عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر که زد بر آب و آتش حرق و غرقش باک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دادن جان گرچه بر ابناء عالم شاق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چشم تو آهوی ختن پرورد
لعل لبت در عدن پرورد
عکس لب و روی تو لعل و عقیق
آن به بدخش این به یمن پرورد
سرو جوانا، به چمن چم چو من
تا که قدت سرو چمن پرورد
در صدف سینه و دریای دل
علم بیان در سخن پرورد
ثابت و سیار فلک را، ز مهر
از سر قدرت مه من پرورد
بی خبر از جان وز جانانه کیست
پر خور و خوابست که تن پرورد
بر جدو آب علم ادب درس ده
نخل جوان نخل کهن پرورد
بیشه ببران سر شیران بود
گرچه زبانیست که زن پرورد
«حاجب » درویش به اندرز و پند
روز و شب ابناء وطن پرورد
لعل لبت در عدن پرورد
عکس لب و روی تو لعل و عقیق
آن به بدخش این به یمن پرورد
سرو جوانا، به چمن چم چو من
تا که قدت سرو چمن پرورد
در صدف سینه و دریای دل
علم بیان در سخن پرورد
ثابت و سیار فلک را، ز مهر
از سر قدرت مه من پرورد
بی خبر از جان وز جانانه کیست
پر خور و خوابست که تن پرورد
بر جدو آب علم ادب درس ده
نخل جوان نخل کهن پرورد
بیشه ببران سر شیران بود
گرچه زبانیست که زن پرورد
«حاجب » درویش به اندرز و پند
روز و شب ابناء وطن پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خورشید اگر زانکه به سیمای تو ماند
از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟
گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند
دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند
دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان
دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟
جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس
صیاد ار از قفس تن بپراند
تابوت مرا بر سر راهش بگذارید
تا بو که به من دامن نازی بفشاند
ای صبح سعادت بدم از مشرق امید
تا ظلمت غم در همه آفاق نماند
آمد بسرم باز نگیرید عزایش
مرکب بگذارید به نعشم بدواند
کی رشته پیمان تو جانا گسلانم
گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند
در میکده عشق طلب نشئه جاوید
کاین باده خمار آرد و این عیش نماند
این خودسری از چیست فلک را که ز دامان
بذر طرب امروز، به عالم نفشاند
بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا
چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند
از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟
گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند
دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند
دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان
دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟
جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس
صیاد ار از قفس تن بپراند
تابوت مرا بر سر راهش بگذارید
تا بو که به من دامن نازی بفشاند
ای صبح سعادت بدم از مشرق امید
تا ظلمت غم در همه آفاق نماند
آمد بسرم باز نگیرید عزایش
مرکب بگذارید به نعشم بدواند
کی رشته پیمان تو جانا گسلانم
گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند
در میکده عشق طلب نشئه جاوید
کاین باده خمار آرد و این عیش نماند
این خودسری از چیست فلک را که ز دامان
بذر طرب امروز، به عالم نفشاند
بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا
چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نمیدانم چرا ساقی به کف ساغر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمیگیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمیبوید می کوثر نمیگیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمیگیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمیگیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمیگیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمیگیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمیگیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمیبوید می کوثر نمیگیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمیگیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمیگیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمیگیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمیگیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمیگیرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای رخت آئینه مظاهر معبود
وی سر کویت صفای کعبه مقصود
قلبه نمائیست کعبه از ره تحقیق
طاق دو ابروی تست قبله مسجود
آنکه کشد یوسف عزیز، به بازار
عشق زلیخاست نی دراهم معدود
درپی دنیا برفتی ای دل دانا
غیب شهود است زانکه پیش تو مشهود
باد ز بنیان برد بساط سلیمان
تیر قضا بگذرد ز جوشن داوود
آیت یا نار خواند بلبل ازیراک
گل چو خلیل است لاله آتش نمرود
جز سرو جان نیست بر کفم پی ایثار
غایت جود است هر چه حاضر و موجود
ذوق سخن مرد را نشان کمال است
درد کند آشکار رایحه عود
شعر تو «حاجب » کند صفات تو ثابت
بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود
وی سر کویت صفای کعبه مقصود
قلبه نمائیست کعبه از ره تحقیق
طاق دو ابروی تست قبله مسجود
آنکه کشد یوسف عزیز، به بازار
عشق زلیخاست نی دراهم معدود
درپی دنیا برفتی ای دل دانا
غیب شهود است زانکه پیش تو مشهود
باد ز بنیان برد بساط سلیمان
تیر قضا بگذرد ز جوشن داوود
آیت یا نار خواند بلبل ازیراک
گل چو خلیل است لاله آتش نمرود
جز سرو جان نیست بر کفم پی ایثار
غایت جود است هر چه حاضر و موجود
ذوق سخن مرد را نشان کمال است
درد کند آشکار رایحه عود
شعر تو «حاجب » کند صفات تو ثابت
بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دلم چو صعوه به زلف تو آشیان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ماه در، ابر بماند چو رخت جلوه نماید
غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید
یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد
ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید
جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را
گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید
بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد
زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید
صلح کل نزع و صلاح از همم خالی خود کن
کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید
عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست
زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید
مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید
هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید
ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم
بلبلی نیست که جز حمد تو مدحی بسر آید
آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »
برقع از روی براندازد و خود را بنماید
غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید
یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد
ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید
جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را
گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید
بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد
زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید
صلح کل نزع و صلاح از همم خالی خود کن
کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید
عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست
زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید
مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید
هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید
ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم
بلبلی نیست که جز حمد تو مدحی بسر آید
آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »
برقع از روی براندازد و خود را بنماید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
پرده وهم برانداز بتا، تات ببینند
تا که سیرت عرب و کرد و لر وفات ببینند
مات مائیم چو آئینه به رخسار دلارات
کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببینند
به سر و پای تو سوگند که بی پا و سران را
سر آن است که پیوسته سراپات ببینند
شکرافشان، که همه لعل شکرخات ببوسند
روی بنما که همه طلعت زیبات ببینند
ای به بالا همه والا و به قامت چو قیامت
قد برافراز که در عالم بالات ببینند
پایداری کن و پا بر سر این دار فنا، نه
تا که بردار حواری چو مسیحات ببینند
«حاجبا» از حجب وهم برون آی خدا را
تا که بین همه با دیده بینات ببینند
تا که سیرت عرب و کرد و لر وفات ببینند
مات مائیم چو آئینه به رخسار دلارات
کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببینند
به سر و پای تو سوگند که بی پا و سران را
سر آن است که پیوسته سراپات ببینند
شکرافشان، که همه لعل شکرخات ببوسند
روی بنما که همه طلعت زیبات ببینند
ای به بالا همه والا و به قامت چو قیامت
قد برافراز که در عالم بالات ببینند
پایداری کن و پا بر سر این دار فنا، نه
تا که بردار حواری چو مسیحات ببینند
«حاجبا» از حجب وهم برون آی خدا را
تا که بین همه با دیده بینات ببینند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گرچه بر پیر و جوان دادن جان شاق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خون من گر خورد آن نوش دهن نوشش باد
دل بخون همه آلوده لب نوشش باد
مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود
روز و شب آینه زلف بناگوشش باد
ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش
آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد
زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن
بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد
دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است
یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد
خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود
یارب این کینه دیرینه فراموشش باد
در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت
بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد
هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی
در غمام ابدی افتد و خاموشش باد
کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت
روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد
آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش
پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد
دل بخون همه آلوده لب نوشش باد
مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود
روز و شب آینه زلف بناگوشش باد
ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش
آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد
زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن
بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد
دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است
یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد
خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود
یارب این کینه دیرینه فراموشش باد
در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت
بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد
هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی
در غمام ابدی افتد و خاموشش باد
کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت
روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد
آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش
پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چه باشد تن گر او را جان نباشد
چه باشد جان اگر جانان نباشد
عزیزی چون تو ای یوسف شمایل
نه در مصر و نه در کنعان نباشد
مکش منت ز خضر و آب حیوان
که نامی باقی از حیوان نباشد
کسی کو دست شست از آب حیوان
به غیر از حضرت انسان نباشد
زهی آن عاشق صادق که او را
غم مأیوسی و حرمان نباشد
عروس ملک را قانون جهیز است
عروس با جهیز . . .ـان نباشد
شود ایران بهشت عدن روزی
که در قانون او نقصان نباشد
بیا وصل بتی جو، گر توانی
چه وصلی کش ز پی هجران نباشد
چرا عیسی دمی نشناسی آخر
گرت دردیست کش درمان نباشد
چو خورشید است برهان تو «حاجب »
چه باشد دعوی ار برهان نباشد
چه باشد جان اگر جانان نباشد
عزیزی چون تو ای یوسف شمایل
نه در مصر و نه در کنعان نباشد
مکش منت ز خضر و آب حیوان
که نامی باقی از حیوان نباشد
کسی کو دست شست از آب حیوان
به غیر از حضرت انسان نباشد
زهی آن عاشق صادق که او را
غم مأیوسی و حرمان نباشد
عروس ملک را قانون جهیز است
عروس با جهیز . . .ـان نباشد
شود ایران بهشت عدن روزی
که در قانون او نقصان نباشد
بیا وصل بتی جو، گر توانی
چه وصلی کش ز پی هجران نباشد
چرا عیسی دمی نشناسی آخر
گرت دردیست کش درمان نباشد
چو خورشید است برهان تو «حاجب »
چه باشد دعوی ار برهان نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا ماه مرا بررخ زلف سیه افشان شد
در ظلمت شب خورشید پیدا شد و پنهان شد
تا زلف مسلسل را در جمع پریشان کرد
صد طایفه بر هم خورد صد جمع پریشان شد
آباد نخواهد شد عالم ز کسی کز او
صد طایفه بر هم ریخت صد ناحیه ویران شد
از سایه زلفش خط برگرد لبش سرزد
چون خضر که از ظلمت در چشمه حیوان شد
جانبازی هر نادان مقبول نخواهد ماند
اینجاست که هر دانا در بند سروجان شد
کی همچو قدت سروی در باغ وجود آمد
کی همچو رخت یک گل زینت گربستان شد
«حاجب » به فنا فاالله شد عین بقا بالله
هم مظهر و هم مظهر از حضرت جانان شد
در ظلمت شب خورشید پیدا شد و پنهان شد
تا زلف مسلسل را در جمع پریشان کرد
صد طایفه بر هم خورد صد جمع پریشان شد
آباد نخواهد شد عالم ز کسی کز او
صد طایفه بر هم ریخت صد ناحیه ویران شد
از سایه زلفش خط برگرد لبش سرزد
چون خضر که از ظلمت در چشمه حیوان شد
جانبازی هر نادان مقبول نخواهد ماند
اینجاست که هر دانا در بند سروجان شد
کی همچو قدت سروی در باغ وجود آمد
کی همچو رخت یک گل زینت گربستان شد
«حاجب » به فنا فاالله شد عین بقا بالله
هم مظهر و هم مظهر از حضرت جانان شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حق تو کس را سر انکار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
اسیر سنبل زلف تو گلعذارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
مئی که باده وصل تو در، دماغ کند
دهان خم چو گشاید مرا سراغ کند
کسیکه آتش عشقش بسوخت سرتاپا
جبین و سینه و بازو، بهل که داغ کند
به پیش روی تو، بر خویش ننگرد یوسف
در آفتاب تجلی کجا چراغ کند
امیر و فاخته خواند غنا بگل بلبل
بباغ از چه زغن نوحه همچو زاغ کند
اگر قمر، به رخت لاف همسری زندا
مهار از شبهش چرخ در دماغ کند
عدو، به پایه «حاجب » رسد ز علم و حکم
خرام کبک اگر فی المثل کلاغ کند
دهان خم چو گشاید مرا سراغ کند
کسیکه آتش عشقش بسوخت سرتاپا
جبین و سینه و بازو، بهل که داغ کند
به پیش روی تو، بر خویش ننگرد یوسف
در آفتاب تجلی کجا چراغ کند
امیر و فاخته خواند غنا بگل بلبل
بباغ از چه زغن نوحه همچو زاغ کند
اگر قمر، به رخت لاف همسری زندا
مهار از شبهش چرخ در دماغ کند
عدو، به پایه «حاجب » رسد ز علم و حکم
خرام کبک اگر فی المثل کلاغ کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
عقل کل تا، به قدم از من و از ما دم زد
جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد
غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ
شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد
مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان
دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد
راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد
خیمه سلطنت اندر دل هر محرم زد
کرد منسوخ ابد قاعده جنگ و جدال
علم صلح چو اندر وسط عالم زد
از یقین تافت سر خود ز شک شیطانی
در قفا دست خدایش به قفا محکم زد
کرد از ار جهان عقده گشائی جانان
تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد
«حاجبا» کم زن از این عالم و سر فاش مکن
که ز حق گوئی تو دشمن احمق کم زد
جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد
غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ
شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد
مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان
دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد
راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد
خیمه سلطنت اندر دل هر محرم زد
کرد منسوخ ابد قاعده جنگ و جدال
علم صلح چو اندر وسط عالم زد
از یقین تافت سر خود ز شک شیطانی
در قفا دست خدایش به قفا محکم زد
کرد از ار جهان عقده گشائی جانان
تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد
«حاجبا» کم زن از این عالم و سر فاش مکن
که ز حق گوئی تو دشمن احمق کم زد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در، بند توام ای بت تجریش به دربند
بخرام به دربند ببین خسته در، بند
انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است
زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند
از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب
بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند
فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی
با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند
کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد
زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند
ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند
هر صبح کند سجده دماوند به الوند
گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور
بگذشت ز البرز و دماوند خداوند
بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد
تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند
از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر
ور چنده دروس نگر خرم و خورسند
«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران
دروازه به دروازه و دربند به دربند
بخرام به دربند ببین خسته در، بند
انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است
زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند
از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب
بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند
فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی
با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند
کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد
زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند
ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند
هر صبح کند سجده دماوند به الوند
گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور
بگذشت ز البرز و دماوند خداوند
بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد
تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند
از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر
ور چنده دروس نگر خرم و خورسند
«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران
دروازه به دروازه و دربند به دربند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شاهدان کار تموچین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند