عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بعالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم