عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۸
نخل قد تو به باغی که خرامان گردد
سرو در زیر پر فاخته پنهان گردد
چون به گلزار روی خواب خمار آلوده
گل ز خمیازه آغوش پریشان گردد
هر سیه روز به کیفیت چشمش نرسد
سرمه را جوهر آن نیست که حیران گردد
رنگ از چهره گلهای هوس محو شود
چون سهیل عرق شرم فروزان گردد
شرط عشق است که تا شور محبت باقی است
زخم ناسور به دنبال نمکدان گردد
صائب از پرتو حسن است که بلبل شده است
طوطی از صحبت آیینه سخندان گردد
سرو در زیر پر فاخته پنهان گردد
چون به گلزار روی خواب خمار آلوده
گل ز خمیازه آغوش پریشان گردد
هر سیه روز به کیفیت چشمش نرسد
سرمه را جوهر آن نیست که حیران گردد
رنگ از چهره گلهای هوس محو شود
چون سهیل عرق شرم فروزان گردد
شرط عشق است که تا شور محبت باقی است
زخم ناسور به دنبال نمکدان گردد
صائب از پرتو حسن است که بلبل شده است
طوطی از صحبت آیینه سخندان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۰
نفس سرکش چه خیال است به فرمان گردد؟
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکر خند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکر خند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۹
دولت حسن ز خط زیر و زبر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۴
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۵
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۷
کوه در بادیه شوق کمر می بندد
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۸
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۲
چهره ات رنگ ز گلدسته مینا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه خانه خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه خانه خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۴
می در آن لعل گهربار تماشا دارد
آب در گوهر شهوار تماشا دارد
گر چه در آینه جوهر ننماید خود را
خط بر آن صفحه رخسار تماشا دارد
هر دم از شرم رخش روی دگر می سازد
گل بر آن گوشه دستار تماشا دارد
ماه هرچند خوش آینده نباشد در روز
حسن مهتابی دلدار تماشا دارد
خوش بود صحبت آیینه و سیماب به هم
عرق شرم و رخ یار تماشا دارد
زخم و داغ است که مستانه به هم می جوشند
لاله زار دل افگار تماشا دارد
جوش می را به پریخانه خم باید دید
سیل در سینه کهسار تماشا دارد
آب شد تیشه فرهاد ز تردستی ما
کار با غیرت همکار تماشا دارد
در ته زلف کند جلوه دیگر رخسار
دل شب عالم انوار تماشا دارد
هر کجا لاله رخان سیل ذقن جلوه دهند
اضطراب دل بیمار تماشا دارد
سخن از رخنه دل روی نماید صائب
از قلم دعوی گفتار تماشا دارد
آب در گوهر شهوار تماشا دارد
گر چه در آینه جوهر ننماید خود را
خط بر آن صفحه رخسار تماشا دارد
هر دم از شرم رخش روی دگر می سازد
گل بر آن گوشه دستار تماشا دارد
ماه هرچند خوش آینده نباشد در روز
حسن مهتابی دلدار تماشا دارد
خوش بود صحبت آیینه و سیماب به هم
عرق شرم و رخ یار تماشا دارد
زخم و داغ است که مستانه به هم می جوشند
لاله زار دل افگار تماشا دارد
جوش می را به پریخانه خم باید دید
سیل در سینه کهسار تماشا دارد
آب شد تیشه فرهاد ز تردستی ما
کار با غیرت همکار تماشا دارد
در ته زلف کند جلوه دیگر رخسار
دل شب عالم انوار تماشا دارد
هر کجا لاله رخان سیل ذقن جلوه دهند
اضطراب دل بیمار تماشا دارد
سخن از رخنه دل روی نماید صائب
از قلم دعوی گفتار تماشا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۱
شوق من سرکشی از زلف معنبر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۵
حسن در خانه زین جلوه دیگر دارد
در نگین خانه، نگین جلوه دیگر دارد
عالم آشوب بود شور قیامت، لیکن
خنده های نمکین جلوه دیگر دارد
از افق گرچه مه عید خوش آینده بود
چین بر آن طرف جبین جلوه دیگر دارد
عشق بی پرده شود حسن چو در پرده رود
در صدف در ثمین جلوه دیگر دارد
قدم از رخنه دیوار به گلشن مگذار
حسن خوبان ز کمین جلوه دیگر دارد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
شد چو بی نام نگین جلوه دیگر دارد
شوخی سیل ز ویرانه نماید صائب
می به دلهای غمین جلوه دیگر دارد
در نگین خانه، نگین جلوه دیگر دارد
عالم آشوب بود شور قیامت، لیکن
خنده های نمکین جلوه دیگر دارد
از افق گرچه مه عید خوش آینده بود
چین بر آن طرف جبین جلوه دیگر دارد
عشق بی پرده شود حسن چو در پرده رود
در صدف در ثمین جلوه دیگر دارد
قدم از رخنه دیوار به گلشن مگذار
حسن خوبان ز کمین جلوه دیگر دارد
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
شد چو بی نام نگین جلوه دیگر دارد
شوخی سیل ز ویرانه نماید صائب
می به دلهای غمین جلوه دیگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۸
در خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۲
تشنگان حال جگر سوختگان می دانند
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۶
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۷
هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۹
گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۰
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۱
نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد