عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸ - از قول اندرون به میرزا عبدالوهاب نگاشته
آقاجان از دست جفایت دلم تنگ است و خاطرم از سبب قانون صفایت با زمین و آسمان درجنگ، جهانی به شیمه وفایت می ستایند.زهی خلاف که ما هرگز از ساغر وصالت جز باده جفا نکشیده ایم و دوستانت همه به مهربانی باز می نمایند.خهی گزاف که هرگز از شاخسار نخل سرکش نهالت، الا میوه نامرادی نچیده، اگر روزی با من نشستی از تزلزل... شبت آرام نداشتم و اگر شبی به ما پیوستی از کتاب وقایع کاشان خاصه ذکر دروازه اصفهان خواندنت نیم چشم زدن سیر بر بالین راحت نگذاشتم. همواره چشمت بر در بود که از دیر کردن و نیامدن یغما حیرانم و پیوسته گوشت برخبر که خدایا فلان فلان حلقه بر در زنند، حکیم فرموده تر از همه کدام سفر پیش آمد که تا ما خبر شدیم چهل منزل ساخته بودی و مرا به ورطه حرمان نینداخته.
الحق از جانب سرکار نسبت به من کمال مهربانی است و مرا از این مهربانی های تازه اختراع نهایت شادمانی، مصرع: گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی. از این طورها آنقدر مضایقه ندارم که طرزهای پرچم و خم نوشتنت و از مهر گسلی های دل بیگانه پیوندت چندان دمق نیستم که آن پیوستگی های دروغ دروغ در نامه سرشته است، خیلکی زرنگی و پر دستان و نیرنگ، اما سهو است اینجا آنجا نیست، مرا به این حرف ها فریب نتوان داد و دوستی دوستی ام سزای خصومت در آستین نتوان نهاد. اگر تو در فنون سر هم بندی سامری صد بنی اسرائیلی، بنده هم گوساله نیست، هو بابا ده بار مرا بیشتر به این رنگ ها ریشخند کرده ای و روزگاری با من به این گول کاری ها به سرآورده دیگر به چاچول بازی فریب نخورم و روز تنهائی جز به مذاکره این فرد به سر نبرم، فرد:
میل من سوی وصال و قصد تو سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
امید که سنمار مساعدت طرحی از نو بنیاد و کاخ جلال دولت و کریاس عزت و استقلال آن سلطان ملک گریزپائی را از آبادی نعمت بی زوال نمونه سبع شداد کناد، برب العباد.
الحق از جانب سرکار نسبت به من کمال مهربانی است و مرا از این مهربانی های تازه اختراع نهایت شادمانی، مصرع: گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی. از این طورها آنقدر مضایقه ندارم که طرزهای پرچم و خم نوشتنت و از مهر گسلی های دل بیگانه پیوندت چندان دمق نیستم که آن پیوستگی های دروغ دروغ در نامه سرشته است، خیلکی زرنگی و پر دستان و نیرنگ، اما سهو است اینجا آنجا نیست، مرا به این حرف ها فریب نتوان داد و دوستی دوستی ام سزای خصومت در آستین نتوان نهاد. اگر تو در فنون سر هم بندی سامری صد بنی اسرائیلی، بنده هم گوساله نیست، هو بابا ده بار مرا بیشتر به این رنگ ها ریشخند کرده ای و روزگاری با من به این گول کاری ها به سرآورده دیگر به چاچول بازی فریب نخورم و روز تنهائی جز به مذاکره این فرد به سر نبرم، فرد:
میل من سوی وصال و قصد تو سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
امید که سنمار مساعدت طرحی از نو بنیاد و کاخ جلال دولت و کریاس عزت و استقلال آن سلطان ملک گریزپائی را از آبادی نعمت بی زوال نمونه سبع شداد کناد، برب العباد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
قلمی برداشته و عزمی گماشته ام که بر آن حضرت مختصر عریضه ای نگارم و به دست آویز مقالی شرح حالی در میان آرم ولی به مقتضای... نشاط از تمادی ایام مهاجرتم مجال حکایت نیست و از تذکار شکر تصاعد اختر مسعود ملازمان و پستی طالع غیر محمود معاندان فرصت شکایت نه، همان اولی که به مصداق، مصرع: چو قرب کعبه حاصل شد منال از دوری منزل.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۸
خداوندگارا پس از اصغای مژده ورود موکب شهریاری به دارالامان، چون گمان التزام و همراهی سرکار خداوند می رفت، میل و اراده این فدوی مملوک آن بود در خدمت صاحب خود که یکی از بندگان سرکار خداوند است شرفیاب بزم رفیع و خدمت منیع آیم و حرمان عهد ملازمت را روزی دو از التزام حضرت فیض بسطت جبران نمایم. چندانکه دو اسبه در تحصیل استری تاختم، دستم بیال شریک مراد نرسید. امکان پیاده پوئی نیز نداشتم. لاجرم زحمت افزای خاطر مسعود و تصدیع بخشای محفل محمود نگردیدم.
به ولایت امیرالمومنین(ع) و راقد آن مرقد پاک که شوقم به ادراک خدمت خداوند، ذوق ابوعبیده ثانی به شراب است و میل برهنگان قوس به شارقه آفتاب،چون بختم سیاه است، در موارد مرادم روی زردی باید کشید. مجاری احوالم از قراری است که تقریرات شفاهی صاحب مکرم میرزا عبدالوهاب اگر جویا شوید ترجمانی خواهد بود. چنانچه رحمت خداوندگاری از صدور یک طغرا تعلیقه ام سرافراز دارند محضر افتخاری به دست خواهد افتاد. اینقدر بدانید که با آن اهتمامات و توسلات کسی متعلقان سمنان را مرخص نکرد جز اینکه سود خدمت یکساله سرکار نواب مستطاب والازیان شد طرفی نبستم مصرع: افتادم و مصلحت چنین بود، تا دیگر به ریسمان صفا و حبل ارادت نفس خود پرست در چاه نروم، زیاده چه عرض شود.
به ولایت امیرالمومنین(ع) و راقد آن مرقد پاک که شوقم به ادراک خدمت خداوند، ذوق ابوعبیده ثانی به شراب است و میل برهنگان قوس به شارقه آفتاب،چون بختم سیاه است، در موارد مرادم روی زردی باید کشید. مجاری احوالم از قراری است که تقریرات شفاهی صاحب مکرم میرزا عبدالوهاب اگر جویا شوید ترجمانی خواهد بود. چنانچه رحمت خداوندگاری از صدور یک طغرا تعلیقه ام سرافراز دارند محضر افتخاری به دست خواهد افتاد. اینقدر بدانید که با آن اهتمامات و توسلات کسی متعلقان سمنان را مرخص نکرد جز اینکه سود خدمت یکساله سرکار نواب مستطاب والازیان شد طرفی نبستم مصرع: افتادم و مصلحت چنین بود، تا دیگر به ریسمان صفا و حبل ارادت نفس خود پرست در چاه نروم، زیاده چه عرض شود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۵ - به نواب والا نگاشته
قربان مبارک حضورت شوم، دو طغرا دستخط همایون که ثانی بارنامه آسمانی بود زیارت شد، نشره بازوی مفاخرت و کلاه گوشه مباهات ساختم. سپاس سلامت و سعادت ذات والا را چهر نیازم زمین سود افتاد، دعای دولت گفتم و فزایش جاه و مکانت و فیروزی و نصرت اشرف را از خدا طلبیدم. در کار مخدومی میرزا ابوالقاسم فرمایشی رفته بود.حکایت خالی از طرح گزاف و شرح خلاف این است، روزی دو پس از توجه والا بدان ساحت او را هم بسیج اندیش اقتفا و التزام رکاب دیدم و هم از تاب تب و آتش دل کوب آزمای پیچ و تاب، اندک اندک انباز بستر و بالش افتاد، و دمساز فریاد و نالش.
معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است. با فرط کناره جوئی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز، رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد. کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت، درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن، دربای جنبش و ساز سفر بر کرد، و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید، همانا در معالجت نقصانی رفته بود، آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد، در کام و دهان نیز سرایت نمود. رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست، با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت. من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود، غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت، و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد. باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد، مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن، پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد.
تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته، چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت، به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند، که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست.
هر که دانسته پشت بر آن حضرت که روی دولت باری است راه پوید و جز بر آن آستان که قبله راستین است و کعبه راستان بار جوید، علی العموم خاصه میرزا ابوالقاسم و رهی آلوده صد هزار علت خواهیم بود، و به استحقاق ریش سفید هفتاد و دو ملت، روشن روان اشرف والا صدق این معنی را گواه است، و اگر خدای نخواسته ذلتی از ما در وجود آید همان صفح خطا پوش و عفو گنه بخش حضرت عذرخواه، فرد:
گرم بخشی نه کم آید کمالت
وگر سوزی نیفزاید جلالت
صدور دستخط مبارک و احضار فرگاه والا فرق و شخص رهی را تاج دولت است و معراج سعادت. کمترین بنده خاکسار یغما.
معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است. با فرط کناره جوئی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز، رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد. کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت، درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن، دربای جنبش و ساز سفر بر کرد، و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید، همانا در معالجت نقصانی رفته بود، آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد، در کام و دهان نیز سرایت نمود. رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست، با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت. من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار، به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود، غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت، و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد. باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد، مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن، پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد.
تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته، چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت، به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند، که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست.
هر که دانسته پشت بر آن حضرت که روی دولت باری است راه پوید و جز بر آن آستان که قبله راستین است و کعبه راستان بار جوید، علی العموم خاصه میرزا ابوالقاسم و رهی آلوده صد هزار علت خواهیم بود، و به استحقاق ریش سفید هفتاد و دو ملت، روشن روان اشرف والا صدق این معنی را گواه است، و اگر خدای نخواسته ذلتی از ما در وجود آید همان صفح خطا پوش و عفو گنه بخش حضرت عذرخواه، فرد:
گرم بخشی نه کم آید کمالت
وگر سوزی نیفزاید جلالت
صدور دستخط مبارک و احضار فرگاه والا فرق و شخص رهی را تاج دولت است و معراج سعادت. کمترین بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، حاجی اسمعیل بیک تهرانی اشعار مرا جمع کرده، تخمین دو سه هزار بیت مزخرف و لاغ و سردو خام، چیزهای غریب مال مردم به نام من بیچاره در آن دفتر نگاشته. بارها عرض کردم پنجاه تومان به رسم نیاز می دهم که منحولات لاطایل را بیرون کنی. پنداشت که این درخواه از روی فروتنی است، در نپذیرفت و این بیچاره رسوا و زشت نام خواهد شد. ترا به خدائی که پرستشگاه تست به کاغذ و پیام و عجز و لابه و التماس و در خواست او را راضی کن و ملحقات را که بر اصل می چربد باز پرداز. جز سرداریه و چند طغرا نگارش پارسی و غزلی چند که سبک بیان گواهی دهد تتمه معیوب و مخلوط است. این پیر ناتوان را در حیات و ممات از چنگ فضیحت باز خر، و اگر انکار کند مزخرفات و ملحقات را در جزو دفتر احمد ثبت نمای. زیرا که در اشعار احمدا جز قافیه و سجع هیچ ملاحظه براعت و شیوائی و بلاغت و زیبائی نیست.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
اگر فرزندی اسمعیل در انجام این کار نظری می گماشت من به کلی از قید هزار رسوائی می رستم. اینها کار مرد سخن شناس است. او و تو وابراهیم مهما امکن جهد کنید که مسکین پدر شما به شاخچه بندی این تخمه مزخرفات آلوده نماند.در آفرینش های پارسی پیکر برخی شعرها آورده طبع خاکسار منظوم و مکتوب است. به قدر دو هزار بیت در بیاض خسرو بیک یاور است، تخمین چهار هزار بیت پیش ابراهیم دستان است. نزد آقا سید حسن نقیب و میرزا احمد طبیب و آقا محمد علی پسر آقا زین العابدین خراسانی نیز به قدر دو هزار بیت کما بیش است. اشعار مرا زشت یا زیبا هر چه هست بیرون بنویسید و نسخه ای به حاجی اسمعیل بدهید. وقتی نوآموزان را به کارنامه نگاری خواهد خورد، داد از بدنامی، فریاد از رسوائی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۵ - به احمد صفائی نگاشته
روز گذشته هم از اصغای الفاظ کتاب کریم گوش را پیرایه و از استیفای معانی آن کریم کتاب ها هوش را سرمایه نرست، تو فارغی و به افسوس می رود ایام. امشب بنوره و بنیادی به دستیاری خوی غذا باره و نفس شکم خواره چیده شده که دیداری ناقص توان کرد وگفتار پریشان توان راند. ولی مرا شامگاهان با این نهاد سست پی و آخشیج گسسته رگ نیروی طی مسافت و حواس فهم معانی نیست اگر دلجویی خاکساران را گناه نمی دانی، عصر گاهان که گوهر هوا سردی گرفت با کتاب و ملاباشی بیا و هر چه خواهی بخوان و هر هنگام خواهی برو. شام مرا در یکی از آن بشقاب های مسی تنگ ظرف تنک مایه بکش و بفرست زیاده بر آن لازم نیست، مرا کافی است. دیگری نمی خواهد حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۷ - عامر کعبه تن قبله جان ابراهیم
درد و کاهش تن، و گزند خواری، و رنج بی پرستاری، چندان زینهار بخشد که دمی بدرود بستر و بالش کنم، و شب خوش با فریاد و نالش گویم. از جشن جمشید تا اکنون که آغاز روزه است، و پارسا تا سایه پرست را بند بر کاسه و نگین بر کوزه شد آمد، این تلواس به یکی چشم زد آسوده و آرامم نگذارد، و روان شکسته توان به پای اندیشه و پوی پندار جز راه دیدار سرکار، و فرگاه امیدگاهی حاجی نسپارد، همچنان از جوش و کوش نخواهم آرامید مگر به خواست پاک یزدان و سود خدای خوانیهای حاجی و افزایش مهر دوست گل از خس بند خار رهائی یابد، و گنج از چنبر مار جدائی.
پیش از اینها دستان و خطر، آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند. کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش. دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته، و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار. اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد، ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان.
پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند، روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد. کاری که خاری از دل کشد و باری از گل، برسرای. دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم، لال در آیم به گل، کور برآیم زخاک. بنده خاکسار یغما.
پیش از اینها دستان و خطر، آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند. کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش. دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته، و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار. اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد، ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان.
پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند، روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد. کاری که خاری از دل کشد و باری از گل، برسرای. دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم، لال در آیم به گل، کور برآیم زخاک. بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۱
تا قالب افسرده و وجود نیم مرده ام از ساحت شهود سرکاری دور، پیشگاه محفل خداوندی مهجور افتاد، معاینه ماهی محروم از فراتم و مرده بی نصیب از دولت حیات. این حکایت در سلسله طریقت عارفان معروف است که چون هادی سبل، جناب ختم رسل، نور حدیقه بینش، و علت غائی آفرینش، شفیع سفید و سیاه، حبیب حضرت الله، سید ابرار، احمد مختار، جناب اقدس باری عزوجل را حبیب و اویس قرنی را نیز به مقتضای سعادت فطرت از مهر آن حضرت نصیب بود. غیرت عشق ازلی اساس افکند که مادر اویس را فرط مهری که با فرزند پدید آمده بود، چندان رخصت نمی داد که آن جرعه گمار خمخانه صفا، و شیر مست پیمانه والا در محفل منیر مشاکل حضرت جامی و از دولت تقبیل بزم شهود بزم آرای بساط قاب قوسین اوادنی کامی گیرد.
بعد از زمانی دیرباز که به رخصت مادر، انجمن وصال را حلقه بر در زد، به علت عدم حضور آن جناب از فیض وصال کامیاب نماید. بنابر پاس میثاق مرحله شمار صوت آیات گردیده تا قیامت حسرت دیدارش در دل و خار خارسوقش در خاطر مهر مایل ماند:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
اگر چه من بنده را سعادت ذات اویس نیست، ولی چون در مقام ارادت سرکار نسبت به همگنان اویس ثانیم، و سرکار نیز در جست چنان دوست احمد ثانی، غیرت ملزومات نفرین از سر گرفت که به مرور از شاخ و صالم گل ناکامی دمیدن گرفت و ربیع نشاط را نوبت خزان رسیدن نمی دانم به خاطر شریف هست که چندی پیش شکایت از گرفتاری کردم و از نفس نفیس و انفاس فیض اساس استعداد رستگاری جواب آمد که سالکان را خضر راهی باید و روندگان طریق محتسب را قایدی آگاه. بلی از احرام کعبه و باطن فیض بواطن آن قافله سالار کعبه مراد خارمغیلان تعلیقات را در پای شسته احرام کعبه تجرید بستم، درینجا که عدم همراهی رفیقان سفر دیده امید باز از قفا ماند و نوسفر شهر بند یکه و تنها. باری کنون که مخلص را قابلیت همراهی نبود، از دعا فراموش نکنید.
بعد از زمانی دیرباز که به رخصت مادر، انجمن وصال را حلقه بر در زد، به علت عدم حضور آن جناب از فیض وصال کامیاب نماید. بنابر پاس میثاق مرحله شمار صوت آیات گردیده تا قیامت حسرت دیدارش در دل و خار خارسوقش در خاطر مهر مایل ماند:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
اگر چه من بنده را سعادت ذات اویس نیست، ولی چون در مقام ارادت سرکار نسبت به همگنان اویس ثانیم، و سرکار نیز در جست چنان دوست احمد ثانی، غیرت ملزومات نفرین از سر گرفت که به مرور از شاخ و صالم گل ناکامی دمیدن گرفت و ربیع نشاط را نوبت خزان رسیدن نمی دانم به خاطر شریف هست که چندی پیش شکایت از گرفتاری کردم و از نفس نفیس و انفاس فیض اساس استعداد رستگاری جواب آمد که سالکان را خضر راهی باید و روندگان طریق محتسب را قایدی آگاه. بلی از احرام کعبه و باطن فیض بواطن آن قافله سالار کعبه مراد خارمغیلان تعلیقات را در پای شسته احرام کعبه تجرید بستم، درینجا که عدم همراهی رفیقان سفر دیده امید باز از قفا ماند و نوسفر شهر بند یکه و تنها. باری کنون که مخلص را قابلیت همراهی نبود، از دعا فراموش نکنید.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۸
زاده آزاده هاشمی گوهر را، تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتائی پرستنده. این سال ها که اسمعیل در سمنان بود، من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است، و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش، ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته. در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم، و دیده دل نگرانی به ره، از هیچ در پیک و پیامی نیامد، و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید. همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست. با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند، و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته.
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۱
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگو صیاد ما، در دام ریزد دانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ای سایه سعادت و ای مایه شکیب
ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب
بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج
نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب
ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد
جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب
وز جان ما نگار دهد بزم را بخور
وزن خون ما حبیب کند دست را خضیب
روزم همه شب است و شبم جمله بامداد
زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب
گور است چشم خاطر صورت پرست محض
سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب
با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر
عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب
ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب
بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج
نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب
ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد
جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب
وز جان ما نگار دهد بزم را بخور
وزن خون ما حبیب کند دست را خضیب
روزم همه شب است و شبم جمله بامداد
زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب
گور است چشم خاطر صورت پرست محض
سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب
با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر
عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نظاره کردی بر کشتنم، نظاره دیگر
اشاره ای که شوم زنده از اشاره دیگر
بجز دلم که پس از خون شدن ز دیده برآمد
رفو شد از مژه، دل های پاره پاره دیگر
نداشت یکسر مو جای خالی آن صف مژگان
دریغ دل که نیاویخت بر قناره دیگر
به غیر آن که بدست غم تو جان بسپارم
نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
در این سحرگه ما را ستاره سوخته عشقت
مگر ز چرخ دگر بردمد ستاره دیگر
به سنگ، آتش آهم گرفت و در تو نگیرد
که سخت همچو دلت نیست سنگ خاره دیگر
اشاره ای شده افسر، ز دوست در پی قتلت
سپار جان که شود باز هم اشاره دیگر
اشاره ای که شوم زنده از اشاره دیگر
بجز دلم که پس از خون شدن ز دیده برآمد
رفو شد از مژه، دل های پاره پاره دیگر
نداشت یکسر مو جای خالی آن صف مژگان
دریغ دل که نیاویخت بر قناره دیگر
به غیر آن که بدست غم تو جان بسپارم
نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
در این سحرگه ما را ستاره سوخته عشقت
مگر ز چرخ دگر بردمد ستاره دیگر
به سنگ، آتش آهم گرفت و در تو نگیرد
که سخت همچو دلت نیست سنگ خاره دیگر
اشاره ای شده افسر، ز دوست در پی قتلت
سپار جان که شود باز هم اشاره دیگر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دارم هوای آن که روم در دیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد
دادم به دست کودک نادان مهار خویش
خلق از برای مشک به تاتار می روند
ما کرده چین زلف بتان را تتار خویش
در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما
کردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش
ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو
مپسند تیره روز من و روزگار خویش
مردم نگارخانه مانی هوس کنند،
ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش
ای دیده لعل کرده به دامان کجا روی
از بهر دوست برده کس این سان تتار خویش
گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد
افسر نداشت در غم او اختیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد
دادم به دست کودک نادان مهار خویش
خلق از برای مشک به تاتار می روند
ما کرده چین زلف بتان را تتار خویش
در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما
کردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش
ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو
مپسند تیره روز من و روزگار خویش
مردم نگارخانه مانی هوس کنند،
ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش
ای دیده لعل کرده به دامان کجا روی
از بهر دوست برده کس این سان تتار خویش
گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد
افسر نداشت در غم او اختیار خویش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
رخت ای ماهرخ، ماهست، ماه دلفریب اما
قدت ای سرو قد، سرو است، سرو جامه زیب اما
به درد دوری و داغ جدائی چند گه خواهم
شکیب و صبر گیرم پیش، کو صبر و شکیب اما
طبیبان چاره ی هر درد می دانند، می دانم
من بیچاره را دردیست در دل، از طبیب اما
بود تا چند وصل او برای غیر و من یارب
وصال خویش و هجر غیر خواهم عنقریب اما
همیشه حسرت وصلم به دل بود و نبود آخر
بجز حسرت، نصیب این دل حسرت نصیب اما
تو بی من گر خوشی ای رشک سرو و گل خوشت باشد
بود خوش سرو و گل با قمری و با عندلیب اما
رفیق از جور یارم نیست افغان نالم و گریم
شب و روز از جفای غیر و بیداد رقیب اما
قدت ای سرو قد، سرو است، سرو جامه زیب اما
به درد دوری و داغ جدائی چند گه خواهم
شکیب و صبر گیرم پیش، کو صبر و شکیب اما
طبیبان چاره ی هر درد می دانند، می دانم
من بیچاره را دردیست در دل، از طبیب اما
بود تا چند وصل او برای غیر و من یارب
وصال خویش و هجر غیر خواهم عنقریب اما
همیشه حسرت وصلم به دل بود و نبود آخر
بجز حسرت، نصیب این دل حسرت نصیب اما
تو بی من گر خوشی ای رشک سرو و گل خوشت باشد
بود خوش سرو و گل با قمری و با عندلیب اما
رفیق از جور یارم نیست افغان نالم و گریم
شب و روز از جفای غیر و بیداد رقیب اما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر بودی اثر فریاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جفاکاری، چه می دانی تو یارا
طریق مهر را، رسم وفا را
نمودی ترک من از الفت غیر
نگه کن جور را، بنگر جفا را
که با بیگانه کردی آشنایی
ز خود بیگانه کردی آشنا را
به درد و داغ هجران مبتلا باد
به هجران مبتلا کرد آن که ما را
به آن داغی که مرهم را نداند
به آن دردی که نشناسد دوا را
نباشد درد یاران گر نباشد
به بزمش ره رفیق بینوا را
به نزد خواجه نبود بنده را راه
به بزم شه نباشد ره گدا را
طریق مهر را، رسم وفا را
نمودی ترک من از الفت غیر
نگه کن جور را، بنگر جفا را
که با بیگانه کردی آشنایی
ز خود بیگانه کردی آشنا را
به درد و داغ هجران مبتلا باد
به هجران مبتلا کرد آن که ما را
به آن داغی که مرهم را نداند
به آن دردی که نشناسد دوا را
نباشد درد یاران گر نباشد
به بزمش ره رفیق بینوا را
به نزد خواجه نبود بنده را راه
به بزم شه نباشد ره گدا را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
راضیم هر چه می داری به این خواری مرا
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا