سان میسوخت، در شب تا بمرد
دل به کویت، چون صبا میداد جان تا درگذشت
غرقه دریای بیپایان هجران را اگر
دستگیری میکنی دریاب، کاب از سر گذشت
اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک
برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت
آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت