عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۳
به روی سخت نتوان گفتگو را دلنشین کردن
به همواری تلاش نام باید چون نگین کردن
نگردد صاحب شان هر که چون زنبور نتواند
به تلخی زیستن صد خانه را پر انگبین کردن
چو طوطی سبز شد بال و پرم از زهر ناکامی
به اندک تلخیی نتوان سخن را شکرین کردن
دم مرگ است رویش را به کام دل تماشا کن
ندارد در عقب خجلت نگاه واپسین کردن
عیار وحشت او را نمی دانم، همین دانم
که ایام حیات من سرآمد در کمین کردن
اگر افتاده ای را همچو مور از خاک برداری
به کیش من به است از طاعت روی زمین کردن
سزاوار ستایش نیستند این ناقص احسانان
برای نان جو نتوان زبان را گندمین کردن
فریب خضر خوردم شد شکار خار دامانم
درین وادی عنان چون برق بایست آتشین کردن
ندارد استخوان پهلوی من چون صدف چربی
نه آسان است صائب قطره را در سمین کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۷
میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودن
نباشد بر دلم چون سرو از بی حاصلی باری
که دارد حاصلی چون تازه رویی بی ثمر بودن
قناعت با در دل کن ازین درهای بی حاصل
که باشد زرد روی آفتاب از در به در بودن
ز فیض جام در دورست ذکر خیر جم دایم
نباید در جهان آفرینش بی اثر بودن
شد از تسلیم بر من تنگنای چرخ گلزاری
که گردد بیضه مهد راحت از بی بال و پر بودن
به جامی دستگیری کن من افتاده را ساقی
که دستم چون سبو گردید خشک از زیر سر بودن
ز سنگ کودکان بر دل غباری نیست مجنون را
که خندان است کبک مست از کوه و کمر بودن
بر آتش می زنم چون شمع بهر چشم تر خود را
که در دل می خلد چون خار بی مژگان تر بودن
به مقدار گرانی غوطه در گل می زند لنگر
که گردد قطره دور از قرب دریا از گهر بودن
جگردارانه سر کن راه صحرای طلب صائب
که کام شیر گردد نقش پا از بی جگر بودن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۸
میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن
ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن
گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم
که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن
جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را
ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
به شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتم
نمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدن
چو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کن
که بازی را به آخر می رساند مهره برچیدن
ز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس من
بود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدن
ز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافل
که گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدن
چرا آلوده کذب و خیانت می کنی خود را؟
چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدن
نمی دانند قدر گفتگوی عشق بی دردان
چه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۹
به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
نباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان را
به پای سرو چون آب روان تا چند غلطیدن؟
مکن یکبارگی خم را ز می خالی که بر خاطر
گرانی می کند جای فلاطون را تهی دیدن
مهل خالی ز می زنهار ای پیر مغان خم را
که در دل می خلد جای فلاطون را تهی دیدن
سبکسر بر حیات خویش می لرزد، نمی داند
که سازد زود عمر شمع را کوتاه، لرزیدن
جهان ناساز از باریک بینی بر تو شد، ورنه
گل بی خار گردد خارزار از چشم پوشیدن
مشو با بال و پر زنهار از افتادگی غافل
که سر در دامن منزل گذارد ره ز خوابیدن
دعای جوشنی چون ساده لوحی نیست دلها را
به ناخن چهره آیینه را نتوان خراشیدن
قبولی نیست دردرگاه حق زهد لباسی را
که دارد کعبه ننگ از جامه پوشیده پوشیدن
حلال است آب و نان این جهان بر عاقبت بینی
که منظورش بود چون ماه نو کاهش ز بالیدن
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
ز دل زنگ کدورت کی برون آید به خندیدن؟
میاور دست گستاخی برون از آستین صائب
که از یک گل به دیدن می توان صد رنگ گل چیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۰
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن
قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا
به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!
درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش
چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن
مده در مستی از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن
مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین
که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن
نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن
ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟
چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن
مده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان را
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدن
دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی
که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن
مرا از منزل مقصود دور انداخت خودداری
ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن
به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد
که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن
به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی
بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن
به نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارم
که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن
ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب
که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۲
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۷
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۲
در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
نتوان غنچه پیکان به نفس وا کردن
پرده چهره مقصود سیه کاری توست
سعی کن سعی در آیینه مصفا کردن
غوطه در خار دهد دیده کوته بین را
گل بی خار ازن باغ تمنا کردن
روی چون سرو سوی عالم بالا آور
تا میسر شودت مصرعی انشا کردن
هر که از حرف جهان روزه مریم گیرد
می تواند به نفس کار مسیحا کردن
سر مکش از خط تسلیم درین بحر که موج
بوسه زد بر لب ساحل ز کمر وا کردن
هر که دولت پی دنیا طلبد چون طفلی است
که بلندی طلبد بهر تماشا کردن
برق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
اختیاری نبود عشق هویدا کردن
عجز گستاخ کند خصم زبون را صائب
نتوان با فلک سفله مدارا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۵
آه با دیده اختر چه تواند کردن؟
دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟
حسن فولاد بود گردن باریک اینجا
تیزی تیغ به جوهر چه تواند کردن؟
دل روشن چه غم از موج حوادث دارد؟
شورش بحر به گوهر چه تواند کردن؟
غفلت از دایره بی خبران بیرون است
خواب با دیده ساغر چه تواند کردن؟
کرد مغلوب، هوا عمر سبکسیر مرا
شمع با سیلی صرصر چه تواند کردن؟
بی قراران تو از کون و مکان بیرونند
گرد با مرغ سبک (پر) چه تواند کردن؟
رگ ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
آستین با مژه تر چه تواند کردن؟
ناتوانان چه غم از موج حوادث دارند؟
بوریا با تن لاغر چه تواند کردن؟
دل خوبان به سخن نرم نگردد صائب
مور با سد سکندر چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۳
سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن
خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
شانه زلف حواس است پریشان دیدن
دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن
رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
آسیا را نشود سنگ ره نالیدن
پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن
صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۷
کار دریاست ز هر موج خطر خندیدن
رو نکردن ترش از تلخ، شکر خندیدن
شیوه زنده دلان است درین باغ چو گل
همه شب غنچه شدن، وقت سحر خندیدن
می کند خرده جان سفری را باقی
بر رخ سوختگان همچو شرر خندیدن
بسته لب باش که چون غنچه گل می افتد
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن
چه کند سختی ایام به ما بی خبران؟
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن
چه کند سختی ایام به ما بی خبران؟
کار کبک است به هر کوه و کمر خندیدن
آنچنان در دهن تیغ به رغبت بروم
که فراموش کند صبح ظفر، خندیدن
جای خنده است که در عهد شکرخنده او
پسته در پوست کند مشق شکر خندیدن
زان سر تیر یکی غنچه، یکی خندان است
تا بدانی که نباشد ز دو سر خندیدن
از نکویان همه ختم است بر آن زهره جبین
بی دهن بر رخ ارباب نظر خندیدن
ای که از آب عقیق تو فلک سرسبزست
نیست انصاف بر این تشنه جگر خندیدن
صائب از عاقبت خنده بیندیش که صبح
غوطه در خون جگر زد ز شکر خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۸
چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۲
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرون
باد زنجیری این راه پر از پیچ و خم است
دل چسان آید ازان طره طرار برون؟
در ریاضی که بود دیده بلبل شبنم
نرود بوی گل از رخنه دیوار برون
گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر
رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون
دل سرمست اگر بار امانت نکشد
کیست آید دگر از عهده این کار برون؟
بی محرک نشود هیچ سخنور گویا
نغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برون
هر که اوقات کند صرف به نقادی خلق
می رود زود تهیدست ز بازار برون
کجی از طینت نادان به نصیحت نرود
که نیاید به فسون پیچ و خم از مار برون
رخنه در سد سکندر کند آسان صائب
هر که آید ز پس پرده پندار برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۰
ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن
به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن
مرا ز آینه روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن
چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن
متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن
میسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن
ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن
دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۲
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۶
مباش درصدد بی شمار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن
دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن
یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن
جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن
درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن
بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ناپایدار خندیدن
فریب عشرت دنیا مخور که بی دردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن
نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن
خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۹
ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۰
قدم ز خویش برون نه فلک سواری کن
بکش به جیب سر خود کلاهداری کن
به هر چه می کشدت دل درین سرای سپنج
به تیغ قطع تعلق نگاهداری کن
نهاده اند ترا لوح خاک ازان به کنار
که گوشه ای بنشین مشق خاکساری کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
به وقت صبح چو گردون ستاره باری کن
به کوه، موجه دریا چه می کند صائب؟
علاج خصم سبکسر به بردباری کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۱
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۲
به هر چه رنگ کنی می شود سفید آخر
به جز سیاهی دل موی را خضاب مکن
به هر روش که فلک سیر می کند خوش باش
به سیل، دشمنی ای خانمان خراب مکن
نگشته است ز کام جهان کسی سیراب
ز خود سفر پی هر موجه سراب مکن
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
ازین بساط فریبنده انتخاب مکن
نظر دلیر به رخسار آفتاب مکن
دلی که نیست ترا در بساط، آب مکن
چو رشته تا نزنی دست در میان گهر
چو تنگ حوصلگان ترک پیچ و تاب مکن
درین محیط اثر تا بود ز ناخن موج
ز تنگی دل خود شکوه چون حباب مکن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بی درد
گلی که نیست در او نکهتی گلاب مکن
غبار غم ز دل خلق شستن آسان نیست
شکایت از دهن تلخ چون شراب مکن
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
درین قلمرو سیلاب فتنه خواب مکن
چه حاجت است به سربار، بار سنگین را؟
زیاده غفلت خود از شراب ناب مکن
هر آن نفس که ز دل برنیاید از سر درد
ز زندگانی خود آن نفس حساب مکن