عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۹۴
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمی‌کند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن
نگارا تا ز پیش من برفتی
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن
دلی دارم به داغ دوست بریان
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنی دارم بسان موی باریک
جهان بر چشم من چون موی تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگی بنگر که چونست
به گیتی چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همی تا تو شدستی کاروانی
ز هر کاری گزیدم دیدبانی
به راهی بر همیشه دیدبانم
تو گویی باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانی
که نه پرسم همی از تو نشانی
همی گویم که دید آن بی وفا را
که نشناسد به گیتی جز جفارا
که دید آن ماهروی لشکری را
که یزدان آفریدش دلبری را
که دید آن دلربای دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسی کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بی او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همی پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوی و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روی یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادی بدو بخشم روان را
غم هجران به روی او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادی کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوی
که شاد و تندرستست آن پری روی
مرا از زلفش بهرد بوی سنبل
چو زان رخسار و لب بوی می و گل
بر آرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا ای خوش نسیم نوبهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
بگو چون دیدی آن سرو سهی را
که دارد در بلای جان رهی را
به بوی زلف اویم شاد کردی
و لیکن بر دلم بیداد کردی
همی گوید دل مسکین من وای
که بوی زلف او بردی دگر جای
خبر دارد که چونم در جدایی
جدا از خورد و خواب و آشنایی
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادی فزاید
و یا از بی وفابی چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو ای رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو بمانی
جوانمردی همی ورزی به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهی مهر مرا کین
نه پرسی از کسی نام و نشانم
نه بخشایی برین خسته روانم
نه بر گیری ز من درد جدایی
نه حال خویش در نامه نمایی
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا باری به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویی خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغی بپرد ای دلارای
دل مسکین من بر پرد از جای
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل
شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان می‌گزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل می‌مکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱۰
عاشق تن خود با غم پیوست دهد
هر دم تابی در دل سرمست دهد
با هجر بسازد خوش و بیزار شود
از معشوقی که وصل او دست دهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه می‌پیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بی‌اندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست
ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست
شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست
خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسله‌ای بر پا نیست
دل و دین کرده‌ای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست
آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سخت‌تر از خارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
بر دل من تا خیال آن پری پیکر، گذشت
کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت
ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس
دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت
از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید
هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت
تن به پیشت، شمع سان می‌سوخت، در شب تا بمرد
دل به کویت، چون صبا می‌داد جان تا درگذشت
غرقه دریای بی‌پایان هجران را اگر
دستگیری می‌کنی دریاب، کاب از سر گذشت
اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک
برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت
آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را
چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد
جوهر ما با مقامی بسته نیست
باده ی تندش بجامی بسته نیست
هندی و چینی سفال جام ماست
رومی و شامی گل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست
مرز و بوم او به جز اسلام نیست
پیش پیغمبر چو کعب پاک زاد
هدیه یی آورد از بانت سعاد
در ثنایش گوهر شب تاب سفت
سیف مسلول از سیوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند
نامدش نسبت به اقلیمی پسند
گفت سیف من سیوف الله گو
حق پرستی جز براه حق مپو
همچنان آن رازدان جزو و کل
گرد پایش سرمه ی چشم رسل
گفت با امتز دنیای شما
دوست دارم طاعت و طیب و نسا
گر ترا ذوق معانی رهنماست
نکته ئی پوشیده در حرف «شما»ست
یعنی آن شمع شبستان وجود
بود در دنیا و از دنیا نبود
جلوه ی او قدسیان را سینه سوز
بود اندر آب و گل آدم هنوز
من ندانم مرز و بوم او کجاست
این قدر دانم که با ما آشناست
این عناصر را جهان ما شمرد
خویشتن را میهمان ما شمرد
زانکه ما از سینه جان گم کرده ایم
خویش را در خاکدان گم کرده ایم
مسلم استی دل به اقلیمی مبند
گم مشو اندر جهان چون و چند
می نگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در دل او یاوه گردد شام و روم
دل بدست آور که در پهنای دل
می شود گم این سرای آب و گل
عقده ی قومیت مسلم گشود
از وطن آقای ما هجرت نمود
حکمتش یک ملت گیتی نورد
بر اساس کلمه ئی تعمیر کرد
تا ز بخششهای آن سلطان دین
مسجد ما شد همه روی زمین
آنکه در قرآن خدا او را ستود
آن که حفظ جان او موعود بود
دشمنان بی دست و پا از هیبتش
لرزه بر تن از شکوه فطرتش
پس چرا از مسکن آبا گریخت
تو گمان داری که از اعدا گریخت
قصه گویان حق ز ما پوشیده اند
معنی هجرت غلط فهمیده اند
هجرت آئین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است
معنی او از تنک آبی رم است
ترک شبنم بهر تسخیر یم است
بگذر از گل گلستان مقصود تست
این زیان پیرایه بند سود تست
مهر را آزاده رفتن آبروست
عرصه ی آفاق زیر پای اوست
همچو جو سرمایه از باران مخواه
بیکران شو در جهان پایان مخواه
بود بحر تلخ رو یک ساده دشت
ساحلی ورزید و از شرم آب گشت
بایدت آهنگ تسخیر همه
تا تو می باشی فراگیر همه
صورت ماهی به بحر آباد شو
یعنی از قید مقام آزاد شو
هر که از قید جهات آزاد شد
چون فلک در شش جهت آباد شد
بوی گل از ترک گل جولانگر است
در فراخای چمن خود گسترست
ای که یک جا در چمن انداختی
مثل بلبل با گلی در ساختی
چون صبا بار قبول از دوش گیر
گلشن اندر حلقه ی آغوش گیر
از فریب عصر نو هشیار باش
ره فتد ای رهرو هشیار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس ‌گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل ‌گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان‌ کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش ‌گذشتن
گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله ‌کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که‌ گم‌گشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع
انگور به هر خُم ‌که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۱
اندوه هجر پیشه و شادی من است
جویای آفتابم و شب هادی من است
زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر
زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است
تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی من است
خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود
این خاک چشمه خیز که در وادی من است
آزادگی نه کام شناسای بندگی است
نشو و نمای بندگی، آزادی من است
طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم
اندوه را که فخر به همزادی من است
بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۵
وه که از دوختن، این چاک گریبان رفته است
این شکافی است که تا دامن ایمان رفته است
به حوالی تن از شرم نیاید فردا
جان آن کس که ز هجران تو آسان رفته است
لذتی یافته کام دلم از ناوک او
کز گلوی هوسم چاشنی جان رفته است
رفت آن آفت دین از برم ای هوش بیا
تا ببینم که چه ها بر سر ایمان رفته است
همت آن بود که لب تشنه بمیرد عرفی
ور نه صد بار به سر چشمه ی حیوان رفته است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
کنم از شام تا سحر فریاد
کس به دادم نـــمی رسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوه‌ای کند بنیــــاد
می کشد لطفش، آه ازین جادو
می برد دستش، آه ازین جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سرّ عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مُسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ تو مبارک باد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
غم عشق تو ای حور پریزاد
ز غم‌های جهانم کرد آزاد
چه غم از خاطرت رفتم و لیکن
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به اهل درد، خوبان را سری نیست
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
شکیبم رفت و دین و دانشم شد
ز دست این دل دیوانه فریاد
رضی گویا ز هجران مرده باشد
که نامش از زبان خلق افتاد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بی‌عشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ می‌گزینی
یا رَب مبارک بادت او‌رنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد