عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰ - داستان پلاطُس
دگر داستان پلاطُس به روم
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱ - گفتار در شاهی اسطلیناس
یکی شاه بود اسطلیناس نام
زگنج و زدانش رسیده به کام
به شهری که خوانی همی قسطنات
یکی دیر پا کرده پیش فرات
از آن زرّ و گوهر که او برد کار
بدان دیر، تا کس نداند شمار
ستونی دگر شاه فرمانروا
برآورد سیصد گز اندر هوا
سرش چارسو همچو خوان از رخام
در او ساخته گور آن نیکنام
نهاده در او اسطلیناس شاه
بدان تا هوا دارد او را نگاه
طلسمی بکرده ز بالای گور
ز زرّ گرامی ستام و ستور
یکی دست او را عنان است بهر
دگر دست برداشته سوی شهر
بدان سام که مردم بخواند همی
کس او را جز از شه نداند همی
هر آن کس که دیده ست و داند درست
که گوینده زین بس درستی نجست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲ - داستان اسکندر در خاور
سر داستانهای شاهان پیش
که خسرو همی داشتی پیش خویش
همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ
همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ
ز خواندن بیفزایدت رای و هوش
ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش
نبشته به یونانی و پهلوی
چنین یافتم گر زمن بشنوی
که چون بر سکندر جهان گشت راست
یکی گرد گیتی همی گشت خواست
ز دارای ایران وز فور هند
بپرداخت گیتی به هندی پرند
سوی خاور آمد جهانجوی شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
همی رفت تا پیش دریا رسید
که خورشید گردد از او ناپدید
لب ژرف دریا و مردم گروه
که گردد ز دیدارشان دل ستوه
برهنه سراپای و چرمی سیاه
بسان دل مردم کینه خواه
دهنشان و دندانشان همچو سگ
ز سگ برگذشتند، هنگام تگ
ز زوبینشان بود ساز نبرد
همی یکدگر را دریدند و خورد
سپاه سکندر بدیدند زود
ز زین هر یکی مر یکی را ربود
بخوردند بسیار مرد از سپاه
به زوبین بسی گشت مردم تباه
همی بر دریدند مانند سگ
نماندند گوشت و پی و پوست و رگ
سکندر سوی آسمان کرد روی
همی گفت کای چاره ی چاره جوی
تویی آفریننده ی نیک و بد
تویی پروراننده ی دام و دد
دل من بدین دشمنان شاد کن
سپاه مرا از بد آزاد کن
وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ
ز پیکان برایشان ببارید مرگ
سپاهش به ترکش چو دست آختند
زمین از سیاهان بپرداختند
بکشتند چندان که دریا به رنگ
چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ
سپاه سیاهان پراگنده گشت
سکندر از آن جایگه درگذشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷ - جنگ جمشید و مهراج
وز آن جایگه جم سپه برگرفت
بتندی سوی رزم مهراج رفت
هر آن گه که وارون شود بخت مرد
به چاره که نیکو تواندش کرد
به زندان ضحاک پنجاه سال
بماند آن گزین خسرو بی همال
به فرجام بنگر که دژخیم کرد
مر او را به ارّه به دو نیم کرد
به ارغون به نونک رسید آگهی
که از شاه شد روی گیتی تهی
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گیتی چه آمد بسر
گرفتار شد شاه گیتی به جنگ
بدین سان به ما بر جهان گشت تنگ
همی پیش وز پس ندانیم راه
نهاده دو دیده به فرمان شاه
بیایم، بباشم، چه درمان کنم؟
مرا هرچه فرمان دهی آن کنم
از این بد چو آگاه شد شاه چین
تو گفتی برانداخت او را زمین
ز پیوند جمشید ترسید باز
که ضحّاکش آگاه گردد ز راز
بد آید از آن مارفش بر سرش
نماند بدو شاهی و کشورش
به دختر فرستاد پیغام، شاه
که نزدیک من کس مجویید راه
همان به که در بیشه پنهان شوید
که بر دست ضحّاک بی جان شوید
نخواهم که بیند شما را کسی
که این راز از آن پس نماند بسی
بباشید یک هفته بر جای خویش
که من هرچه باید فرستمت پیش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸ - جنگ ماهنگ و مهراج، و آگاهی مهراج از کار جمشیدیان
در آن بیشه آن مردمان روز و شب
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹ - نامه فرستادن مهراج به دست رسول به نزد ضحاک
سرِ نامه از بنده ی شهریار
جهان را چو خورشید، پروردگار
سپهر روان زیر فرمان او
همه درد نیکو به درمان او
من آن دردمندم که گر شاه زوش
ندارد به گفتار این بنده گوش
ز من بی زمانه برآید دمار
گرفتار باشد بدین شهریار
به بنده چو از شاه فرمان رسید
که جمشید گشت از جهان ناپدید
بدان کشور اندر مر او را بجوی
به جُستن نهادم بدین مرز روی
به دریای چین با سپاهی بزرگ
پدید آمد آن تیره روزه سترگ
بدانستم و پیش بردم سپاه
شکی بود بر لشکرم چندگاه
ندانستم او را که پیروز کیست
بدان از جهان خویش و پیوند کیست
چو روزش سر آمد گرفتار شد
به دست چو من بنده ای خوار شد
فرستادم او را به درگاه شاه
به کار اندرش ژرف کردم نگاه
بترسیدم و باز جستم ز راز
به ماهنگ چینی گنه گشت باز
که پنهانش لشکر فرستاده بود
همان دخترش را بدو داده بود
دو فرزند دار از آن دیو چهر
برایشان فکنده ست ماهنگ مهر
چو کارآگهان آگهی یافتند
بدین مژده زی بنده بشتافتند
فرستادم او را فرستاده ای
از این هوشمندی و آزاده ای
که گر بنده ی شاه و فرمانبری
همی دشمنش را چرا پروری
اگر دستِ من شاه را دشمن است
ببرّم، نگویم که دست من است
اگر شاه را هیچ داری تو دوست
مپرور مر او را که بدخواه اوست
چو با دشمنش دوستی افگنی
چنان دان که خود شاه را دشمنی
برهمن نکو گفت و پندی نکوست
نشاید تو را دوست دشمن، به دوست
دو فرزند جمشید پیش تواند
اگرچه همان خون و خویش تواند
چو از شاه آزار دارند و کین
نشاید که بینند روی زمین
فرستاد باید به نزدیک من
فرستم به دست یکی انجمن
به نزدیک شاه جهان پیش از آن
که خود گردد آگه ز کار جهان
مرا و تو را زین بد آید به روی
بدین، ذرّه رنگ و بهانه مجوی
من از مهربانی همی گویم این
نخواهم که ویران شود مرز چین
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
بدین رفته باشی ز فرمان شاه
درست آید آن گاه بر تو گناه
فرستاده چون نزد او شد به چین
بدانست کآگاه گشتم از این
خود آن نامه ی من بپایان نخواند
فرستاده را نیز چون سگ براند
مرا و شهنشاه را زشت گفت
که از دوست و دشمن بباید نهفت
ز گفتارهای بد اندیش مرد
جز این یک سخن باز نتوانش کرد
که گفته ست ما را ز ضحاک باک
نیامد، ندارم من او به خاک
ندانم کسی برتر از خویشتن
که فرمان دهد بر من و مرز من
برآشفتم از خیره پیغام او
وزآن ناسزا جنگ و دشنام او
همان گه سپاهی گران ساختم
همه گنج خانه بپرداختم
به فرزند مهتر سپردم سپاه
فرستادم او را به پیگار شاه
بکشتند چندان بر آن دشت کین
که خون سرخ کرد آب دریای چین
چو هنگام فیروزی آمد پدید
همان باد مر چینیان را دمید
شکسته شد آن لشکر نامور
به خاک اندر آمد گرامی پسر
به مرگش، زمانه دل من بسوخت
ز مغزم یکی آتشی برفروخت
از آن نامور لشکرم اندکی
نیامد به هند اندر از صد یکی
همه خانه ها مویه و ماتم است
بجای می و شادکامی غم است
شنیدم کنون کآن بداندیش مرد
یکی لشکری بیکران گرد کرد
به روی من آورد روی سپاه
تویی شاه و درماندگان را پناه
مرا گر به لشکر تو نیرو کنی
همه پادشاهی بی آهو کنی
که پرگست اگر پیشتر آن سترگ
بدین کشور آرد سپاهی بزرگ
نماند به هند اندرون رنگ و بوی
به رنگ طبر خون شود آب جوی
هزار آفرین بر شهنشاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
فرستاد با نامه یک سال باز
به درگاه ضحاک گردن فراز
به شش مه بریدند یک ساله راه
به بیت المقدس به نزدیک شاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۰ - کشته شدن ماهنگ پادشاه چین در جنگ با مهراج
چو نامه بدادند، بر خواند زود
فرستاد هر جا که لشکرش بود
به درگاه خواند او سپاهی گران
گزین کرد پانصد هزاران سران
فرستاد نزدیک مهراج شاه
چو مهراج دید آن گزیده سپاه
بر آراست لشکر، سوی چین کشید
ز ماهنگ وز لشکرش کین کشید
میان دو لشکر بسی بود رزم
تهی کرده گردان سر از خواب و بزم
پس از کابل و زابل آمد سپاه
فراوان مدد پیش مهراج شاه
چو با شاه چین شد زمانه درشت
مر او را به خون پسر باز کُشت
چو کُشتی تو همچون خودی را نژند
چنان دان که کشتندت، ای مستمند
همه گنج ماهنگ برداشت پاک
وز آن شهرِ خرّم برآورد خاک
زن و بچه و گنج او هر چه بود
فرستاد نزدیک ضحّاک زود
وز آن جا سوی شهر خود بازگشت
زمانه چنو خواست دمساز گشت
جهان را چنین است آیین و کار
گهی دشمن است و گهی دوستدار
گهی با تو و گاه با تو نبود
گهی نیکخو، گاه بدخواه بود
چو شد نونک و فارک آگاه از این
برفتند و بگذاشتند آن زمین
گریزان برفتند یک ماهه راه
به جُستن بدان بیشه آمد سپاه
کسی را ندیدند و گشتند باز
جهان را دگرگونه تر بود ساز
چو آگاهی آمد به ضحاک از این
که شد کشته دارای ماچین و چین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱ - فرستادن ضحاک، برادر خویش، کوش را به فرمانروایی چین برای کشتن جمشیدیان
برادرش را، کوش،‌در پیش خواند
وز این داستان چند با او براند
بدو گفت تا آن گهی کآفتاب
ببینی که برخیزد از روی آب
کرایابی از تخم جمشیدیان
به دو نیم کن در زمانش میان
بشد کوش و بگرفت ما چین و چین
به فرمان او شد سراسر زمین
همی رفت تا چشمه ی آفتاب
سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
کس او را برابر نیامد به جنگ
چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
بفرمود کآباد کردند شهر
چنان کز بهشت است گفتیش بهر
ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی
نهادی بدان جایگه کوش، روی
به هر سو که کوش و سپاهش شتافت
ز جمشیدیان کودکی را نیافت
کرا هست پاینده یزدان پاک
ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶ - آوارگی جمشیدیان و زاده شدن آتبین
ز بیم بداندیش کوش، آن گروه
گریزان همه ساله در دشت و کوه
گهی چون پلنگان به کُه در دوان
گهی چون نهنگان به دریا روان
بدین رنج و سختی همی زیستند
زمان تا زمان زار بگریستند
چو بگذشت ششصد بدین سالیان
برون رفت نونک به مرگ از میان
مر او را پسر پیش از او مرده بود
از او تخت، گردون تهی کرده بود
مهارو بُدی نام فرزند او
بر او شادمان خویش و پیوند او
زنش کودک آورد چون او بمرد
همان گه مر او را به دایه سپرد
چو نونک بدید، آتبین کرد نام
زن و مرد گشته بدو شادکام
چو جان گرامی همی داشتش
یکی روز بی کام نگذاشتش
ندانست کس کآن نه فرزند اوست
نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست
چو نالنده شد، مردمان را بخواند
بسی ز آتبین داستانها براند
که بر من سرآید همی سال و ماه
شما را کنون آتبین است شاه
پرستش کنید آتبین را چنان
که کردید ما را به چیز و به جان
که از پشت او باشد آن شهریار
که از مارپیکر برآرد دمار
کند گیتی از دیو و جادو تهی
نهد بر سر خویش تاج شهی
جهان را بیاراید از داد و دین
بخواهد ز ضحّاک ناباک کین
سپاه آتبین را پرستش نمود
همی بود در بیشه زآن سو که بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۲ - نواختن آتبین کوش پیل دندان را
فرستاد و مرکوش را پیش خواند
ببوسید و نزدیک خویشش نشاند
بدو گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از خویش و پیوند من
تو آن کردی امروز با دشمنم
که خشنود گشت از تو جان و تنم
ببخشید چندانش از خواسته
که شد کار کوش از سر آراسته
بسی اسب بخشید و تیغ و سپر
کلاه و قبا و کیانی کمر
چنین گفت با مردمان آتبین
که امشب دژم بود سالار چین
هم امشب سوی بیشه باید کشید
به بیشه ز دشمن شدن ناپدید
نباید که فردا چو جنگ آورند
همه نام ما زیر ننگ آورند
بدو کوش گفتا جز این است رای
که از ما چو پردخته بینند جای
شود خیره دشمن بیاید ز پی
نه لشکر بماند نه سالار کی
اگر شاه لشکر سپارد به من
گزیده سواران این انجمن
برایشان من امشب شبیخون کنم
ز دشمن در و دشت پر خون کنم
که دشمن همه خفته باشند پاک
ندارد کس از ما به دل ترس و باک
ز گفتار او آتبین خیره ماند
بسی آفرین بر تن کوش خواند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۴ - خشم گرفتن شاه چین بر سپاه
وز آن روی چون لشکر آمد به چین
دل شاه چین گشت از ایشان به کین
بدو کرد سالار لشکر گله
که دشمن بچنگ آمد و شد یله
که سستی نمودند لشکر به رزم
شب آمد، همه خواب جستند و بزم
چو دشمن در آن رزم سستی بدید
شبانگاه بر ما شبیخون کشید
دژم شد ز گفتار سالار، کوش
دلش گشت با لشکر چین بجوش
براند آن سپه را ز درگاه خویش
همی خواندشان سست و بدخواه خویش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۶ - چاره گری آتبین
گذرگاه بگرفته بود آتبین
پر اندیشه گشت از سپهدار چین
چنین گفت با کوش و با لشکری
که ما را دگرگونه شد داوری
چو کشتی فروان شود ساخته
شود بیشه از مرد پرداخته
ز چین لشکر آید دگر بی گمان
ز ناگه سر آرند بر ما زمان
و دیگر که ما را خورش گشت تنگ
فزون زین نبینیم روی درنگ
هم امشب بباید شدن ناگهان
بدان سان که ماند پی ما نهان
جهان چو بپوشید شَعر سیاه
بُنه برنهادند ایران سپاه
بماندند با کوش و با آتبین
سواری دو صد از یلان گزین
به لشکرگه آتش برافروختند
چو شد بار دیگر همی ریختند
چو یک نیمه از شب گذر کرد، شاه
شتابان بشد بر پی آن سپاه
چو روز آمد و کوه در زر گرفت
زمین چادر زرد در سر گرفت
یکایک به نیواسب شد آگهی
که شد روی بیشه ز دشمن تهی
بخندید و گفت این سگالش مگر
چنان کرده باشد که بار دگر
شب تیره برداشت از پیش رود
به جای کمین، لشکر آرد فرود
بدان تا چو من بگذرانم سپاه
بیارند و بر ما بگیرند راه
تنی چند از آن سو فرستاد پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
چو شد رفتن دشمن او را درست
گذر کرد بر رود، نیو از نخست
سپاه از پس او برآمد ز آب
گرفتند بر کینه جستن شتاب
همی تاخت با نامور سه هزار
گزیده سواران خنجر گزار
به نزدیک کوهی به دشمن رسید
طلایه چو از دور لشکر بدید
همی تاخت تا پیش شاه آتبین
که بیشه گرفت از سواران چین
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
بر این رزم از ایشان برآرد هلاک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۸ - فتح کردن کوش پیل دندان بر لشکر چینیان
بماندند از آن نامور سه هزار
سواری که بود از در کارزار
تنی چند خسته نمرده تمام
به لشکر رسیدند هنگام شام
ز لشکرگهِ چینیان غلغلی
برآمد که آشفته شد هر دلی
شبی بود با هول چون رستخیز
همی کس ندانست راه گریز
تگرگ آمد و تند برخاست باد
سوار و پیاده بهم برفتاد
همی برد زاری و بانگ و خروش
تگ از تازی اسبان، وز مرد هوش
خلیده به پیش اندرون نوک خار
گریزنده را تیر از زخم خار
همی هر که آمد به نزدیکِ رود
ز پشت تگاور بیامد فرود
سوار و پیاده همی ز آن شتاب
بزد خویشتن را فگند اندر آب
فزون بود رود روان ده هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
شب آمد نهنگ دلاور نخفت
ز مردم کشیدند به نزدیک جفت
وز این سوی آگاه گشت آتبین
ز نیواسب و کارسواران چین
چنان بر پی کوش لشکر بتاخت
که از بادپایان همی باد ساخت
چو آمد به لشکرگه چینیان
ندیدند از ایشان کس اندر میان
سراپرده و خیمه دیدند و ساز
همان جامه و فرش گسترده باز
نهاد آتبین روی را بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به کام دل من تو راندی سپهر
توانا تویی، ما همه ناتوان
به فرمان تو چرخ گردان روان
چه گوید سپاس تو ایرانیان
که از تخم جادو یکی مرزبان
.................................
.................................
دلم کین ضحّاک لختی بخواست
غم شاه جمشید لختی بکاست
سواری فرستاد برسان دود
بدان تا بیارد بنه هرچه بود
بدو گفت کاین جای فرّختراست
نشستن بدین جایگه در خور است
پس آن خواسته بر سپه بخش کرد
رخ لشکرش یک بیک رخش کرد
به شادی و بازی و می برد دست
همی بود با کوش شادان و مست
بدو داد هرچ آنِ نیواسب بود
اگر تاج، اگر تخت، اگر اسب بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۰ - کین نیواسب
یکی دانشی مرد، دستور شاه
پدر گشته بر دست جم بر تباه
کجا نام دستور به مرد بود
ز خون پدر در دلش درد بود
چنین گفت کای نامبردار شاه
همی خویشتن کرد خواهی تباه
نشاید به تو دشمن آن کرد بیش
کجا کرد خواهی تو شاها به خویش
همی رفت بایدت با سرکشان
ز نیواسب هر جای جُستن نشان
اگر زنده باشد ستانیش باز
وگر رکسش سوی رزم باز
همانا روان را زمان بودنی ست
ز گریه تن مرد را سود نیست
سخنهای دستور بشنید شاه
بخورد و بیاسود یکچند شاه
ز چین و ز ما چین سپه پیش خواند
تو گویی که جایی سواری نماند
یکی لشکر آمد کجا دشت و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
ز لشکر، زمین کوه و باره نمود
ز نیزه، هوا چون ستاره نمود
از ایشان گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
درِ ساز و گنج درم برگشاد
سپه را همه ساز و روزی بداد
سپیده دم، از نای رویین غریو
برآمد ز تن دور شد هوش دیو
سراسر بماندند رخت و بنه
همی تاخت تا بیشه ی ترعنه
به جان و سر شاه ضحاک، گفت
که ما را نبیند کس اندر نهفت
جز آن گه که کین گرامی پسر
بخواهم من از آتبین سربسر
وگر زنده باشد سپاردش باز
نباشیم با آتبین کینه ساز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۳ - رای زدن آتبین با کوش
شب تیره گیتی چو یکسان نمود
برفت آتبین با سپاهش چو دود
به لشکرگه آمد به نزدیک کوه
بخواند آن زمان کوش را از گروه
چو بنشست با او در آمد به راز
که هست این سپاهی گران رزمساز
نگویی مرا تا چه چاره کنم؟
بدین کین بلا را کرانه کنم؟
بدین ساز و مردان و اسبان جنگ
بترسم که نامم شود زیر ننگ
بدو کوش گفت ای سرافراز شاه
میندیش از این بیکرانه سپاه
که ما پشت را سوی کوه آوریم
همه لشکرش را ستوه آوریم
اگر هرچه در روی گیتی سپاه
بیاید، نیابد بدین کوه راه
مگر کآسمانی بود کار ما
بخوابد سربخت بیدار ما
چو فرمان پدید آمد از آسمان
به کوه و به ماهون سرآید زمان
همانا که بر ما شمرده ست دَم
نباشد به یک دم زدن بیش و کم
دل آتبین گشت خرسند و خوش
ز گفتار آن شیردل پیرفش
فراوانش بستود و کردش گُسی
سوی خیمه ی خویش شد هر کسی
از اندرز جمشید شاه آتبین
پر اندیشه بودی همه سال از این
کجا گفت فرزند خود را به راز
ز دشمن به پرهیز باشید باز
چنان بود باید شما را نهان
که گویند کس نیست اندر جهان
چو آرد به روی شما روی بخت
نبیره ی مرا بر نشاند به تخت
ز ضحاکیان کس نماند بجای
شما را دهد پادشاهی خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۰ - پژوهش شاه چین برای شناسایی فرزند
یکی نامور خواهم از انجمن
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی
شود پیش او از میان سپاه
بخواهد مر او را به آوردگاه
درنگ آورد چون به پیش آیدش
به گفتار شیرین چو خویش آیدش
مدارا کند پس بخواهد نشان
چو دارد نشان بچّه ی سرکشان
چو باد آید از پشت مرکب فرود
رساند بدو از زبانم درود
بگوید که هستی تو فرزند من
گرامی تر از هرچه پیوند من
چو من بر تو بیداد کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم و چهرتو
ز تندی بشستم دل از مهر تو
ز شرم بزرگانت برداشتم
فگندمت بردشت و بگذاشتم
گنهکار گشتم سوی کردگار
گناهم پشیمانی آورد بار
تو را گر نیفگندمی من به خاک
نگشتی ز نیواسب جان را هلاک
کنون کرد پاداش من کردگار
که نیواسب شد کشته در کارزار
ز مرگش چنان سوگوارم هنوز
که از دیده خوناب بارم هنوز
نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام
چنانم که مرغی گرفتار دام
دریغا گرامی یل شهریار
ستون سپاه و گزین تبار
کنون روزگار وی اندر گذشت
مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت
زمان تا زمانم سرآید زمان
چنین آمد از گردش آسمان
جز از تو مرا نیست فرزند هیچ
به شادی و خوبی سوی ره بسیچ
گر از تخت چون بگسلد پای من
جز از تو نگیرد کسی جای من
چو اندر رسیدی، در آیی به گاه
سپارم تو را تخت و تاج و کلاه
به یزدان کنم نیز سوگند یاد
به ماه و به مهر و به تخت و به داد
که از کام و رای تو من نگذرم
سپارم به تو لشکر و کشورم
چرا بندگی کرد باید تو را
کسی را که خود بنده شاید تو را
بود چون نشستی تو بر تخت چین
هزارانت بنده به از آتبین
تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ
نکردی در آباد جایی درنگ
بیابان همی بینی و دشت و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
چو گلشن ببینی و خرّم سرای
می و رود و رامشگر خوش سرای
شبستان و خوبان آراسته
به رخساره چون ماه ناکاسته
به پیوند ایشان شوی مست و شاد
به باغ و به ایوان خرّم نهاد
ببینی تو این مایه ور شهر خویش
بیابی تو از کام دل بهر خویش
دریغ آیدت آن چنان زندگی
که در بیشه کردی بدین بندگی
چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر
چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر
ز هرگونه گویدش گفتار گرم
مگر گرددش دل به گفتار، نرم
به گفتار شیرین ز سوراخ مار
برون آورد مردم هوشیار
گر آید برِ ما ز آوردگاه
شود دور یکباره ز ایران سپاه
شکسته شود پشت ایرانیان
سواری نبندد کمر بر میان
یکایک ببندیمشان دست و پای
فرستیمشان پیش گیتی خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۳ - خواندن شاه چین کوش پیل دندان را به نزد خویش
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۴ - پاسخ کوش درباره ی پیوستن به شاه چین
سخنهای شیرین و امید بخت
جوان را یکایک فرو بست سخت
به دستور شاه آن زمان گفت کوش
که بر من کنون راز خسرو مپوش
نباشم من ایمن ز پاداش شاه
که بر دست من شد برادر تباه
بترسم کز آن کُشته یاد آیدش
روان من از خشم باد آیدش
دلش را کشد دیو وارون بدان
که برگیرد آیین ورای بدان
به پاد افره از من برآرد دمار
کس آگاه نه از دل شهریار
بدو گفت به مرد کای شاهزاد
از این کارت اندیشه در دل مباد
گناه از نخست از وی آمد پدید
از آن گه که یزدان تو را آفرید
چنان آفرینش نبودش پسند
تو را برد و در بیشه ی چین فگند
وز آن پس فرستاد چندان سپاه
بدان تا کند بیگناهت تباه
تو نیواسب را هیچ نشناختی
نه خود بر پی اسب او تاختی
گر او بر تو خود دسترس یافتی
همانا به خون تو بشتافتی
دو تن چون به کُشتی ببندد میان
به خاک اندر آید یکی بی گمان
چو باشند دو نامور هم نبرد
یکی را بر آرد زمانه به گرد
از این کار هرگز تو را باک نیست
و دیگر که فرزند ضحاک نیست
نه باب تو دارد جز از تو پسر
بترسد که تاج کیانی مگر
پس از مرگ ایشان به دشمن رسد
بر آن بد کزان کار بر من رسد
اگر شاه چین بر تو آرد گزند
به دشمن دهد تاج و تخت بلند
کرا گفت یابی تو از روزگار
از این پادشاهی برآرد دمار
نه دیوانه گشته ست شاه بزرگ
که سوی گله راند از کوه، گرگ
تویی دیده ی شهریار بلند
به انگشت کس دیده ی خود نکند
چو فرمان دهی بازگردم به راه
بگیرم به سوگند، من دست شاه
که هرگز نیندیشد از کار تو
نیارد به روی تو از کار تو
به سوگند چون شاه را بندگشت
به مرگ پسر خوار و خرسند گشت
چو بند گران است سوگند مرد
به سوگند داننده یاری نکرد
تو نیز ای سرافراز فرزندِ کوش
به دل جستن شاه لختی بکوش
مگر ز آن نبیره ی سواران جم
یکی مار گردد به دست تو کم
دل شاه گردد به تو رام و شاد
نیایدش دیگر ز نیواسب یاد
بدو کوش گفت ای سرِ راستان
شنیدم سراسر ز تو داستان
همه هرچه گفتی بجای آورم
سر آتبین زیر پای آورم
ولیکن تو سوگند کن یاد نیز
که از من نداری نهان هیچ چیز
بگویی به شاه آنچه گفتی به من
به پیمانش بسته کنی جان و تن
جهاندیده به مرد سوگند خورد
به خورشید و بر گنبد لاجورد
به ماه و به مهر و روان و سروش
که گر بد سگالد به تو شاه کوش
نباشم بدین کار همداستان
تو را بازگویم همه داستان
ببندم به سوگندها جان اوی
ستانم به کام تو پیمان اوی
ز به مرد چون شد دل کوش رام
همی خواست تا بازگردد ز کام
بدو گفت به مرد کای نیکرای
زمانی هم ایدر نگهدار جای
به من بر یکی حمله آور درشت
بدان تا نمایم ز پیش تو پشت
بر آن تا سپه را نیاید گمان
که ما را فتاد آشتی این زمان
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
گهی در نبرد و گهی در گریز
چو هور از هوا سوی هامون رسید
شب تیره بر کوه دشمن کشید
چنین گفت به مرد کای شرزه شیر
دل من ز پیگار تو گشت سیر
کنون بازگردم برِ شهریار
به پیمان کنم جان شاه استوار
وز آن جایگه بازگردم دوان
بدین جایگه با سپاهی گران
یکی شمع بر نیزه بندم دراز
میان من و تو همین است راز
چو بینی بدان، کآمدم با سپاه
تو بر ساز کار و برآرای گاه
بُنه با سراپرده و هرچه هست
رها کن که ایدر خود آید بدست
تو باید که زی ما رسی تندرست
تن دشمن و رای بدخواه، سست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۸ - دیدار کوش با پدر
ز ره چون یکی میل ببرید بیش
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۱ - آگاه شدن آتبین از اندیشه ی کوش
از ایرانیان کودکی نیکدل
که خورشید گشتی ز رویش خجل
که با کودکان دگر، آتبین
ببخشیده بُد کوش را پیش از این
از آن کودکی بود پیشش بپای
شنید آن همه بند و نیرنگ و رای
چنان دشمنی بر دلش کرد جوش
که یکسر رمید از دلش مهرِ کوش
ز خویشان بپرسید آن پیش بین
که بودند در لشکر آتبین
همی بود تا مست شد مغز و کوش
برفت و بخفت و شد از کوش هوش
گریزان بشد کودک پاکدل
همه شب همی تاخت در آب و گل
چو در پیش شه آتبین شد ز راه
به رخساره بپسود خاک سیاه
دژم بود خسرو ز سوگ سُوار
ندانست کس بدفتاده ست کار
نه از رفتن کوش کاو را چه بود
نه این راز هرگز ز مردم شنود
چنان کردش آگاه کودک ز راز
که گشت آتبین از در بسته باز
که فرزند دارای چین است کوش
تو ای شاه ایران به من دار گوش
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
یکی لشکر آورد بر تو به کین
چو دانست کآمد مر او را نهیب
فرستاد زی کوش رنگ و فریب
مر او را به دستان سوی خویش برد
نمود آن سبک مایه این دستبرد
که فرزند شه را به زخم درشت
به کین برادرش با او بکشت
سگالش چنین کرد با شاه دوش
مرا دیوچهر ستمکاره کوش
که کوهی دارند ایران سپاه
ز تیزی، سواران نیابند راه
که گردند از آن ره سواران ستوه
پیاده به آید بدان رزم کوه
فرستاد تا لشکر آید ز چین
پیاده ستوده سواری گزین
همی گویدش راه ماچین از اوی
ستانم، کشم سر بسر کین از اوی
چو بشنیدم این، زی تو بشتافتم
از آن بدگهر رو برتافتم
کنون هر چه دانی که بایدتْ کرد
بکُن شهریارا وز آن برمگرد
بپرسید و گفت این پیاده سپاه
کی آید بدین بیشه و رزمگاه
چنین داد پاسخ که شاها، مگر
به بیشه درآید سه روز دگر