عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
بینم ای ترک عجب خونخواری
خود بگو بار منی یا یاری
دلم ازدست توخون شد به برم
بسکه بد عهد وجفا کرداری
مشک نارند زتاتار به فارس
که تواز طره دوصدتاتاری
بردی ازیک نگه ازمن دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحاری
نیستی از چه نگهدار دلم
آخر ای سنگدل ار دلداری
عهدکردی که به مستی دهمت
بوسه ای هر چه کنم هشیاری
پرسی از حال دلم دل ز کفم
تو ربودی چه عجب عیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
چرا با دیگران مهر و وفا با من ستم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
وفا گر بگوئیم داری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
توعجب سست عهد وسخت دلی
گاه دلبند وگاه دل گسلی
غیرت دلبران چین وتتار
رشک خوبان خلخ وچگلی
من به هجر تو مبتلا نشوم
به دل وجان من چومتصلی
توکجا وقدنگار ای سرو
او چمان آید وتو پا به گلی
ز آن لب و زلف ای بلنداقبال
تا کی آشفته ای وتنگدلی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
دین ودل برده ازکفم صنمی
که به بزمش رهم نداده دمی
گفتمش هیچ نیست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمی
گفتم از دوریت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمی
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمی
گفتم او را ستم مکن گفتا
نیست عاشق که ترسد از ستمی
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بیش وکمی
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
از چیست ترشروئی بهر چه تلخ گوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۵
فتد آتش به آب وخاک شیراز
رود بر باد خاک پاک شیراز
نه نشئه در می ونه می در انگور
نه انگور است اندر تاک شیراز
شرنگی می کند درکام شهدم
مرا زهری دهد تریاک شیراز
تفاوت مشک را از پشک ننهند
چه شد آن خلق با ادراک شیراز
فریدونی رسان یا رب که گردد
زوال دولت ضحاک شیراز
نه خواهم نه بمانم گردد از شه
تیولم گر همه املاک شیراز
اگر مردی است نواب است ورنه
ندیدم مردی اندر خاک شیراز
شود هر ماهی از عمرش چو سالی
نبیند کوکب بختش وبالی
قلم آندم که اندر دست گیرم
حظ از خط می برددرویش ومیرم
اگر از منشیان پرسی در انشا
همه دانند بی مثل و نظیرم
گر از مستوفیان خواهی حسابم
جوان وپیر آنها را امیرم
مجو از شاعران انصاف خود ده
به طرز شعر سعدی یا ظهیرم
برو ز اخترشناسان جو که خوانند
یکایک خواجه خواجه نصیرم
اگر دررمل پرسی دانیالم
جنایا و ضمائر را خبیرم
وگر جوئی ز جفر از حرف حاصل
جواب هر سؤالی را بصیرم
مگو ز اعداد کادریس زمانم
طلسم قاف را از بر بخوانم
مگر کاری کند الطاف نواب
که بخت ما شود بیدار از خواب
وگرنه راه امید است مسدود
ز هرکوی وزهر سوی وزهر باب
نه یاری خواهم ار برنا نه از پیر
نه کاری آید از شیخ و نه از شاب
علاج درد ما را کی تواند
طبیبی کو نکرد از شهد جلاب
مگر از ابر لطف وهمت او
شودکشت امیدم سبز و سیراب
مگردرمان دردم اوکندکو
دهدالفت میان آتش وآب
بود پیوسته خصمش درتب ولرز
چو روی آتش اندر بوته سیماب
دل او خرم ومسرور بادا
زجانش رنج ومحنت دور بادا
فلک قدرا نظر فرما به حالم
که از دست زمانه پایمالم
کشیده تر مرا بود از الف قد
کنون از بارغم خم تر ز دالم
ز بس مویم همه خوانندمویم
ز بس نالم همه دانند نالم
چنان گردیده جسمم از غم ورنج
که نتواند کس آرد درخیالم
بردهمچون غباری تا جنوبم
اگر بر تن وزد باد شمالم
به بخت خود زنم هر چند قرعه
نقی وانگیس می آید به فالم
مگر از التفات ویاری تو
در آید کوکب بخت از وبالم
بیا از مرحمت یاری به من کن
کرم فرما مددکاری به من کن
مشیر الملک اندرسال پارم
بسی عزت نمود واعتبارم
پی خدمت به نیریزم فرستاد
چو محرم دید وبس خدمتگذارم
چو درخدمت مرا دیدندقابل
حسودان رشک بردندی ز کارم
ز من بدها به پیش خواجه گفتند
که تا خائن کنندو خوار وزارم
مشیر الملک هم بشنید از ایشان
سیه ز آنرو چنین شد روزگارم
به زیر بار خوددرمانده بودم
ز نوباری گران کردندبارم
چنان گردیده ام اکنون که دردل
نمی باشد خیالی جز فرارم
دوحاجت دارم از سرکار نواب
که آسان تر بو از خوردن آب
یکی هر قسم دانی وتوانی
مفاصای حسابم را ستانی
دوم اذنی بگیری تا ز شیراز
روم جائی که نامش را ندانی
چه گردد گر دل ویرانه ام را
شوی بانی ز لطف ومهربانی
به منزل بی خطر خواهم رسیدن
کندلطف توام گر همعنانی
مشیر الملک را از این دو مطلب
اگر دیدی که دارد سرگرانی
مگو دیگر سخن خاموش بنشین
مبادا در دل آرد بدگمانی
وگر افکند دیدی چین درابرو
بخوان اخلاص یا سبع المثانی
زجا برخیز و می کن قصه کوتاه
سخن دیگر مگو الحکم لله
ز شیراز ار روم نایم دگر باز
نخواهم برد دیگر نام شیراز
حساب ما به محشر اوفتاده
به مستوفی بگو دفتر مکن باز
شوم چون صعوه تاکی صید هر کس
روم صیاد گردم همچو شهباز
کنم از فارس تا بر هم زنی چشم
ز قید تن چو مرغ روح پرواز
وطن در کشوری گیرم که خلقم
کنند از جان ودل اکرام و اعزاز
روم جائی که باشد قدردانی
دهندم رتبه سازندم سرافراز
شوم از مرتبت درخلق مخصوص
شوم از منزلت در دهرممتاز
چرا درفارس خوار وزار باشم
روم جائی که تا سالار باشم
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۶
یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۲ - در تنگدلی خودگوید
دلی تنگ تر دارم از چشم مور
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - قطعه
تا نبینم تا به من ثابت نگردد چیزها
با کسم ز اقرار و وزانکار صلح وجنگ نیست
کرد رنگ لاجوردی فلک مورا سفید
پس چه میگویند بالای سیاهی رنگ نیست
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۵
ز زلف بی‌قرار یار دارم دل پریشان‌تر
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچان‌تر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالان‌تر از رعدم بسی از ابر گریان‌تر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیل‌رفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیران‌تر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگین‌دل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسان‌تر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلة‌القدر ار ز چشم خلق پنهان‌تر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزان‌تر
دل‌آزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوخته‌دل زآتش و برق است سوزان‌تر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریان‌تر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادان‌تر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
رفتم کنارش امروز جا گوشواره‌ام داد
این تخت و بخت و دولت ماه ستاره‌ام داد
صد شکر و شادمانی گیسو فکند یک سو
یک گوشه در گلستان راه نظاره‌ام داد
من شکر این چه گویم؟ آورد پیش رویم
من یک دو بوسه گفتم، او بی‌شماره‌ام داد
دستم گرفت و پایی آهسته بر سرم زد
جان بر در مقابل خلخال و یاره‌ام داد
گفتم: لبت بگیرم، بگذارمت بمیرم
لب غنچه کرد و خندید، عمر دوباره‌ام داد
چشم خوشش «وفایی» رسوای عالمم کرد
پیر مغان چه پنهان می آشکاره‌ام داد