عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
بیا ای دل
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفته‌خاطرستم بی‌نهایت
بیا ای دل رویم از این‌ولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،‌دو هوایی
دو آواره،‌دو عاشق،‌دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در این‌ماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از این‌دیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر این‌سو،‌رخِ‌خود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خسته‌ام دل
ز دستِ آرزو بشکسته‌ام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افق‌هایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بی‌قرارِ‌ماست این‌جا
نه چشمی انتظارِ ماست این‌جا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِ‌غمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِ‌دل‌آسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِ‌خستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِ‌در خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،‌به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی هم‌طرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چراغی در افق
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.  
فریدون مشیری : بهار را باورکن
از کوه با کوه
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید

بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاده در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش

پیشانی داغم به روی شیشه
نمناک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا

خود را کجاها می کشانی
سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشاها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خاک
ای کوه
ای غمناک
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
من در کنار
پنجره خاموش

در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده
دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ای کاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در
افلاک 
فریدون مشیری : از دیار آتشی
پنجره
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*

تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
*

تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
*

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
*

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
امام خمینی : غزلیات
حُسن ختام
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بی‏خبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را
امام خمینی : غزلیات
خِرقه فقر
بر در میکده‏ام دست فشان خواهی دید
پای‏کوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید
باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد
بیهُشم مسخره پیر و جوان خواهی دید
از درِ مدرسه و دیْر برون خواهم تاخت
عاکف سایه آن سرو روان خواهی دید
از اقامتگه هستی، به سفر خواهم رفت
به سوی نیستی‏ام رخت کشان خواهی دید
خرقه فقر به یکباره تهی خواهم کرد
ننگ این خرقه پوسیده، عیان خواهی دید
باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید
فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید
امام خمینی : غزلیات
فنون عشق
جامی بنوش و بر در میخانه، شاد باش
در یاد آن فرشته که توفیق داد، باش
گر تیشه‏ات نباشد تا کوه برکنی
فرهاد باش در غم دلدار و شاد باش
رو حلقه غلامی رندان به گوش کن
فرمانروای عالم کون و فساد باش
در پیچ و تاب گیسوی ساقی، ترانه ساز
با جان و دل لوای کش این نهاد، باش
شاگرد پیرمیکده شو در فنون عشق
گردن فرازْ بر همه خلق، اوستاد باش
مستان، مقام را به پشیزی نمی‏خرند
گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش
فرزند دلپذیر خرابات، گر شدی
بگذار ملک قیصر و کسری به باد باش
امام خمینی : غزلیات
جامه‌دران
من خواستار جام می از دست دلبرم
این راز با که گویم و این غم کجا برم؟
جان باختم به حسرت دیدار روی دوست
پروانه دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس
این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم
این خرقه ملوّث و سجاده ریا
آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟
گر از سبوی عشق، دهد یار جرعه‏ای
مستانه، جان ز خرقه هستی درآورم
پیرم؛ ولی به گوشه چشمی جوان شوم
لطفی که از سراچه آفاق بگذرم
امام خمینی : غزلیات
شمع وجود
آید آن روز که من، هجرت از این خانه کنم؟
از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار
بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت
پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟
امام خمینی : غزلیات
خلوتگه عشاق
فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم
از غم دوری دلدار رهم، شاد شوم
سر نهم بر قدم دوست، به خلوتگه عشق
لب نهم بر لب شیرین تو، فرهاد شوم
طی کنم راه خرابات و به پیری برسم
از دم پیر خرابات دل آباد شوم
یاد روزی که به خلوتگه عشاق روم
طرب انگیز و طرب خیز و طرب‏زاد شوم
نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا
یار را گو: سببی ساز که ارشاد شوم
امام خمینی : غزلیات
بت یکدانه
خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم
بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم
فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم
هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم
از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم
مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم
امام خمینی : رباعیات
مفتون
دیوانه شو، این عقال از پا واکن
طاووس، ز جلوه زاغ را رسوا کن
حال دلِ عقل را ز دیوانه مپرس
مفتون عقال و عقل را پیدا کن
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴
رشتهٔ تسبیح بگسستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 27
خواجه آن روز که از بندگی آزادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو در این مرحله استادم کرد
روی شیرین‌صفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد
عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
از کرم، خانه‌اش آباد که آبادم کرد
رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد
بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد
بودم از زمره رندان خرابات ولیک
قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد