عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱ - نامة دوستانه
مهربان من: دیشب که بخانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار دیدم. ضیفی مستغنی الوصف که مایة ناز و محرم راز بود گفت: قاصدی وقت ظهر کاغذی سر بمهر آورده که سربسته بطاق ایوان است و گلدسته باغ رضوان. گفتم: انی لاجدریح یوسف لولا ان تفندون فی الفور با کمال شعف و شوق:
مهر از سر نامة برگرفتم
گوئی که سر گلاب دان است
ندانستم نامة خط شماست، یا نافه مشک ختا، نگارخانة چین است یا نگارخانة عنبرین.
دل میبرد از آن خط نگارین
گوئی خط روی دلستان است
پرسشی از حالم کرده بودی، از حالا مبتلای فراق که جسمش این جا و جان در عراق است چه میپرسی، تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.
به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز، برای من تب خیز است؛ بل که از ملک آذربایجان آذرها بجان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی بعاشق کای فتی
تو بغربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است
بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. لیس ما بنالعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. در دوری هست، تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا بفضل خدائی، رسم جدائی، از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار بار دیگر روزی شود.
والسلام
مهر از سر نامة برگرفتم
گوئی که سر گلاب دان است
ندانستم نامة خط شماست، یا نافه مشک ختا، نگارخانة چین است یا نگارخانة عنبرین.
دل میبرد از آن خط نگارین
گوئی خط روی دلستان است
پرسشی از حالم کرده بودی، از حالا مبتلای فراق که جسمش این جا و جان در عراق است چه میپرسی، تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.
به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز، برای من تب خیز است؛ بل که از ملک آذربایجان آذرها بجان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی بعاشق کای فتی
تو بغربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است
بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. لیس ما بنالعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. در دوری هست، تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا بفضل خدائی، رسم جدائی، از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار بار دیگر روزی شود.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا
جلعت فداک: رفتی تو و رفت زندگانی افسوس.
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
نیست مو کز فرق ما برگشته بختان سر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید
ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید
منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید
خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید
ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید
فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید
بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید
سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
هر دم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
در کف شاه جهان آن ثانی صاحبقران
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، کفش خورشید اوج رفعتست
نیزه زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمعست و مرغ روحها پروانه اش
کانچه در شمع آتشست اندر سنان اوست آب
صفحه عمر عدو را خط کشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یک نهال و صد ثمر، چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی کامیاب
گر بدریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب ماهی را توان کردن کباب
دردل و جان عدو چیزی بجز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، کفش خورشید اوج رفعتست
نیزه زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمعست و مرغ روحها پروانه اش
کانچه در شمع آتشست اندر سنان اوست آب
صفحه عمر عدو را خط کشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یک نهال و صد ثمر، چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی کامیاب
گر بدریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب ماهی را توان کردن کباب
دردل و جان عدو چیزی بجز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
آن دلبر طناز نگوئی که کجا شد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
خدا راای صبا از من دعائی
ببر پیش جفاجو بیوفائی
بگو با عاشق مهجور زارت
چنین بی رحم و ناپروا چرائی
بگفت و گوی بدگویان حاسد
چرا بیگانه گشتی ز آشنائی
ترا آرام بی ما هست، لیکن
مرا بی تو قراری نیست جائی
شدم لایعقل از حیرت که دایم
در آغوش منی و ز من جدائی
چو پیدا گشت نام عشق و عاشق
نیم یکدم بعشقت بی بلائی
اسیری او سر وصلت ندارد
ازآن در دست هجران مبتلائی
ببر پیش جفاجو بیوفائی
بگو با عاشق مهجور زارت
چنین بی رحم و ناپروا چرائی
بگفت و گوی بدگویان حاسد
چرا بیگانه گشتی ز آشنائی
ترا آرام بی ما هست، لیکن
مرا بی تو قراری نیست جائی
شدم لایعقل از حیرت که دایم
در آغوش منی و ز من جدائی
چو پیدا گشت نام عشق و عاشق
نیم یکدم بعشقت بی بلائی
اسیری او سر وصلت ندارد
ازآن در دست هجران مبتلائی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای غنچه را خون در جگر، از لعل رنگ آمیز تو
عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ آمیز تو
رویت مه ناکاسته، خط سبزه نوخاسته
شکل غریب آراسته، نقاش رنگ آمیز تو
گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از تو هم
ای دور از آئین کرم، لطف درنگ آمیز تو
گاهی زنی سنگ جفا، گه طعن و دشنام از قفا
باد است و گل دیوانه را، دشنام سنگ آمیز تو
شاهی برو زین آستان، از در چو راندت دلستان
خود عار میدارد جهان، از نام ننگ آمیز تو
عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ آمیز تو
رویت مه ناکاسته، خط سبزه نوخاسته
شکل غریب آراسته، نقاش رنگ آمیز تو
گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از تو هم
ای دور از آئین کرم، لطف درنگ آمیز تو
گاهی زنی سنگ جفا، گه طعن و دشنام از قفا
باد است و گل دیوانه را، دشنام سنگ آمیز تو
شاهی برو زین آستان، از در چو راندت دلستان
خود عار میدارد جهان، از نام ننگ آمیز تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بتا از نازکی گوئی ز سر تا پا همه جانی
ز جان نازکتر ار باشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشا روی دلارایت ز می بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
ز باد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
ز جان نازکتر ار باشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشا روی دلارایت ز می بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
ز باد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣٢
شکر ایزد اگر نماند زرم
بحر طبعم هنوز پر گهرست
نزد جوهر شناس بینا دل
عقد در چون بود چه جای زرست
ماه را در منازل علوی
فکر من پیشوا و راهبرست
ز آتش خاطر اثیر وشم
شعله آفتاب یک شررست
ذهن صافیم لوح محفوظ است
کز رموز فلک بر او صورست
نکته های لطیف من چون می
در مزاج عقول کارگرست
طوطی طبع عقل اول را
سخن خوشگوار من شکرست
چه سخن گویم از هنر با کس
سخن من معرف هنرست
سخن اینست گو بگوی جواب
هر کرا اندرین سخن نظرست
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه ترست
با چنین حالها که من دارم
بهتر از جمله حالتی دگرست
که اگر تاج منتی با آن
بر سر من نهند درد سرست
فارغم از جهان و هر چه دروست
چون سر انجام جمله بر گذرست
لیکن این روزگار سفله نواز
نیک بد مهر و سخت کینه ورست
ناوکی کز کمان چرخ جهد
سینه من به پیش آن سپرست
میکشم جور چرخ حادثه زای
وز همه حادثاتم این بترست
کافتاب جهان غیاث الدین
از من دلشکسته بیخبرست
آن هنر پروری که ابن یمین
در ره او کمینه خاک درست
بحر طبعم هنوز پر گهرست
نزد جوهر شناس بینا دل
عقد در چون بود چه جای زرست
ماه را در منازل علوی
فکر من پیشوا و راهبرست
ز آتش خاطر اثیر وشم
شعله آفتاب یک شررست
ذهن صافیم لوح محفوظ است
کز رموز فلک بر او صورست
نکته های لطیف من چون می
در مزاج عقول کارگرست
طوطی طبع عقل اول را
سخن خوشگوار من شکرست
چه سخن گویم از هنر با کس
سخن من معرف هنرست
سخن اینست گو بگوی جواب
هر کرا اندرین سخن نظرست
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه ترست
با چنین حالها که من دارم
بهتر از جمله حالتی دگرست
که اگر تاج منتی با آن
بر سر من نهند درد سرست
فارغم از جهان و هر چه دروست
چون سر انجام جمله بر گذرست
لیکن این روزگار سفله نواز
نیک بد مهر و سخت کینه ورست
ناوکی کز کمان چرخ جهد
سینه من به پیش آن سپرست
میکشم جور چرخ حادثه زای
وز همه حادثاتم این بترست
کافتاب جهان غیاث الدین
از من دلشکسته بیخبرست
آن هنر پروری که ابن یمین
در ره او کمینه خاک درست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٧
شهریارا بدان خدای که او
از جهانت گزید و شاهی داد
روز و شب را زخم نیل فلک
هم سفیدی و هم سیاهی داد
ز بر آسمان و زیر زمین
گاه قسمت بماه و ماهی داد
که مرا مر کبیست کز سستی
تن بیکباره در تباهی داد
کرده بر خویشتن خری ثابت
هر که بر اسبیش گواهی داد
باز ماند رهی ز راه گرش
باره باد پا نخواهی داد
نظری کن که بنده ابن یمین
شرح احوال خود کماهی داد
از جهانت گزید و شاهی داد
روز و شب را زخم نیل فلک
هم سفیدی و هم سیاهی داد
ز بر آسمان و زیر زمین
گاه قسمت بماه و ماهی داد
که مرا مر کبیست کز سستی
تن بیکباره در تباهی داد
کرده بر خویشتن خری ثابت
هر که بر اسبیش گواهی داد
باز ماند رهی ز راه گرش
باره باد پا نخواهی داد
نظری کن که بنده ابن یمین
شرح احوال خود کماهی داد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣٣
گر چه دور فلک سفله نوازم همه عمر
بگمان هنر و فضل مشوش دارد
وز کمان ستم چرخ اگر سوی دلم
ناوک غم گذرد بیلک آرش دارد
ور بدان قصد که قربان کندم ترک فلک
گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
نکنم میل بدان کس که مرا دیده و دل
از سر جهل پر از آب وز آتش دارد
نشود رام فلک و رچه بسی رنج کشد
هر که نفسی چو رهی توسن و سرکش دارد
سرمه دیده کنم خاک کف پای کسی
که نسیم کرمش وقت مرا خوش دارد
بگمان هنر و فضل مشوش دارد
وز کمان ستم چرخ اگر سوی دلم
ناوک غم گذرد بیلک آرش دارد
ور بدان قصد که قربان کندم ترک فلک
گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
نکنم میل بدان کس که مرا دیده و دل
از سر جهل پر از آب وز آتش دارد
نشود رام فلک و رچه بسی رنج کشد
هر که نفسی چو رهی توسن و سرکش دارد
سرمه دیده کنم خاک کف پای کسی
که نسیم کرمش وقت مرا خوش دارد