عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۷۰- سورة المعارج- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، «اللَّه» منوّر القلوب، «الرحمن» کاشف الکروب، «الرحیم» غافر الذّنوب، اللَّه مطّلع على الاسرار، الرّحمن بقضاء الاوطار، الرّحیم بغفران الاوزار، اللَّه لارواح السّابقین الرّحمن لقلوب المقتصدین، الرّحیم لذنوب الظّالمین. انس مالک گفت: باللّه العظیم که شنیدم از امیر المؤمنین على (ع) و على از ابو بکر (رض) همچنین با سوگند و ابو بکر از مصطفى (ص) و مصطفى از جبرئیل (ع) و جبرئیل از میکائیل و میکائیل از اسرافیل و اسرافیل علیهم السلام از حق تعالى جلّ جلاله که گفت: بعزّتى و جلالى و جودى و کرمى من قرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ متّصلة بفاتحة الکتاب مرّة واحدة اشهدوا علیّ انّى قد غفرت له و قبلت منه الحسنات و تجاوزت عنه السّیئات و لا احرق لسانه بالنّار و اجیره من عذاب القبر و عذاب النّار و عذاب القیامة و الفزع الاکبر و یلقانى قبل الانبیاء و الاولیاء»
عزیزتر است این نام که کارها بدو تمام و از بر مولى ما را پیغام، خنک مر آن زبان که بدو گویاست، خنک مر آن دل که بدان شیداست. بیاد کرد و یاد داشت این نام بنده را امروز در دنیا حلاوت طاعت است، بدر مرگ فوز و سلامت است. در گور تلقین و حجّت است، در قیامت سبکبارى و راحت است، در بهشت رضا و لقا و رؤیت است.
قوله تعالى: سَأَلَ سائِلٌ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: سایل درین آیه مصطفى (ص) است که کافران و مشرکان در مکّه او را رنجه میداشتند و اذى مینمودند، مردان او را ناسزا میگفتند، نجاست بر مهر نبوّت مى‏انداختند، دندانش مى‏شکستند. زنان از بامها خاک مى‏ریختند، کودکان بر پى وى مى‏انگیختند تا بیهوده‏ها و ناصواب میگفتند. مؤمنان صحابه را یکان یکان مى‏گرفتند و معذّب همى‏داشتند. رسول خدا از سر آن ضجرت و حیرت دعا کرد و از اللَّه تعالى بر ایشان عذاب خواست. ربّ العالمین از آن سؤال و دعاى وى حکایت باز میکند که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ درخواست میکند رسول ما صلّى اللَّه علیه و سلّم فرو گشاد عذاب بر این کافران، و فروگشاد عذاب بودنى است و افتادنى برین کافران هم در دنیا و هم در آخرت. در دنیا روز بدر ایشان را کشتند و در آن قلیب بدر بخوارى افکندند، و در آخرت ایشان را عذاب کند روزى که اندازه آن پنجاه هزار سالست: اینست که ربّ العالمین گفت: فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ آن گه مصطفى را (ص) تسلّى داد و رنجورى و بر امر هم نهاد گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا یا محمد تو صبر میکن و خوش همى باش و دل بتنگ میار، اقتدا کن پیغمبران گذشته فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. انبیا همه لباس صبر پوشیدند تا بمراد و مقصود رسیدند. صبر بود که یعقوب را بدست فرج و راحت از بیت الاحزان برون آورد که فَصَبْرٌ جَمِیلٌ. صبر بود که شراب شفا بر مذاق ایوب ریخت که إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً. صبر بود که نداى فدا بگوش اسماعیل رسانید سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. صبرست که مؤمنان را از سراى بلوى بجنّت مأوى رساند و هر چه مقصودست حاصل کند و بگوش ایشان فرو خواند که: وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ على الجملة شیرمردى باید، بزرگ همّتى، که در راه دین هر شربت که تلختر بود او را شیرین‏تر آید و هر راه که دورتر بود او را نزدیک‏تر آید، تا نام او در جریده صابران اثبات کنند. امروز او را منشور محبّت نویسند که: ان اللَّه یُحِبُّ الصَّابِرِینَ و فردا او را این خلعت دهند که: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
قوله تعالى: إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَراهُ قَرِیباً کافران آمدن رستاخیز دور و دیر مى‏دانند و آن نزدیکتر از آنست که ایشان مى‏پندارند. مصطفى (ص) گفت: ما الدّنیا ما مضى و ما بقى الّا کثوب شقّ باثنین و بقى خیط واحد الّا و کان ذلک الخیط قد انقطع.
گفتا: دنیا آنچه مانده در جنب آنچه گذشته بمثل چون جامه‏اى است که درزیى استاد آن را بدرد، تا آن گه که یک رشته بماند و از وى جز آن یک رشته نماند، چه خطر دارد بریدن آن یک رشته در جنب آنچه بریده شده است. انگار که آن یک رشته بریده شد و انگار که مدّت دنیا بآخر کشیده شد عالمیان همه مسافران‏اند، روى بسفر قیامت آورده، و دنیا بر مثال رباطى است بر سر بادیه قیامت نهاده، عمرهاى خلق بالا و پهناى آن سفرست. سالها چون منازل است، ماهها چون مراحل است، شب و روز بر مثال فرسنگ است، نفسها همچون گامها سفر دور و درازست، و عقبه تند و دشوارست، و مسافر غافل و کاهل و بیگارست.
دنیا چون درختى با سایه و نسیم است، آن کس که دل در سایه درخت و منزلگاه بندد او مردى سلیم است:
هل الدّنیا و ما فیها جمیعا
سوى ظلّ یزول مع النّهار؟
ما همچو مسافریم در زیر درخت
چون سایه برفت زود بر دارد رخت.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «ما مثلى و مثل الدّنیا الّا کراکب، نال فی ظلّ شجرة ثمّ راح و ترک»
گفتا: مثل ما با دنیا همچون مثل مردى است که در تابستان گرم از بیابانى تافته برآید درختى بیند با نسیمى خوش و سایه‏اى تمام. زمانى با نسیم و سایه آن درخت بیاساید چون برآسود، پاى در رکاب مرکب آرد و زود از آنجا رحیل کند و آن درخت را با نسیم و سایه آن بگذارد و دل در آن نبندد و آن را ندیم خود نسازد. اى مسکین کسى که مرکب او شب و روز بود، مراحل و منازل او سال و ماه بود، او را همیشه مى‏برند اگر چه نمیرود، در آن حال که در خانه نشسته یا بر بستر گرم خفته مى‏پندارد که ساکن است و این خطاست که شب و روز او را در حرکات دارد، بى خواست وى او را مى‏رانند، بى تدبیر وى او را مى‏برند، بى تاختن وى او را مى‏تازانند:
من مى‏نروم که مى‏برندم ناکام
با چشم پر آب یار نادیده تمام‏
و من عجب الایّام انّک قاعد
على الارض فی الدّنیا و انت تسیر
فسیرک یا هذا کسیر سفینة
بقوم قعود و القلوب تطیر.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
برخیز، تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظه ی مرگ و زیست نیست
دشمن به از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا به چشم من
دیدن نمی توان دگری را به جای دوست
از دوست، هر جفا که رسد، جای منتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقه ی سگان درش می روم، که باز
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی به درگهت
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم بلب بام رسیدست
آن به که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که: ز رشک تو هلا کند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم
چون یار بسر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟
هزار بار برای تو می توان مردن
بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟
نفس نفس بتودیدن، زمان زمان مردن
زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب
که مشکلست بصد آرزو جوان مردن
بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟
سعادتست بر آن خاک آستان مردن
خدای را، که دگر ناگهان برون مخرام
وگرنه پیش تو خواهیم ناگهان مردن
تو و گرفتن تیر و کمان بقصد شکار
من و ز دیدن آن تیر و آن کمان مردن
بخاک پای تو مردن حیات اهل دلست
هزار جان هلالی فدای آن مردن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
مردم ازین الم: که نمردم برای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد
ای کاش! ذره ذره شود در هوای تو
گویم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خویش صرف کنم در دعای تو
در آرزوی آنکه: بمن آشنا شوی
آمیختم بهر که بود آشنای تو
جای تو در حریم وصالست، ای رقیب
ای کاش! بودمی، من بیدل، بجای تو
از پادشاهی همه آفاق خوشترست
این سلطنت که: گشت هلالی گدای تو
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۱
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار واشه ونج است و کبوتر
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۲
بصد جای تخم اندر افکند سخت
بتندید شاخ برآور درخت
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۴
بارگی خواست شاد بهر شکار
بر نشست و بشد بدیدن شار
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۹
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مرا مادر به شیرِ عشق پرورد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بی‌غرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بی‌خبر تا کی زهستی لاف دین‌داری زدن
بی‌نشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشه‌دان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای داده مرا جان و جوانی بر باد
دادم ز پی تو سوزیانی بر باد
در هر سخنی چو باد می آویزی
تا چون سخنم همی نشانی برباد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
بر رشتۀ کار تو فتادیم چو شمع
تن در تف و سوز عشق دادیم چو شمع
در کار غمت پشت به کس ننماید
چون پای درین میان نهادیم چو شمع
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
با آنکه چو شمع بر سر آمد جانم
هم عاقبت از پای درآمد جانم
پروانۀ وصلی ار بخواهی فرمود
بشتاب که از حلق برامد جانم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - ایضا له
کاه وجو خواستم ز تو من خر
زانکه این هر دو بد مرا در خور
چون ندادی بران مزیدی نیست
جو فدای تو باد وکه بر سر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر جرعه‌نوش عشق، بجز خون حلال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خون‌ریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دل‌دوختن به وعده معشوق بی‌وفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که می‌ستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کنده‌ای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دگر بر آتش می، توبه سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بی‌حجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوه‌ات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاری‌اش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتش‌پرستی بسته‌اند
بس که می‌گردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده می‌گردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتش‌پرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
زبان گداختم و راز عشق سر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکی‌ست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بی‌اثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لاله‌ام دریغ آید
ز دیده‌ای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمی‌دهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم