عبارات مورد جستجو در ۵۸۵ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد
بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد
یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد
یکی چنان که خدایش همه صواب دهد
گمان برم که بمن آفتاب خواهد داد
بلی چو ساقی مه باشد آفتاب دهد
اگر بخوانم آن را کجا که دوزخ اوست
هر آینه گل حمری مرا جواب دهد
ز باد حلقۀ زلفین او بر آن رخسار
همی شتاب کند تا مرا شتاب دهد
بدین جهان چه شناسی عجبتر از خط او
که مشک نیست ولی بوی مشک ناب دهد
سیاه و سبز و قوّی است و ماه و مهرش روی
خرد زهر دو نشانی همی صواب دهد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸۹
ای بر سر خوبان جهان بر سرهنگ
پیش دهنت ذرّه نماید خرچنگ
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
اندر خوبی تو را فزودست جمال
در قبضۀ آن کمان ابروی تو خال
از مشک ستاره ایست بر چرخ جلال
کز غالیه در دو ظرف دارد و هلال
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم
عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد
آن‌که ازو شوخ‌تر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوب‌تر خلق زمانه نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
به لطف تو نبود گر بسی نکو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
گر مرا عقل کشد پای و سر اندر زنجیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
هم‌چنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشی‌اش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بی‌مغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرق‌چین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
سخت کاری‌ست ریاضت‌کشِ هجران بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بی‌رویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بی‌بویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بنده‌ی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعده‌ی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سحرگهان که گریبان آفتاب کشند
حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
کنند زحمت هستی ز راه مستی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده مست و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری
بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری
تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری
ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری
مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری
بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری
شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری
ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
زهی از روی تو گل شرمساری
بنفشه از سر زلف تو تاری
کشیده خطبت از عنبر هلالی
گرفته لعلت از باده عیاری
ز لشکرگاه خوبی بر نیامد
بدل بردن چو تو چابک سواری
بنا میزد!رخی داری و قدّی
چو بر سروی شکفته لاله زاری
سر زلفت چو عقد حسن گیرد
نیاید آفتاب اندر شماری
رخ و خطّت بچشم من چنانست
که بر گلبرگ از عنبر غباری
ز قدّ تو بمانده پای در گل
کجا سروی بود در جویباری
ز شرم روی تو هر روز خورشید
برآید سرخ همچون شرمساری
ز بهر بندگیّت ماه هر ماه
شود در گوس گردون گوشواری
چو تیغ و غمزة تو یار کردند
نماند زندگانی را قراری
همه لطفی سراسر، چشم بد دور
نباشد از تو خرّم تر نگاری
مرا در دولت وصل تو می رفت
باقبال تو خوش روزگاری
دل من شاد بود آخر که هر روز
بخدمت می رسیدم یک دوباری
فلک چون زلف تر بر من بشورید
چو رخسارت برونق کار و باری
مرا از خدمتت بگسست ایّام
همین صنعت کند ایّام آری
جهان را در جهان کام دل اینست
که می گردد جدا یاری ز یاری
پی هر تندیی آرد نشیبی
پی هر مستیی آرد خماری
بقصد جان من برخاست اکنون
سپاه حادثات از هر گناری
کنون تا تو بشادی باز گردی
من و درد دلی و انتظاری
چو ابروی تو پیوسته بلایی
چو زلفین تو در هم بسته کاری
نه جز وصل تو مارا هیچ درمان
نه جز یاد تو ما را غمگساری
خبر پرسان و آب از دیده ریزان
نشسته بر سر هر رهگذاری
منم کز مهربانی بر نتابم
بسمّ اسب تو اسیب خاری
بنامه گه گهی یاد آور از من
که نه ننگی ازین خیزد نه عاری
مکن یکبارگی ما را فراموش
که چون من بد نباشد دوستاری
اگر من زنده مانم خیره، ورنی
بود این گفته از من یادگاری
سلامت همرهت بادا همه راه
سعادت یار تو در هر دیاری
ز هر گامی که اسبت برگرفته
گشاده چشمه یی در مرغزاری
مرادت حاصل و باز آمدن زود
مبارک آمده هر اختیاری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
داری ز پی چشم بد ای درّ خوشاب
یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب
وین از همه طرفه تر که از بادۀ حسن
یک چشم تو مستت ودگر چشم خواب
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۶
در هم زده یی ز زلف و رخ رنگی خوش
بر برده بطاق ابرو آهنگی خوش
تنگست دلم همچو دهان تو ولیک
این تنگی ناخوش است و آن تنگی خوش
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری
در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد
مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست
هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند
موی فرق توکه با موی میانت همتاست
موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد
وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست
گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست
گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست
از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم
برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟
با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت
هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست
همچو مویم زقفای تو من تافته دل
مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست
بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب
موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست
گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی
کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست
کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز
همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست
من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت
وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست
دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف
این همه بار ببستن بیکی موی خطاست
گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب
که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست
گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر
برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست
لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا
حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست
موی زلف تو به دست دل من نرم آمد
در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است
موی در چشم بود آفت بینایی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست
هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست
زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست
که بهر موی ازو بندی بر پای صباست
گشت خاک در ما آینۀ روی خرد
زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست
در میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست
تا بمویی بود آویخته جان در تن من
همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست
نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق
ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست
من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم
کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست
مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم
با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست
در دل تنگ منش جای بود پیوسته
پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست
بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا
تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست
زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت
چون تن خصم زتاب سخط مولاناست
رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او
جای تشویش خم موی بتان یغماست
آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی
همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست
ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر
بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست
موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست
در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست
بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام
چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست
دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه
کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست
همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند
آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست
شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر
نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست
بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت
گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست
گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو
بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست
زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد
آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست
گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک
از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست
اگر از پوست برون آید چون موی سزد
هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست
پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟
که نه موی تن او هم بخلافش برخاست
بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط
که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست
با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط
گردنش را چو سر از موی بباید پیراست
و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش
هریکی موی براندامش میخی زعناست
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست
یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن
که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست
سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی
درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست
اثر گرد سپاه حدثانست همه
این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست
یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست
آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت
گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست
گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی
هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست
ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم
هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست
دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک
زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست
خون همی ریزد سرما که نیازارد موی
مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست
دوستان تو همه موینه پوشند کنون
موی برکندن از امروز نصیب اعداست
شد شب تیره چو موی بت من بالاکش
روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست
فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست
پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست
محض سودا بود ار موی شکافم بسخن
باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست
همچو موی مژه از چشم برستت مرا
هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست
گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست
تن من چون دل عشّاق بمویی گروست
جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست
آفتابست یکی وان دگری مویینه
برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست
همچو سادات روا باشد اگر دارد موی
اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست
زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست
کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست
تا تراش از که کنم استره آسا مویی
همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست
همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست
با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد
نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست
پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی
موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست
تن چون موی خود امروز ببینم در موی
که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست
اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد
گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست
وجه این موی نباید که بود خطّ و برات
پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست
این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم
گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست
گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی
هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست
موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم
که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست
میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب
بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست
بسر معنی چون موی رود خاطر من
که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست
شعر با شعر بیکجای درون بافته ام
شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است
دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو
زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست
سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست
که همه کس راسوی زنخ ساده هواست
ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال
همه بی برگانرا کار بآیین و نواست
در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت
منصب پادشهی جفت نیاز فقراست
از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست
هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست
کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان
که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست
بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم
گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست
که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک
هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست
شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار
هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست
گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر
معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست
گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز
هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست
باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی
هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
ای گسسته قلاده پروین
زهره از بهر عقد بازوی تو
به نعیم وجود پر کرده
هفت کشور شکم به پهلوی تو
نیست در نه خزانه افلاک
کسوتی کان رسد به زانوی تو
دی مگر اندکی تغیر داشت
رای صافی و روی نیکوی تو
خسرو اختران ندا می کرد
کای من و شش وشاق هندوی تو
کو عروسان خلد تا بینند
گره زلف خود در ابروی تو
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
رخساره نازنینت ای سرو سهی
هم نام سعادت است و هم روز بهی
پهلو که کند ازو چو زلف تو بهی؟
کورا نه چو خال تو بود روسیهی؟