عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
دریای جمال
سر زلفت به کناری زن و رخسار گشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
به سر کوی تو ای قبله ی دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا
از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا
طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله گاهی تو و این جمله، همه قبله نما
رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
به سر کوی تو ای قبله ی دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا
از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا
طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله گاهی تو و این جمله، همه قبله نما
رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
امام خمینی : غزلیات
لب دوست
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما
غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست
پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما
جمله اسرار نهان است درونِ لب دوست
لب گشا! پرده برانداز ازین مشکل ما
یا بکش یا برَهان زین قفس تنگ، مرا
یا برون ساز ز دل، این هوس باطل ما
لایق طوْف حریم تو نبودیم اگر
از چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟
غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست
پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما
جمله اسرار نهان است درونِ لب دوست
لب گشا! پرده برانداز ازین مشکل ما
یا بکش یا برَهان زین قفس تنگ، مرا
یا برون ساز ز دل، این هوس باطل ما
لایق طوْف حریم تو نبودیم اگر
از چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟
امام خمینی : غزلیات
آفتاب نیمهشب
ای خوب رخ که پرده نشینی و بی حجاب
ای صدهزار جلوه گر و باز در نقاب
ای آفتابِ نیم شب، ای ماهِ نیمروز
ای نجم دوربین که نه ماهی، نه آفتاب
کیهان طلایه دارت و خورشید سایه ات
گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب
جانهای قدسیان همه در حسرتت به سوز
دلهای حوریان همه در فرقتت کباب
انموذج جمالی و اسطوره جلال
دریای بیکرانی و عالم همه سراب
آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی
تا پر گشوده کوچ نماییم از این قِباب
ای جلوه ات جمالْ دهِ هرچه خوبرو
ای غمزه ات هلاکْ کنِ هر چه شیخ و شاب
چشم خرابِ دوست خرابم نموده است
آبادی دو کوْن به قربان این خراب
ای صدهزار جلوه گر و باز در نقاب
ای آفتابِ نیم شب، ای ماهِ نیمروز
ای نجم دوربین که نه ماهی، نه آفتاب
کیهان طلایه دارت و خورشید سایه ات
گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب
جانهای قدسیان همه در حسرتت به سوز
دلهای حوریان همه در فرقتت کباب
انموذج جمالی و اسطوره جلال
دریای بیکرانی و عالم همه سراب
آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی
تا پر گشوده کوچ نماییم از این قِباب
ای جلوه ات جمالْ دهِ هرچه خوبرو
ای غمزه ات هلاکْ کنِ هر چه شیخ و شاب
چشم خرابِ دوست خرابم نموده است
آبادی دو کوْن به قربان این خراب
امام خمینی : غزلیات
درگاه جمال
هر کجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست
هرکجا سر بنهی سجده گه آن زیباست
همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رُخش، این همه شور و غوغاست
جمله خوبان برِ حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست؟
عاشقان، صدرنشینانِ جهانِ قدسند
سرفراز آنکه به درگاه جمال تو گداست
فارغ از ما و من است آنکه به کوی تو خزید
غافل از هر دو جهان، کی به هوای من و ماست؟
بر کن این خرقه آلوده و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
هرکجا سر بنهی سجده گه آن زیباست
همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رُخش، این همه شور و غوغاست
جمله خوبان برِ حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست؟
عاشقان، صدرنشینانِ جهانِ قدسند
سرفراز آنکه به درگاه جمال تو گداست
فارغ از ما و من است آنکه به کوی تو خزید
غافل از هر دو جهان، کی به هوای من و ماست؟
بر کن این خرقه آلوده و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
امام خمینی : غزلیات
سخن دل
عاشق دوست ز رنگش پیداست
بیدلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن، از دل سنگش پیداست
از در صلح برون ناید دوست
دیگر امروز، ز جنگش پیداست
مَی زده است، از رُخ سرخش پرسید
مستی از چشم قشنگش پیداست
یار، امشب پی عاشق کشی است
من نگویم؛ ز خَدَنگش پیداست
رازِ عشق تو نگوید هندی
چه کنم من که ز رنگش پیداست
بیدلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن، از دل سنگش پیداست
از در صلح برون ناید دوست
دیگر امروز، ز جنگش پیداست
مَی زده است، از رُخ سرخش پرسید
مستی از چشم قشنگش پیداست
یار، امشب پی عاشق کشی است
من نگویم؛ ز خَدَنگش پیداست
رازِ عشق تو نگوید هندی
چه کنم من که ز رنگش پیداست
امام خمینی : غزلیات
مکتب عشق
آنکه دامن می زند بر آتش جانم، حبیب است
آنکه روزافزون نماید درد من، آن خود طبیب است
آنچه روح افزاست، جام باده از دست نگار است
نی مدرّس، نی مربّی، نی حکیم و نی خطیب است
سرّ عشقم، رمز دردم در خم گیسوی یار است
کی به جمع حلقه صوفیّ و اصحاب صلیب است؟
از فتوحاتم نشد فتحیّ و از مصباح، نوری
هر چه خواهم، در درون جامه آن دلفریب است
درد می جویند این وارستگان مکتب عشق
آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب، غریب است
جرعه ای می خواهم از جام تو تا بیهوش گردم
هوشمند از لذّت این جرعه ی می، بی نصیب است
موج لطف دوست، در دریای عشق بی کرانه
گاه در اوُج فراز و گاه در عمق نشیب است
آنکه روزافزون نماید درد من، آن خود طبیب است
آنچه روح افزاست، جام باده از دست نگار است
نی مدرّس، نی مربّی، نی حکیم و نی خطیب است
سرّ عشقم، رمز دردم در خم گیسوی یار است
کی به جمع حلقه صوفیّ و اصحاب صلیب است؟
از فتوحاتم نشد فتحیّ و از مصباح، نوری
هر چه خواهم، در درون جامه آن دلفریب است
درد می جویند این وارستگان مکتب عشق
آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب، غریب است
جرعه ای می خواهم از جام تو تا بیهوش گردم
هوشمند از لذّت این جرعه ی می، بی نصیب است
موج لطف دوست، در دریای عشق بی کرانه
گاه در اوُج فراز و گاه در عمق نشیب است
امام خمینی : غزلیات
دیدار یار
عشق نگار، سرِّ سویدای جان ماست
ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست
با خلدیان بگو که، شما و قصور خویش
آرام ما به سایه سرو روان ماست
فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب
رنج و غمی که می رسد از او، از آن ماست
با مدعی بگو که تو و “جنت النعیم”
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست
ساغر بیار و باده بریز و کرشمه کن
کاین غمزه، روحپرور جان و روان ماست
این با هُشان و علم فروشان و صوفیان
مینشنوند آنچه که ورد زبان ماست
ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست
با خلدیان بگو که، شما و قصور خویش
آرام ما به سایه سرو روان ماست
فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب
رنج و غمی که می رسد از او، از آن ماست
با مدعی بگو که تو و “جنت النعیم”
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست
ساغر بیار و باده بریز و کرشمه کن
کاین غمزه، روحپرور جان و روان ماست
این با هُشان و علم فروشان و صوفیان
مینشنوند آنچه که ورد زبان ماست
امام خمینی : غزلیات
قبله محراب
خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است
آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف میزده بیداری من، خواب من است
در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است
هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است
حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته بهگل و آب من است
هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را
مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است
تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است
آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف میزده بیداری من، خواب من است
در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است
هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است
حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته بهگل و آب من است
هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را
مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است
امام خمینی : غزلیات
دریای عشق
افسانه جهان، دل دیوانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است
امام خمینی : غزلیات
فتوای من
سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است
به خم زلف تو، در میکده ماوای من است
عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول
این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است
عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است
عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند
این نه تنها رقم سرّ سویدای من است
رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز
این هوای دل غمدیده شیدای من است
مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس
هر کجا میگذری، یاد دلآرای من است
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود، راز معمای من است
به خم زلف تو، در میکده ماوای من است
عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول
این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است
عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است
عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند
این نه تنها رقم سرّ سویدای من است
رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز
این هوای دل غمدیده شیدای من است
مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس
هر کجا میگذری، یاد دلآرای من است
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود، راز معمای من است
امام خمینی : غزلیات
هوای وصال
در پیچ و تاب گیسوی دلبر، ترانه است
دل برده فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و، خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دریا روانه است
در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست، چو دریای بیکران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه در هوای وصالش طرب کنان
مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است
دل برده فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و، خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دریا روانه است
در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست، چو دریای بیکران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه در هوای وصالش طرب کنان
مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است
امام خمینی : غزلیات
پرتو عشق
عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی، رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی، رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست
امام خمینی : غزلیات
سبوی دوست
عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار
گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست
هر جا که می روی، ز رخ یار، روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته اند
ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود
ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
با عاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه، در جستجوی دوست
ساقی ز دست یار به ما باده می دهد
بر گیر می، تو نیز ز دستِ نکوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار
گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست
هر جا که می روی، ز رخ یار، روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته اند
ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود
ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
با عاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه، در جستجوی دوست
ساقی ز دست یار به ما باده می دهد
بر گیر می، تو نیز ز دستِ نکوی دوست
امام خمینی : غزلیات
محفل دلسوختگان
عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟
جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست
این حدیثیاست که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشمگشا، بر منِ مسکین بنگر
ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست
سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده
که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشانگویی
آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟
جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست
این حدیثیاست که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشمگشا، بر منِ مسکین بنگر
ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست
سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده
که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشانگویی
آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست
امام خمینی : غزلیات
مستی عاشق
دل که آشفته روی تو نباشد، دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توست
بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روی تو درین بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباختهای
که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار
که جز این طایفه را راه درین محفل نیست
برخَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ زنان
که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان
که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توست
بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روی تو درین بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباختهای
که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار
که جز این طایفه را راه درین محفل نیست
برخَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ زنان
که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان
که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست
امام خمینی : غزلیات
حسرت روی تو
امشب از حسرت رویت، دگر آرامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
امام خمینی : غزلیات
هست و نیست
عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا، هست و نیست
باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست
نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست
درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت
پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست
جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست
کاروان عشق در رویای او، رفت و نرفت
جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست
باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست
نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست
بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند
بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست
درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت
پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست
جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت
جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست
کاروان عشق در رویای او، رفت و نرفت
جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست
امام خمینی : غزلیات
قصه مستی
آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار
هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست
هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست
ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست
بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت
غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست
قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست
آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست
گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار
هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست
هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست
ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست
بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست
حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت
غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست
قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست
امام خمینی : غزلیات
پرواز جان
گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه همآواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد
گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد
گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد
گر دل افسرده با آن سرو قد همراز گردد
گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید
گر دل غمدیده با غمخواه همآواز گردد
گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد
در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد
در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم
گر برویم در گشاید، گر به نازی باز گردد
سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی
تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد
امام خمینی : غزلیات
غم یار
باده از پیمانه دلدار، هشیاری ندارد
بیخودی از نوش این پیمانه، بیداری ندارد
چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش
چونکه با خود جز حدیث عشق، گفتاری ندارد
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار، عاشقپیشه غمخواری ندارد
بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین، پرستاری ندارد
لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن
دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد
بیخودی از نوش این پیمانه، بیداری ندارد
چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند
تا ابد این عاشق بیمار، بیماری ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش
چونکه با خود جز حدیث عشق، گفتاری ندارد
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار، عاشقپیشه غمخواری ندارد
بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین، پرستاری ندارد
لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن
دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد