عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲
بدل بنشسته تا نقش خیالت
نظر نگشاده ام جز بر جمالت
چرا پیچم سر از هجران خونریز
که دارم خونبهائی چون وصالت
نگارا صد رهم کشتی و آخر
نپرسیدی ز من چونست حالت
ز جورت نالم و ترسم نشیند
بدل از ناله او گرد ملالت
خورد گر خون مردم ترک چشمت
چو شیر مادرش کردم حلالت
کمالت را چسان آرم به تحریر
کا ناید در قلم شرح کمالت
بدین خوبی و لطف ودلربائی
ندیدم در جهان هرگز وصالت
چو نور از پای تا سربرنگیرم
گرم هر دم شود سر پایمالت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۴
ای آنکه ترا بمن نظر نیست
منظور بجز توام نظر نیست
تا نور تو بر قمر نتابد
این تابش نور در قمر نیست
این چاشنئی که در لب تست
کمتر ز حلاوت شکر نیست
ریگش بدهن کسی که گوید
دندان تو خوشتر از گهر نیست
از حال دلم خبر چه پرسی
دل پیش تو و ترا خبر نیست
مرغیست دلم که بر تن او
جز تیر غم تو بال و پر نیست
نخلیست محبتت که از وی
جز محنت و غم مرا ثمر نیست
بر پای تو تا نهاده ام سر
هرگز خبرم ز پا و سر نیست
بی بر تو آفتاب رویت
چون نور شب مرا سحر نیست
ما را که بجز تو در نظر نیست
بیروی تو نور در بصر نیست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۶
چشمت که بلای چشم آهوست
صیاد ستمگر و جفا جوست
دل ها همه صید او و او را
تیر از مژه و کمانش ابروست
هر غمزه کز او بدل نشیند
پیکان بلا و تیر جادوست
در خواب چو دید نرگسش گفت
بیدار مکن که فتنه اش خوست
چون نور حیات جاودان یافت
هر کس که شهید غمزه اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۲
ای صفاتت همه آئینه ذات
جلوه ذات تو آئین صفات
مرکز دایره خال و خطت
آن سکون داده بدل این حرکات
چین ابروت چو آید بنظر
در نظر موج زند آب حیات
گر نبود از لب تو چاشنیش
این حلاوت ز کجا یافت نبات
خرمن حسن رسیدت بنصاب
خوشه مستحقم ده برکات
تکیه بر عهد رقیبان مکنی
که ندارد چو وفای تو ثبات
دیگر از هجر و هلاکش چه خلل
نور را وصل تو چون گشت نجات
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۳
لعل تو که معدن حیاتست
از حسرت آن حیات ماتست
هر جلوه ز روی بی نظیرت
منظور جمیع ممکناتست
قائم بوجودت ار نباشد
معدوم وجود کایناتست
سحری که ترا بچشم جادوست
مفتاح کنوز معجزاتست
این عقده که بسته طره تو
بگشای که حل مشکلاتست
شیرین ز کف تو کاسه زهر
در کام چو شکر و نباتست
با غمزه بگو کند هلاکم
کاین نیست هلاکتم، نجاتست
بر قول رقیب و عهد سستش
تکیه نکنی که بی ثباتست
رخسار تو پیش دیده نور
مرآت تجلیات ذاتست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۴
روی تو که آئینه رخسار تجلیست
تابنده چو خورشید ز انوار تجلیست
هرگز نکند جز تو بدیداربتان میل
هر دیده که آن مایل دیدار تجلیست
مهر تو بهر سینه که جا کرده نهانی
پیداست که گنجینه اسرار تجلیست
گر سر برود در قدم شمع چه پرواش
پروانه بیدل که پرستار تجلیست
محروم نگردان ز نظر گاه جمالت
صاحبنظری را که طلبکار تجلیست
از ثابت و سیاره فزون منزلتش هست
حسنت که متاع سربازار تجلیست
ای گل مشکین خار جفا برجگر نور
کان بلبل دستان زن گلزار تجلیست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۵
هر سحر کز آن دو چشم جادوست
صد معجزه با کرشمه با اوست
کی ماه ز طلعت تو تابان
کی سرو ز قامت تو دلجوست
چشم سیهت بسرمه سائی
رشک دو هزار چشم جادوست
عالم شود ار ز اشک من آب
غم نیست تراکه آتشت خوست
نه پوست شناسم و نه مغزی
تا عشق تو مغز گشت و من پوست
شب تا سحرم کبوتر دل
بر بام و درت بذکر یاهوست
گر گوهر نظم نور بینی
گوئی بیقین در سخنگوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۶
هر سرو سهی که بر لب جوست
شرمنده سرو قامت اوست
تیر نگهش بسینه سحر
گنجیست و مرا طلسم جادوست
روی دل هر کسی بیاری است
روی دل من بدان پریروست
بلبل بر گل بصد ترانه
آشفته رنگ و واله اوست
قمری بپای شمع بر باد
جان داد و بسوخت کاتشین خوست
نور از لب شکرین آن یار
پیوسته چو طوطی سخنگوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۷
سروی چو قدت جلوه کنان گه بچمن خاست
کز جلوه چو گلزار همه شهر بیار است
گل گر چه بود خرم و زیبا و دلارام
چون روی دلارای تو کی خرم و زیباست
تا صنع خدا جمله بیکباره به بینند
خلقی شده ناظر بجمالت ز چپ و راست
چون عشق بصد پرده نهانش نتوان کرد
این حسن و ملاحت که ز رخسار تو پیداست
صد خار جفا بیند و بر گل نکند باز
بلبل که ز عشق رخ گل واله و شیداست
نگذاشت مرا هیچ بدل صبر و نه طاقت
بازوی قوی پشت غمت بسکه تولاست
منظور بجز نور حق از روی تواش نیست
چون نور کسیرا که نظر روشن و پیداست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۸
باده عشق تو امروز نه در جام منست
کز ازل تا به ابد باده انعام منست
طعم حنظل بدهن با شکرم هر دو یکیست
بسکه تلخ از غم شیرین دهنان کام منست
صبر و آرام و قرارم همه از دل بربود
جلوه روی نگاری که دلارام منست
چون کنم حرف غمش بر ورق چهره رقم
چشم نمناک دوات و مژه اقلام منست
زآبنوس خط و عاج ز نخش خاتم بند
مجری صبح من و مجمره شام منست
رشته نظم در از لفظ بصیادی طبع
اینره صید سخن دانه و آن دام منست
شام وصلش که سرانجام نشد روز بنور
در چنین تیره شبرنگ سرانجام منست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۹
گرم ز زلف سیاه تو دست کوتاهست
کمند یاد تو پیوند جان آگاهست
هزار بادیه گر بیش آیدم همراه
چه غم ز سختی و سستی که دوست همراهست
چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست
بجای پا رود از سر کسیکه در راهست
اگرچه دشمن خونخوار در قفا شیر است
ولی چو دوست توئی پیش رو چو روباهست
دلم ربوده زلیخاوشی که صد یوسف
اسیرش از زنخ دلفریب در چاهست
زهی جمال که از پرده چون نماید رو
حجاب چهره خورشید و طلعت ماهست
چو نور قصه همیگویمش ز زلف دراز
ولی چه سود که عمر عزیز کوتاهست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۰
آن یار که دی از بر من بار سفربست
گویابهلاک من مهجور کمر بست
تا سربرهش هر قدمی فرش نماید
خورشید کمر بست چو آن یار سفربست
از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا
با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست
خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن
در دیده نظارگیان راه نظر بست
در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت
از کثرت دلها بقفا راه گذر بست
بس در گذرش چشم تماشا بگشودند
نور نظر خلق بر او راه گذر بست
او رفت و پیش نور دل افکار دعاها
بر یکدگر از رشته خوناب جگربست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۱
یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲
نه تنها شبم تیره از موی اوست
که روزم همه روشن از روی اوست
دوعالم که نبود ز یکرشته بیش
کمین موئی از تار گیسوی اوست
قیامت که صد فتنه دارد ببر
یکی جلوه از قد دلجوی اوست
می کوثر و موج آب حیات
عیان از لب و چین ابروی اوست
چو سنبل نسیم سحر مشکبار
ازآن طره عنبرین بوی اوست
چه گویم ز نور مسلمانیش
که او کافر خال هندوی اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۳
مرا قبله جان کنون روی اوست
که محراب دل طاق ابروی اوست
بدیدار بیت الحرامش چکار
کسیرا که دل کعبه کوی اوست
سراسر جهان و در او هر چه هست
یکی جلوه از روی نیکوی اوست
عبیر بهشتی و مشک تتار
همه نافه چین گیسوی اوست
فریبم بطوبی مده زاهدا
که طوبی من قد دلجوی اوست
برد پنجه کی دست چو بین عقل
ز عشقی که فولاد بازوی اوست
چو نورم رهائی دگر مشکل است
ز چوگان عشقش که دل کوی اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۴
ای روشنی چشم مرا روی تو باعث
وی تیره گی بخت مرا موی تو باعث
دیوانگی و شورش و آشفتگیم را
شد سلسله حلقه گیسوی تو باعث
بیمار غمت چند بود در دل شب ها
بر سوزش آهم شرر خوی تو باعث
هر سحر که سر میزند از غمزه خوبان
باشد همه را نرگس جادوی تو باعث
هم بر گره رشته زنار بتان را
تاب و شکن طره هندوی تو باعث
هم برگل رنگین ز شمیم خوش گلزار
نسرین گل و غالیه موی تو باعث
هم سرو روان را بخرامیدن موزون
رفتار خوش قامت دلجوی تو باعث
در کعبه و در میکده محراب و صنم را
بر جلوه گریها خم ابروی تو باعث
چون نور مرا بر گهر سلک تجلی
پیوسته فروغ رخ نیکوی تو باعث
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵
ای خاک پایت بر فرق من تاج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۹
دل گرچه ترا بمن نباشد
جان بی تو مرا بتن نباشد
با این قد و ناز و دلفریبی
سروی چو تو در چمن نباشد
تنها نه برنگ تو گلی نیست
هر نافه که در سمن نباشد
از غنچه دهن مجو که آن را
پیش دهنت دهن نباشد
یک نافه ز موی عنبرینت
در چین چه که در ختن نباشد
هر دل که شهید غمزه تست
جز خون ببرش کفن نباشد
نور از تو چه در سخن برآید
کس را ببرش سخن نباشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۱
گذر چون ترا بر مقامم فتاد
همای سعادت بدامم فتاد
کنون قرعه دولت ای سرفراز
ز یمن قدومت بنامم فتاد
برآمد چو ماه رخت در نظر
نظر سوی بدر تمامم فتاد
ذهاب از تو دارالسلامست و من
مقامی بدارالسلامم فتاد
زکف جوادت بجام و بکام
می جود و بذل مدامم فتاد
صفای می و مستیم شد فزون
ز رویت چو عکسی بجامم فتاد
لبت کز سخن بخشد آب حیات
ازآن جرعه خوش بکامم فتاد
چو دیدند با من کرمهای تو
حسد بر دل خاص و عامم فتاد
تو گفتی بدیهه بگو شعر کی
گهرهای نظم از کلامم فتاد
ز روی تو بس نوربالا گرفت
فروغ تجلی بدامم فتاد