عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۱ - بابالنون النبوه
نبوت از حقایق باشد اخبار
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۵ - النفس و مرا تبها و شئوناتها و علاماتها و دقایق حالاتها
تو را نفس از شناسی بس شریفست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۶ - وراءاللبس
وراءاللبس عین حق تعالی است
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۹ - الوصل
تووصل آنوحدتی دان کو حقیقی است
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
بسویش انفصالی مطلقا نیست
از آن باشد مگر پیوند محکم
میان ظاهر و باطن مسلم
شود تعبیر هم از سبق رحمت
نبود آن سبق رحمت جز محبت
بآن «احببت ان اعرف» اشاره است
ظهورش را بعلت استعاره است
دگر تعبیر شد این وصل عظما
ز قیومت حق بهر اشیاء
باو شد متحد اوضاع کثرت
ببعضی متصل بعضی ز وحدت
شد آن مجمل بکثرتها مفصل
هم آخر متحد با اصل اول
ز حیث اتصال کل کثرت
که بعضی را به بعضی شد به نسبت
بکثرت اتحادی آمد از وصل
تفرق وحدتش هم یافت از فصل
تعدد یافت آن کو ببعدد بود
تفرق جست جمعی کو احد بود
شناسد گفت جعفر هر که از اصل
حرکت از سکون و فصل از وصل
رسد در حال توحیدش قراری
شود در معرفت کامل عیاری
بتعبیر دگر کانهم خطا نیست
مراد از وصل مطلق جز فنانیست
فنا عبدی در اوصافت یکتا
که آن باشد تحقق خود باسما
هم آن تعبیر بر احصای اسماست
که محصی را تحقق زان بمعناست
رسید اندر خبر کاحصای اسما
کند هر کس بود جنّت مرا ورا
نه هر محصی بجنت گشت داخل
مگر کورا معانی گشت حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۲ - الوفاء بالعهد
وفا بالعهد آن باشد که عاشق
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
برون آید ز عهده عهد سابق
با قراری که کرد او در بدایت
بتعظیم روبیت بغایت
الست ربکم را او بلی گفت
بآخر گوید آنرا کابتدا گفت:
ز عامه از بیم و امید است
عبادت از ره وعد و عید است
ولی مر خاصگانرا از غرض نیست
عبودیت بآمال و عوض نیست
وقوف او را باعمال و اوامر
معالامر است و محض حب آمر
بود از بهر خاص الخاص در کیش
برون رفتن ز حول و قوه خویش
محب را گشت صون قلب مرغوب
که ره دروی نیابد غیرمحبوب
بنزد آنکه در عهد است جازم
وفا بر عهد را هست از لوازم
که بینداز خودار نقس و وبالی است
هم از رب باز هر حسن و کمالی است
نقایص راز خود داند که با اوست
کمالی هم نبیند جز که از دوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۳
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۸ - راه نجات
ای دل! از خواب شو دمی بیدار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشقبازی پیشهای خوشتر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
سرای میکده را گو همیشه باز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد