عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۴ - آمدن سپاه مکران و چین به نزدیک کوش
دگر ماه بگذشت بی رزم و کین
برآسوده از خون گردان زمین
بهاران چو برگشت بر چرخ ماه
ز مکران بجوشید یکسر سپاه
گزیده سواران با اسب و ساز
رسیدند در دشت خمدان فراز
چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ
ز خمدان برون آمد او بیدرنگ
صد و سی هزاران دلیران گرد
ز چین گرد کرده برایشان سپرد
همه ساخته با سلیح تمام
همه کارزاری همه خویشکام
دو لشکر همی رفت پرخاشجوی
سوی کینه ی شاه چین کرده روی
ز دو منزلی لشکرش مژده داد
دل شاه چین گشت از آن مژده شاد
سران سپه را همه خواند پیش
همه شادمانی نمود او ز خویش
دو نامه ز نوشان و مکران یکی
بر ایشان بخواند از دبیران یکی
که سیصد هزاران سواران کین
فرستادم اینک ز مکران و چین
شما راز دارید، گفت، این سخن
نباید که پیدا شود ز انجمن
که ایرانیان آن گه آگه شوند
که ناگه سپه بر سر ره شوند
به پهلوی دشمن برآیند نیز
بر ایشان بگیرند راه گریز
میان سپاه اندر آریمشان
دمار از تن و جان برآریمشان
شب آمد گزیده سپه ده هزار
دلیران و رزم آزموده سوار
فرستادشان سوی آن دو سپاه
که نوشان فرستاد نزدیک شاه
بفرمودشان کآن نبرده گروه
فرود آورند از پسِ پشتِ کوه
مرا زآمدن در شب آگه کنید
وز اندیشه گفتار کوته کنید
که من با سران سپه بی گمان
بدان لشکر آیم هم اندر زمان
سپه را به پهلوی دشمن کشیم
همان گه بدان دشت دشمن کشیم
همی تاخت با آن سپه آن گروه
نهانی بیامد سپه سوی کوه
به کوش آگهی آمد و برنشست
از آن شادمانی سرش گشت مست
ز لشکر گه آمد سوی کوه، تفت
سپاهش پیاده همه پیش رفت
سران را بپرسید از آن رنج راه
به راه اندر آورد از آن پس سپاه
میان بسته و سخت کرده دو لب
همی راند بی بانگ و شور و جلب
نه آواز کوس و نه زخم درای
نه گفتار مردم نه رفتار پای
به پهلوی ایرانیان بر دو میل
فرود آمد آن گرد گیتی چو پیل
نه آگاه از آن کار، ایرانیان
که بیشه گرفته ست شیر ژیان
برآسوده از خون گردان زمین
بهاران چو برگشت بر چرخ ماه
ز مکران بجوشید یکسر سپاه
گزیده سواران با اسب و ساز
رسیدند در دشت خمدان فراز
چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ
ز خمدان برون آمد او بیدرنگ
صد و سی هزاران دلیران گرد
ز چین گرد کرده برایشان سپرد
همه ساخته با سلیح تمام
همه کارزاری همه خویشکام
دو لشکر همی رفت پرخاشجوی
سوی کینه ی شاه چین کرده روی
ز دو منزلی لشکرش مژده داد
دل شاه چین گشت از آن مژده شاد
سران سپه را همه خواند پیش
همه شادمانی نمود او ز خویش
دو نامه ز نوشان و مکران یکی
بر ایشان بخواند از دبیران یکی
که سیصد هزاران سواران کین
فرستادم اینک ز مکران و چین
شما راز دارید، گفت، این سخن
نباید که پیدا شود ز انجمن
که ایرانیان آن گه آگه شوند
که ناگه سپه بر سر ره شوند
به پهلوی دشمن برآیند نیز
بر ایشان بگیرند راه گریز
میان سپاه اندر آریمشان
دمار از تن و جان برآریمشان
شب آمد گزیده سپه ده هزار
دلیران و رزم آزموده سوار
فرستادشان سوی آن دو سپاه
که نوشان فرستاد نزدیک شاه
بفرمودشان کآن نبرده گروه
فرود آورند از پسِ پشتِ کوه
مرا زآمدن در شب آگه کنید
وز اندیشه گفتار کوته کنید
که من با سران سپه بی گمان
بدان لشکر آیم هم اندر زمان
سپه را به پهلوی دشمن کشیم
همان گه بدان دشت دشمن کشیم
همی تاخت با آن سپه آن گروه
نهانی بیامد سپه سوی کوه
به کوش آگهی آمد و برنشست
از آن شادمانی سرش گشت مست
ز لشکر گه آمد سوی کوه، تفت
سپاهش پیاده همه پیش رفت
سران را بپرسید از آن رنج راه
به راه اندر آورد از آن پس سپاه
میان بسته و سخت کرده دو لب
همی راند بی بانگ و شور و جلب
نه آواز کوس و نه زخم درای
نه گفتار مردم نه رفتار پای
به پهلوی ایرانیان بر دو میل
فرود آمد آن گرد گیتی چو پیل
نه آگاه از آن کار، ایرانیان
که بیشه گرفته ست شیر ژیان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۶ - پیروزی کوش و بیهوش شدن قباد و بازگشت ایرانیان
به هنگام شب کوش را با قباد
برآن رزمگه آشنایی فتاد
سپهبد بدو گفت کای پرفریب
در این کنده چندین نمودی شکیب
که از چین و مکران مدد خواستی
جهانی به لشکر بیاراستی
کنون همچو دیو دنان آمدی
چنان با سپه در میان آمدی
بگفت این و شمشیر زد بر سرش
نگهداشت جان در سر و مغفرش
......................................
......................................
پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد
برآورد از کین بغل برگشاد
همی داشت در رزم کوش آن به دست
در آمد به در همچو آشفته مست
به نیرو بزد بر سر پیل زوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
چنان مغزش از خشم او خیره شد
که چشمش در آن خیرگی تیره شد
ربودند یارانش او را ز جای
ببردند تا پیش پرده سرای
سواری سوی کوش آواز کرد
که گردون در کام تو باز کرد
سپهبد همی گوید اکنون شب است
ز رنج این روان را سپه بر تن است
منم با تو فردا در این رزمگاه
نظاره به ما بر دو رویه سپاه
چو بشنید کوش این سخن بازگشت
به پیروزی اندر سرافراز گشت
بزرگان مکران و چین را بخواند
یکایک به خوان و خروش در نشاند
به می خوردن اندر چنین گفت شاه
که فردا هم از بامداد پگاه
بپردازم از کار ایرانیان
ببندید هر کس به کین را میان
شب آمد سپهبد نیامد بهوش
ز گردان ایران برآمد خروش
بزرگان نشستند با رایزن
همه نامداران آن انجمن
که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟
بکوشید تا چاره ی جان کنیم
چو امشب سپه را به راه افگنید
مگر جان به درگاه شاه افگنید
درستی بدان برنهادند رای
که در شب سپه بازگردد بجای
عماری بیاورد داننده مرد
کشید اندر او دیبه لاجورد
تن مرد بیهوش برداشتند
در آن مهد زرّینش بگذاشتند
بنه برنهادند و رفتند تیز
ز کشتن نکوتر همانا گریز
بماندند خرگاه و خیمه بجای
درفش کیانی و پرده سرای
سپه گرچه بسیار گندآور است
تن است و سپهدار همچون سر است
تن ارچه تناور بود زورمند
نکوشد، چو بیند سرش را نژند
دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار
زره دار با آلت کارزار
سپهبد چنان مانده بیهوش و مست
که رگ بر تن وی همانا نجست
نیارست لشکر فرود آمدن
نه بر بادپایان یکی دم زدن
بدان ناتوانی همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
نبودند برجای تا تیره شب
گذر کرد و نگشاد گردون دو لب
از آن مرزپویان گرفتند راه
دو منزل فزون رفته بود آن سپاه
برآن رزمگه آشنایی فتاد
سپهبد بدو گفت کای پرفریب
در این کنده چندین نمودی شکیب
که از چین و مکران مدد خواستی
جهانی به لشکر بیاراستی
کنون همچو دیو دنان آمدی
چنان با سپه در میان آمدی
بگفت این و شمشیر زد بر سرش
نگهداشت جان در سر و مغفرش
......................................
......................................
پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد
برآورد از کین بغل برگشاد
همی داشت در رزم کوش آن به دست
در آمد به در همچو آشفته مست
به نیرو بزد بر سر پیل زوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
چنان مغزش از خشم او خیره شد
که چشمش در آن خیرگی تیره شد
ربودند یارانش او را ز جای
ببردند تا پیش پرده سرای
سواری سوی کوش آواز کرد
که گردون در کام تو باز کرد
سپهبد همی گوید اکنون شب است
ز رنج این روان را سپه بر تن است
منم با تو فردا در این رزمگاه
نظاره به ما بر دو رویه سپاه
چو بشنید کوش این سخن بازگشت
به پیروزی اندر سرافراز گشت
بزرگان مکران و چین را بخواند
یکایک به خوان و خروش در نشاند
به می خوردن اندر چنین گفت شاه
که فردا هم از بامداد پگاه
بپردازم از کار ایرانیان
ببندید هر کس به کین را میان
شب آمد سپهبد نیامد بهوش
ز گردان ایران برآمد خروش
بزرگان نشستند با رایزن
همه نامداران آن انجمن
که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟
بکوشید تا چاره ی جان کنیم
چو امشب سپه را به راه افگنید
مگر جان به درگاه شاه افگنید
درستی بدان برنهادند رای
که در شب سپه بازگردد بجای
عماری بیاورد داننده مرد
کشید اندر او دیبه لاجورد
تن مرد بیهوش برداشتند
در آن مهد زرّینش بگذاشتند
بنه برنهادند و رفتند تیز
ز کشتن نکوتر همانا گریز
بماندند خرگاه و خیمه بجای
درفش کیانی و پرده سرای
سپه گرچه بسیار گندآور است
تن است و سپهدار همچون سر است
تن ارچه تناور بود زورمند
نکوشد، چو بیند سرش را نژند
دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار
زره دار با آلت کارزار
سپهبد چنان مانده بیهوش و مست
که رگ بر تن وی همانا نجست
نیارست لشکر فرود آمدن
نه بر بادپایان یکی دم زدن
بدان ناتوانی همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
نبودند برجای تا تیره شب
گذر کرد و نگشاد گردون دو لب
از آن مرزپویان گرفتند راه
دو منزل فزون رفته بود آن سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۷ - چینیان و مکرانیان در پی گریختگان و پیروزی ایرانیان بر آنان
سوی رزم شد کوش چون روز بود
که بر دشمنان دوش پیروز بود
سپاه و سپهبد ندیدند هیچ
به تاراج کردند یکسر بسیچ
سپه را همی گفت کوش سترگ
که چندین که هستید خرد و بزرگ
بتازید و لشکر بچنگ آورید
نباید که ایدر درنگ آورید
فراوان بگفت و نکردند کوش
دل شاه جنگی برآمد بجوش
برآشفت و ز آن جا سوی تخت شد
چو لشکر ز تاراج پردخت شد
دگر روز فرمود تا سی هزار
ز لشکر سواران خنجر گزار
پسِ دشمنان تاختن ساختند
شتابان دو روز و دو شب تاختند
رسیدند نزدیک آن یل سپاه
که گاه رسیده شد از رزمگاه
چو ایرانیان گردِ ره یافتند
ز کار کمین تیز بشتافتند
بیاراستند از دو رویه کمین
گروهی کشیدند شمشیر کین
سواران مکران و چین هم ز گرد
بر ایشان فگندند اسب نبرد
جهاندیده ایرانیان زود پشت
بدادند و شمشیر و نیزه به مشت
چو اسب از کمینگاه بگذاشتند
سراسر همه روی برگاشتند
کمین برگشادند یارانشان
ز باران فزون تیربارانشان
چنان هر دوان برهم آویختند
که هم در زمان گل برانگیختند
بکشتند چندان ز مکران و چین
کز ایشان کشیدند یکباره کین
از آن کینه کش لشکر کینه ساز
دو بهره نیامد سوی کوش باز
دژم گشت دارای چین زآن سپاه
سوی تختشان هیچ نگشاد راه
که بر دشمنان دوش پیروز بود
سپاه و سپهبد ندیدند هیچ
به تاراج کردند یکسر بسیچ
سپه را همی گفت کوش سترگ
که چندین که هستید خرد و بزرگ
بتازید و لشکر بچنگ آورید
نباید که ایدر درنگ آورید
فراوان بگفت و نکردند کوش
دل شاه جنگی برآمد بجوش
برآشفت و ز آن جا سوی تخت شد
چو لشکر ز تاراج پردخت شد
دگر روز فرمود تا سی هزار
ز لشکر سواران خنجر گزار
پسِ دشمنان تاختن ساختند
شتابان دو روز و دو شب تاختند
رسیدند نزدیک آن یل سپاه
که گاه رسیده شد از رزمگاه
چو ایرانیان گردِ ره یافتند
ز کار کمین تیز بشتافتند
بیاراستند از دو رویه کمین
گروهی کشیدند شمشیر کین
سواران مکران و چین هم ز گرد
بر ایشان فگندند اسب نبرد
جهاندیده ایرانیان زود پشت
بدادند و شمشیر و نیزه به مشت
چو اسب از کمینگاه بگذاشتند
سراسر همه روی برگاشتند
کمین برگشادند یارانشان
ز باران فزون تیربارانشان
چنان هر دوان برهم آویختند
که هم در زمان گل برانگیختند
بکشتند چندان ز مکران و چین
کز ایشان کشیدند یکباره کین
از آن کینه کش لشکر کینه ساز
دو بهره نیامد سوی کوش باز
دژم گشت دارای چین زآن سپاه
سوی تختشان هیچ نگشاد راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۸ - بهوش آمدن قباد و سرزنش سپاه
قباد سپهبد چو آمد بهوش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۹ - گفتگوی فریدون با قباد درباره ی کوش
چو نزدیک آمل رسید آن سپاه
گروهی برفتند نزدیک شاه
چو خسرو بدان سرکشان بنگرید
بر او هر کسی آفرین گسترید
بپرسید و گفتا شما را چه بود
کز آن رزمگه بازگشتید زود
چنین داد پاسخ ورا سرکشی
که بر ما ببارید تیز آتشی
ز مکران سپاه آمد و مرز چین
سپاهی که شد تنگ روی زمین
همانا فزون بود ششصد هزار
اگر برشمردی یکایک سوار
بکشتیم چندان که روی زمین
چو گل شد ز خون سواران چین
سپهدار ما هم بر کوش بود
به زخمش بیفگند و بیهوش بود
همه داستان سر بسر کرد یاد
ز کردار کوش و ز کار قباد
وز آن لشکر گشن کآمد ز پی
که چندان بکشتند گردان کی
فریدون ز گفتار او شد دژم
که بر لشکر آمدش چندین ستم
پراندیشه بنشست فرخنده شاه
چنین تا سپهبد بیامد ز راه
یکایک بپرسید از او سرگذشت
ز پیگار کوش و ز کردار دشت
وز آن پس بدو گفت کای نیکخوی
نگردد همی چرخ بر آرزوی
فرو ماندم از کار این بدگهر
به در بر کسی نیست شایسته تر
که با دیوزاده بکوشد به جنگ
کشد گردنش در خم پالهنگ
اگر قارن است او سوی خاور است
سپه را مه اوی است و گندآور است
نریمان و گرشاسب بر هندوان
کشیده سپاهی ز پیر و جوان
ندارم کسی کاو نهد پای پیش
مگر خود روم با سواران خویش
چنین گفت نستوه کای شهریار
زتو دور بادا بدِ روزگار
چو یک ساله راه است از ایدر به چین
سپاهت پراگنده اندر زمین
نیاید کنون چاره بر وی بجای
نه ایدر کسی کاو نهد پیش پای
پسر داد او نامداری به شام
که خوانند کنعان مر او را به نام
سپه دارد از تازیان ده هزار
مرا گر دهد لشکری شهریار
بدو تاختن سازم اندر نهان
بداندیش را کم کنم زین جهان
گروهی برفتند نزدیک شاه
چو خسرو بدان سرکشان بنگرید
بر او هر کسی آفرین گسترید
بپرسید و گفتا شما را چه بود
کز آن رزمگه بازگشتید زود
چنین داد پاسخ ورا سرکشی
که بر ما ببارید تیز آتشی
ز مکران سپاه آمد و مرز چین
سپاهی که شد تنگ روی زمین
همانا فزون بود ششصد هزار
اگر برشمردی یکایک سوار
بکشتیم چندان که روی زمین
چو گل شد ز خون سواران چین
سپهدار ما هم بر کوش بود
به زخمش بیفگند و بیهوش بود
همه داستان سر بسر کرد یاد
ز کردار کوش و ز کار قباد
وز آن لشکر گشن کآمد ز پی
که چندان بکشتند گردان کی
فریدون ز گفتار او شد دژم
که بر لشکر آمدش چندین ستم
پراندیشه بنشست فرخنده شاه
چنین تا سپهبد بیامد ز راه
یکایک بپرسید از او سرگذشت
ز پیگار کوش و ز کردار دشت
وز آن پس بدو گفت کای نیکخوی
نگردد همی چرخ بر آرزوی
فرو ماندم از کار این بدگهر
به در بر کسی نیست شایسته تر
که با دیوزاده بکوشد به جنگ
کشد گردنش در خم پالهنگ
اگر قارن است او سوی خاور است
سپه را مه اوی است و گندآور است
نریمان و گرشاسب بر هندوان
کشیده سپاهی ز پیر و جوان
ندارم کسی کاو نهد پای پیش
مگر خود روم با سواران خویش
چنین گفت نستوه کای شهریار
زتو دور بادا بدِ روزگار
چو یک ساله راه است از ایدر به چین
سپاهت پراگنده اندر زمین
نیاید کنون چاره بر وی بجای
نه ایدر کسی کاو نهد پیش پای
پسر داد او نامداری به شام
که خوانند کنعان مر او را به نام
سپه دارد از تازیان ده هزار
مرا گر دهد لشکری شهریار
بدو تاختن سازم اندر نهان
بداندیش را کم کنم زین جهان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۲ - بازگشت به سرگذشت کوش رفتن کوش با ماوراءالنهر و خاور
بر این داستان دگر دار گوش
نگه کن به کردار و بازار کوش
ز کوش فریبنده دیگر سخن
چنین ساخت داننده مرد کهن
چو بشکست ایران سپه را بدرد
سوی ماوراالنّهر آغاز کرد
از او شاه مکران چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
پذیره شدش با سران سپاه
یکی مایه ور برد گنجش به راه
از اسبان تازی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و کلاه و نگین
هم از خوردنی برد چندان ز شهر
که یک ماه لشکرش را بود بهر
ز مکران گذر کرد بی جنگ و جوش
بشد با سواران پولادپوش
همی رفت تا خاور و تیره میغ
گرفت آن همه مرزها را به تیغ
چنین تا به دریای خاور رسید
سراپرده ای نو بدان لب کشید
مر او را چنین گفت گوینده ای
به دریا شب و روز پوینده ای
که شاها، یکی جایگاه است خوش
در این ژرف دریا از او سرمکش
جزیره ست با آبهای روان
نشستنگهی از در خسروان
پر از میوه و سایه ی بید و سرو
همه کوه نخچیر و کبک و تذرو
بهار و خزان سربسر گل بود
ز طاووس و درّاج غلغل بود
روان بر سر سبزه و بوی و رنگ
نه تیمار شیر و نه بیم پلنگ
چو بشنید از او شاه وارونه خوی
کشیدش بدان جایگه آرزوی
درآمد به دریا و برشد به کوه
بزرگان چین از پسش همگروه
برآن کوه بر کان پیروزه یافت
همان زر که مانند آتش بتافت
نگه کن به کردار و بازار کوش
ز کوش فریبنده دیگر سخن
چنین ساخت داننده مرد کهن
چو بشکست ایران سپه را بدرد
سوی ماوراالنّهر آغاز کرد
از او شاه مکران چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
پذیره شدش با سران سپاه
یکی مایه ور برد گنجش به راه
از اسبان تازی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و کلاه و نگین
هم از خوردنی برد چندان ز شهر
که یک ماه لشکرش را بود بهر
ز مکران گذر کرد بی جنگ و جوش
بشد با سواران پولادپوش
همی رفت تا خاور و تیره میغ
گرفت آن همه مرزها را به تیغ
چنین تا به دریای خاور رسید
سراپرده ای نو بدان لب کشید
مر او را چنین گفت گوینده ای
به دریا شب و روز پوینده ای
که شاها، یکی جایگاه است خوش
در این ژرف دریا از او سرمکش
جزیره ست با آبهای روان
نشستنگهی از در خسروان
پر از میوه و سایه ی بید و سرو
همه کوه نخچیر و کبک و تذرو
بهار و خزان سربسر گل بود
ز طاووس و درّاج غلغل بود
روان بر سر سبزه و بوی و رنگ
نه تیمار شیر و نه بیم پلنگ
چو بشنید از او شاه وارونه خوی
کشیدش بدان جایگه آرزوی
درآمد به دریا و برشد به کوه
بزرگان چین از پسش همگروه
برآن کوه بر کان پیروزه یافت
همان زر که مانند آتش بتافت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۳ - ساختن شهر کوشان و قرار دادن پیکر کوش در آن
خوش آمدش بنشست بر کوه ژرف
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۴ - بازگشت کوش به مکران و کشتن شاه مکران
وز آن جا سپه سوی مکران کشید
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۵ - فرستادن جاسوسان به دربار فریدون
وز آن جا سوی شهر خمدان کشید
همی برتر از خویشتن کس ندید
یکی شیر دل مرد را پیش خواند
ز کار فریدون فراوان بخواند
به درگاه او رفت بایدت، گفت
یکی بر رسیدن ز راز نهفت
سپاهش بدیدن که چند است و چون
هم از دیدنِ خود، هم از رهنمون
ببین تا فریدون چه دارد به دل
چه کرده ست با آن سپاه خجل
اگر سوی ما دارد آهنگ شاه
تو آهنگ ما کن نهانی به راه
بدادش ز دیبا و دینار چند
فرستاده شد بر ستور نوند
همی برتر از خویشتن کس ندید
یکی شیر دل مرد را پیش خواند
ز کار فریدون فراوان بخواند
به درگاه او رفت بایدت، گفت
یکی بر رسیدن ز راز نهفت
سپاهش بدیدن که چند است و چون
هم از دیدنِ خود، هم از رهنمون
ببین تا فریدون چه دارد به دل
چه کرده ست با آن سپاه خجل
اگر سوی ما دارد آهنگ شاه
تو آهنگ ما کن نهانی به راه
بدادش ز دیبا و دینار چند
فرستاده شد بر ستور نوند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۸ - بازگشت جاسوس کوش از ایران
سواری که از چین فرستاده بود
به ایران و پندش بسی داده بود
بیامد، بیاورد یکسر نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
چنین گفت کان شهریار بلند
ندارد سرِ رزم و رای گزند
به داد و دهش دل نهاده ست شاه
پراگنده بر گرد گیتی سپاه
به ایران همه کشور آباد کرد
جهان را پر از بخشش و داد کرد
به ایران زمین بر پراگند گنج
تهی کرد گنج و بکاهید رنج
شب و روز دل بسته در کار مرد
شکسته دلِ کین به آزار و درد
دل کوش از آن شادمان گشت و گفت
که با اختر نیک بادی تو جُفت
به ایران و پندش بسی داده بود
بیامد، بیاورد یکسر نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
چنین گفت کان شهریار بلند
ندارد سرِ رزم و رای گزند
به داد و دهش دل نهاده ست شاه
پراگنده بر گرد گیتی سپاه
به ایران همه کشور آباد کرد
جهان را پر از بخشش و داد کرد
به ایران زمین بر پراگند گنج
تهی کرد گنج و بکاهید رنج
شب و روز دل بسته در کار مرد
شکسته دلِ کین به آزار و درد
دل کوش از آن شادمان گشت و گفت
که با اختر نیک بادی تو جُفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۰ - بازگشتن قارن از سقلاب و روم بنزد فریدون
چو برگشت قارن ز سقلاب و روم
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر
شده بجّه و نوبه زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری
سپرده بدو نامور لشکری
به پیروزی آمد به درگاه باز
گرفته ز هر کشوری ساو و باز
برآسود یک سال نزدیک شاه
به گردون گردان کشیده کلاه
همه رزمها کرد با شاه یاد
به کردار و دیدار او شاه شاد
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر
شده بجّه و نوبه زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری
سپرده بدو نامور لشکری
به پیروزی آمد به درگاه باز
گرفته ز هر کشوری ساو و باز
برآسود یک سال نزدیک شاه
به گردون گردان کشیده کلاه
همه رزمها کرد با شاه یاد
به کردار و دیدار او شاه شاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۱ - داد خواستن مردمان از دست کوش، شاه چین
چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۳ - لشکر کشی قارن به چین
برون آمد از پیش تخت بلند
به هر سو درافگند پویان نوند
بزرگان شه را بدرگاه خواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
از آن نامداران گزیده سوار
برآمد گه عرض سیصد هزار
یلانی که قارن پسندیده بود
گه رزمشان یک به یک دیده بود
همه سرکش و صفدر و تیغ زن
همه لشکر آرای و لشکرشکن
کراساز بد بود، اگر بارگی
ز لشکر برون کرد یکبارگی
ز پیران بیکار و ناهار و سست
به دیوان نشد نام یک تن درست
از این سان چو کرد آن سپه را گزین
سلیح و درم داد با اسب و زین
ز آمل سراپرده بیرون کشید
بسی ساز و آرایشی برکشید
فریدون بیامد بدید آن سپاه
چنان ساز و آرایش و دستگاه
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان نیکدل پهلوان گزین
که پیروز بادی و دور از غمان
شدن تندرست، آمدن شادمان
روان کرد لشکر سر ماه مهر
که بنمود ماه نو از چرخ چهر
ز منزل چو برداشتی پیشرو
سپاهی فرود آمدی، باز نو
همی راند بر ساقه بر پهلوان
چو دریای با موج لشکر روان
تو گفتی مگر گشت جنبان زمین
وگر کوه و هامون شده ست آهنین
چو در مرز توران نهادند پی
فتادند مانند آتش به نی
به تاراج و کشتن کشیدند دست
ز شمشیرشان بی زیان کس نرست
گروهی شدند از بد اندر حصار
ندادی از آن پس به جان زینهار
کسی کاو هوای فریدون نمود
سپهبد بدو مهربانی نمود
.................................
.................................
علف ساخت و آمد بر پهلوان
خلیده دل از رنج کوش و نوان
به هر سو درافگند پویان نوند
بزرگان شه را بدرگاه خواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
از آن نامداران گزیده سوار
برآمد گه عرض سیصد هزار
یلانی که قارن پسندیده بود
گه رزمشان یک به یک دیده بود
همه سرکش و صفدر و تیغ زن
همه لشکر آرای و لشکرشکن
کراساز بد بود، اگر بارگی
ز لشکر برون کرد یکبارگی
ز پیران بیکار و ناهار و سست
به دیوان نشد نام یک تن درست
از این سان چو کرد آن سپه را گزین
سلیح و درم داد با اسب و زین
ز آمل سراپرده بیرون کشید
بسی ساز و آرایشی برکشید
فریدون بیامد بدید آن سپاه
چنان ساز و آرایش و دستگاه
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان نیکدل پهلوان گزین
که پیروز بادی و دور از غمان
شدن تندرست، آمدن شادمان
روان کرد لشکر سر ماه مهر
که بنمود ماه نو از چرخ چهر
ز منزل چو برداشتی پیشرو
سپاهی فرود آمدی، باز نو
همی راند بر ساقه بر پهلوان
چو دریای با موج لشکر روان
تو گفتی مگر گشت جنبان زمین
وگر کوه و هامون شده ست آهنین
چو در مرز توران نهادند پی
فتادند مانند آتش به نی
به تاراج و کشتن کشیدند دست
ز شمشیرشان بی زیان کس نرست
گروهی شدند از بد اندر حصار
ندادی از آن پس به جان زینهار
کسی کاو هوای فریدون نمود
سپهبد بدو مهربانی نمود
.................................
.................................
علف ساخت و آمد بر پهلوان
خلیده دل از رنج کوش و نوان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۴ - آگاه شدن کوش از آمدن ایرانیان، و گرد آوردن سپاه
چو آگاهی آمد به کوش سترگ
که آمد ز ایران سپاهی بزرگ
پراندیشه گشت و سپه را بخواند
سران را به دیوان بخشش نشاند
ز ماچین و مکران و تبّت سپاه
بیامد که بر باد بربست راه
ز خرگاه و خیمه چنان گشت چین
که پنهان شد از زیرِ دیبا زمین
از ایشان گزین کرد، پس هفت بار
شمرده به دیوان او صد هزار
همه رزم دیده همه شیر دل
از انبوه ایشان ستاره خجل
بر ایشان برافگند گنجی درم
ز خمدان برون رفت روز دهم
بغرّید کوس و برآمد درفش
جهان شد ز گرد سواران بنفش
به هنگام برگشتن آفتاب
به لشکرگه آمد دلی پُر شتاب
سران سپه را همه پیش خواند
ز دشمن بسی داستانها براند
که ایرانیان مرمرا هر زمان
کنند آزمون، لشکر آید دمان
از آن نیکویها که کردم ز پیش
بجای سپاه بداندیش خویش
که لشکر شکستم بدان سان دوبار
نرفت از پس دشمنان یک سوار
نه آهنگ کردم به ایران زمین
نه لشکر فرستادم از بهر کین
چنین تا بداندیش گستاخ گشت
همان نیز با برگ و با شاخ گشت
من اندیشه کردم که گر با سپاه
درآیم به ایران چنین کینه خواه
سپاه من از دست بی بر کنند
ز خون یلان رنگ کشور کنند
ز یک گوشه آباد کردم جهان
دگر گوشه ویران شود ناگهان
کنون پیش تا دزد گیرم به دست
مرا دزد بگرفت و سختم ببست
من از کین ضحاک جوشم همی
همی هر زمان بر خروشم همی
بدین بار سوگند خوردم بدرد
به روز سپید و شب لاجورد
که ویران کنم مرز بدخواه خویش
بخواهم از او کینه ی شاه خویش
ز تختش برآرم، درآرم به دار
نمانم زایرنیان یک سوار
که از ابلهی مرد و از بیهشی
زبونی شمارد همی خامشی
بزرگان بر او آفرین خواندند
ورا شاه ترکان و چین خواندند
همی گفت هر کس که با برز تو
بلرزد زمین از سر گرز تو
توانی کزاین گفته افزون کنی
که آهنگ تخت فریدون کنی
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
پراگنده گشتند از آن جا سپاه
که آمد ز ایران سپاهی بزرگ
پراندیشه گشت و سپه را بخواند
سران را به دیوان بخشش نشاند
ز ماچین و مکران و تبّت سپاه
بیامد که بر باد بربست راه
ز خرگاه و خیمه چنان گشت چین
که پنهان شد از زیرِ دیبا زمین
از ایشان گزین کرد، پس هفت بار
شمرده به دیوان او صد هزار
همه رزم دیده همه شیر دل
از انبوه ایشان ستاره خجل
بر ایشان برافگند گنجی درم
ز خمدان برون رفت روز دهم
بغرّید کوس و برآمد درفش
جهان شد ز گرد سواران بنفش
به هنگام برگشتن آفتاب
به لشکرگه آمد دلی پُر شتاب
سران سپه را همه پیش خواند
ز دشمن بسی داستانها براند
که ایرانیان مرمرا هر زمان
کنند آزمون، لشکر آید دمان
از آن نیکویها که کردم ز پیش
بجای سپاه بداندیش خویش
که لشکر شکستم بدان سان دوبار
نرفت از پس دشمنان یک سوار
نه آهنگ کردم به ایران زمین
نه لشکر فرستادم از بهر کین
چنین تا بداندیش گستاخ گشت
همان نیز با برگ و با شاخ گشت
من اندیشه کردم که گر با سپاه
درآیم به ایران چنین کینه خواه
سپاه من از دست بی بر کنند
ز خون یلان رنگ کشور کنند
ز یک گوشه آباد کردم جهان
دگر گوشه ویران شود ناگهان
کنون پیش تا دزد گیرم به دست
مرا دزد بگرفت و سختم ببست
من از کین ضحاک جوشم همی
همی هر زمان بر خروشم همی
بدین بار سوگند خوردم بدرد
به روز سپید و شب لاجورد
که ویران کنم مرز بدخواه خویش
بخواهم از او کینه ی شاه خویش
ز تختش برآرم، درآرم به دار
نمانم زایرنیان یک سوار
که از ابلهی مرد و از بیهشی
زبونی شمارد همی خامشی
بزرگان بر او آفرین خواندند
ورا شاه ترکان و چین خواندند
همی گفت هر کس که با برز تو
بلرزد زمین از سر گرز تو
توانی کزاین گفته افزون کنی
که آهنگ تخت فریدون کنی
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
پراگنده گشتند از آن جا سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۸ - جنگ دیگر ایرانیان با کوش، و کشته شدن شاه تبت به دست نستوه
سپیده چو بگشاد چون باز پر
بگسترد بر دشت خورشید فرّ
غولشکری خاست از هر دو جای
خروش آمد از کوس و آواز نای
درفش دلیران چو پرواز کرد
سپهدار قارن سپه ساز کرد
فرستاد نستوه را سوی راست
سپاهی جهانگیر چونان که خواست
تَلیمان یل را سوی میسره
فرستاد با او سپاهی سره
به قلب اندرون خویشتن جای داد
درفش از پس پشت و پیشش قباد
وزآن روی چون، چشم بگشاد کوش
سپه دید و گیتی گرفته خروش
برآشفت و لشکر برآراست نیز
تو گفتی که بگرفت مغزش ستیز
کرو خان که بُد شاه بر قندهار
یکی لشکر آرای کرد استوار
بدو داد با لشکرش میمنه
بشد با سپه، دور گشت از بنه
همان میسره مر قرا را سپرد
که شاهی تبّت ز شاهان ببرد
به قلب اندرون جای خود کرد کوش
چو رعد از دو لشکر برآمد خروش
که مرّیخ گفتی بنالد همی
زمین سوی گردون بنالد همی
ده و دار و گیر آمد از هر دو روی
روان شد برآن دشت، خون همچو جوی
ز بس جوشن کشتگان بر زمین
به هر جای کوهی نمود آهنین
ز شمشیر خونبار و زخم سنان
ندانست بد دل رکیب از عنان
درخش سنان و چرنگ کمان
همی هوش برد از دل بدگمان
چنین تا جهانجوی نستوه گرد
بکردار آتش یکی حمله برد
بزد بر قرا خویشتن را چو کوه
پس پشت او از دلیران گروه
قرا با سپاهِ تَبَت پیش رفت
صد و سی هزار از یلان بیش رفت
برآویختند آن دو لشکر بهم
زمانه شد از زخم ایشان دژم
دمان شد یکی باد و گردی سپاه
برآمد که خورشید گم کرد راه
همی تاخت نستوه گرزی به دست
کرا یافت زنده ز دستش نجست
چنین تا بر شاه تبّت رسید
خروشید چون شیر کاو را بدید
یکی سفته زوبین زد او را درشت
ز سینه سنانش برون شد ز پشت
چو دیدند ترکان تبّت که شاه
ز زین اندر آمد به خاک سیاه
چو او کشته شد، بازگشتند تیز
گرفتند از آن زخم راه گریز
بگسترد بر دشت خورشید فرّ
غولشکری خاست از هر دو جای
خروش آمد از کوس و آواز نای
درفش دلیران چو پرواز کرد
سپهدار قارن سپه ساز کرد
فرستاد نستوه را سوی راست
سپاهی جهانگیر چونان که خواست
تَلیمان یل را سوی میسره
فرستاد با او سپاهی سره
به قلب اندرون خویشتن جای داد
درفش از پس پشت و پیشش قباد
وزآن روی چون، چشم بگشاد کوش
سپه دید و گیتی گرفته خروش
برآشفت و لشکر برآراست نیز
تو گفتی که بگرفت مغزش ستیز
کرو خان که بُد شاه بر قندهار
یکی لشکر آرای کرد استوار
بدو داد با لشکرش میمنه
بشد با سپه، دور گشت از بنه
همان میسره مر قرا را سپرد
که شاهی تبّت ز شاهان ببرد
به قلب اندرون جای خود کرد کوش
چو رعد از دو لشکر برآمد خروش
که مرّیخ گفتی بنالد همی
زمین سوی گردون بنالد همی
ده و دار و گیر آمد از هر دو روی
روان شد برآن دشت، خون همچو جوی
ز بس جوشن کشتگان بر زمین
به هر جای کوهی نمود آهنین
ز شمشیر خونبار و زخم سنان
ندانست بد دل رکیب از عنان
درخش سنان و چرنگ کمان
همی هوش برد از دل بدگمان
چنین تا جهانجوی نستوه گرد
بکردار آتش یکی حمله برد
بزد بر قرا خویشتن را چو کوه
پس پشت او از دلیران گروه
قرا با سپاهِ تَبَت پیش رفت
صد و سی هزار از یلان بیش رفت
برآویختند آن دو لشکر بهم
زمانه شد از زخم ایشان دژم
دمان شد یکی باد و گردی سپاه
برآمد که خورشید گم کرد راه
همی تاخت نستوه گرزی به دست
کرا یافت زنده ز دستش نجست
چنین تا بر شاه تبّت رسید
خروشید چون شیر کاو را بدید
یکی سفته زوبین زد او را درشت
ز سینه سنانش برون شد ز پشت
چو دیدند ترکان تبّت که شاه
ز زین اندر آمد به خاک سیاه
چو او کشته شد، بازگشتند تیز
گرفتند از آن زخم راه گریز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۰ - گریختن کوش و پناه بردن به شهر خمدان
شهنشاه چین با سپاهش نژند
فرود آمد از پشت اسب سمند
سران سپه را همه کشته دید
سپاه تبت پاک برگشته دید
شکسته دلِ لشکر خویشتن
ز بس کُشته و خسته زآن انجمن
دلیری و نیروی ایرانیان
شده هر سواری چو شیر ژیان
چو از بازگشتن ندید ایچ رای
بماندند خرگاه و خیمه به جای
سپه برگرفت و بُنه برنهاد
همی رفت تا شهر خمدان چو باد
چو روز آمد و قارن آگاه شد
به لشکرگه کوشِ بدخواه شد
بفرمود تا از پسش سی هزار
برفتند از ایران گزیده سوار
سپه رفت و کرد آن نبرده درنگ
ببخشید ایشان که بودند به جنگ
ز خرگاه وز خیمه و چارپای
که ماندند گردان چینی به جای
سوم روز بازآمدند آن سپاه
گرفته فراوان اسیران به راه
ز کوش آگهی داد خسرو پرست
که در شهر خمدان شد و در ببست
سپهدار از دادگر یاد کرد
اسیران چین را تن آزاد کرد
یکی را بفرمود کشتن ز کین
همه بازگشتند شادان به چین
به روز چهارم سپه برگرفت
در و دشت و کهسار لشکر گرفت
به فرسنگ خمدان فرود آمدند
در آن بیشه و دشت و رود آمدند
فرود آمد از پشت اسب سمند
سران سپه را همه کشته دید
سپاه تبت پاک برگشته دید
شکسته دلِ لشکر خویشتن
ز بس کُشته و خسته زآن انجمن
دلیری و نیروی ایرانیان
شده هر سواری چو شیر ژیان
چو از بازگشتن ندید ایچ رای
بماندند خرگاه و خیمه به جای
سپه برگرفت و بُنه برنهاد
همی رفت تا شهر خمدان چو باد
چو روز آمد و قارن آگاه شد
به لشکرگه کوشِ بدخواه شد
بفرمود تا از پسش سی هزار
برفتند از ایران گزیده سوار
سپه رفت و کرد آن نبرده درنگ
ببخشید ایشان که بودند به جنگ
ز خرگاه وز خیمه و چارپای
که ماندند گردان چینی به جای
سوم روز بازآمدند آن سپاه
گرفته فراوان اسیران به راه
ز کوش آگهی داد خسرو پرست
که در شهر خمدان شد و در ببست
سپهدار از دادگر یاد کرد
اسیران چین را تن آزاد کرد
یکی را بفرمود کشتن ز کین
همه بازگشتند شادان به چین
به روز چهارم سپه برگرفت
در و دشت و کهسار لشکر گرفت
به فرسنگ خمدان فرود آمدند
در آن بیشه و دشت و رود آمدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۱ - محاصره ی طولانی شهر خمدان
چو دارای چین دید کآمد سپاه
همه خیمه ها دید بی راه و راه
ببخشید دروازه ها بر سران
سرا را ذبس داد بس بیکران
بیاراست باره به مردانِ مَرد
به هر برج عرّاده برپای کرد
ز بس منجنیق و کمانهای چرخ
ز بیمش نهان کشته گردنده چرخ
به گِردش یکی کنده بودی بزرگ
که نتوان بریدنش پیل سترگ
ره از شهر ببرید و در بست آب
سپاهی و شهری یله کرد خواب
سپهبد دگر روز بر گرد شهر
برآمد بدید آن گزاینده زهر
دژم گشت و در کارش اندیشه کرد
پس آهنگ آن مایه ور بیشه کرد
بیاورد چندان درخت بلند
که پیل از کشیدن همی شد نژند
به هر جای بر منجنیقی نهاد
به سنگ گران دست را برگشاد
کمانور ببارید تیر از دو روی
سپرور پیاده شده رزمجوی
دو ماه این چنین رزم، پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
گشادن نشایست خمدان به جنگ
جهان بر دل سروران گشته تنگ
دگر باره گردان به جنگ آمدند
بسی خسته ی تیر و سنگ آمدند
همی رزم کردند روزی دوبار
به سنگ و به پیکان زهر آبدار
دگر چاره ماه اندر این شد درنگ
نشد باره ویران به تیر و به سنگ
سپهدار قارن ز چاره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
خزان آمد و روزگار دمه
ز چاره بماندند گردان همه
بسی کشته آمد ز هر دو سپاه
بسی خسته بر سنگ و گشته تباه
همه خیمه ها دید بی راه و راه
ببخشید دروازه ها بر سران
سرا را ذبس داد بس بیکران
بیاراست باره به مردانِ مَرد
به هر برج عرّاده برپای کرد
ز بس منجنیق و کمانهای چرخ
ز بیمش نهان کشته گردنده چرخ
به گِردش یکی کنده بودی بزرگ
که نتوان بریدنش پیل سترگ
ره از شهر ببرید و در بست آب
سپاهی و شهری یله کرد خواب
سپهبد دگر روز بر گرد شهر
برآمد بدید آن گزاینده زهر
دژم گشت و در کارش اندیشه کرد
پس آهنگ آن مایه ور بیشه کرد
بیاورد چندان درخت بلند
که پیل از کشیدن همی شد نژند
به هر جای بر منجنیقی نهاد
به سنگ گران دست را برگشاد
کمانور ببارید تیر از دو روی
سپرور پیاده شده رزمجوی
دو ماه این چنین رزم، پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
گشادن نشایست خمدان به جنگ
جهان بر دل سروران گشته تنگ
دگر باره گردان به جنگ آمدند
بسی خسته ی تیر و سنگ آمدند
همی رزم کردند روزی دوبار
به سنگ و به پیکان زهر آبدار
دگر چاره ماه اندر این شد درنگ
نشد باره ویران به تیر و به سنگ
سپهدار قارن ز چاره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
خزان آمد و روزگار دمه
ز چاره بماندند گردان همه
بسی کشته آمد ز هر دو سپاه
بسی خسته بر سنگ و گشته تباه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۲ - پیشنهاد قارن به کوش برای جنگ تن به تن
یکی روز قارن دژمناک بود
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۴ - آمادگی چینیان برای ادامه ی جنگ
چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه
خروش آمد از کوی و بازارگاه
سپاهی و شهری برآمد بهم
گروهی ز شادی، گروهی ز غم
خروشی برآمد ز ایوان کوش
که زارا، یلا، شاه پولادپوش
بتانش همه پرده برداشتند
غریو از بر چرخ بگذاشتند
ز خوبان همه شهر غلغل گرفت
گل تازه و مشک و سنبل گرفت
سپاهی و شهری شدند انجمن
جوانان و پیران همه رایزن
که ما از پس شاه چین چون کنیم
وگر دیده و دل پُر از خون کنیم
ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس
نگهداشت باید شب و روز و بس
که مُردن به شهر از برِ شاه خویش
به از زنده در دستبدخواه خویش
ز بهر زن و بچّه و جان و چیز
بکوشیم چندان که نیروست تیز
برآن بر نهادند مردم دو بهر
که رزم آورند و بدارند شهر
به دروازه ها بخش کردند باز
سپاهی و شهری که بُد رزمساز
به دروازه ها لشکر انبوه شد
ز جوشن سر باره چون کوه شد
سری را سپردند از آن هر دری
درفشی برافراخت هر سروری
همه باره شد سرخ و زرد و بنفش
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
خروش آمد از کوی و بازارگاه
سپاهی و شهری برآمد بهم
گروهی ز شادی، گروهی ز غم
خروشی برآمد ز ایوان کوش
که زارا، یلا، شاه پولادپوش
بتانش همه پرده برداشتند
غریو از بر چرخ بگذاشتند
ز خوبان همه شهر غلغل گرفت
گل تازه و مشک و سنبل گرفت
سپاهی و شهری شدند انجمن
جوانان و پیران همه رایزن
که ما از پس شاه چین چون کنیم
وگر دیده و دل پُر از خون کنیم
ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس
نگهداشت باید شب و روز و بس
که مُردن به شهر از برِ شاه خویش
به از زنده در دستبدخواه خویش
ز بهر زن و بچّه و جان و چیز
بکوشیم چندان که نیروست تیز
برآن بر نهادند مردم دو بهر
که رزم آورند و بدارند شهر
به دروازه ها بخش کردند باز
سپاهی و شهری که بُد رزمساز
به دروازه ها لشکر انبوه شد
ز جوشن سر باره چون کوه شد
سری را سپردند از آن هر دری
درفشی برافراخت هر سروری
همه باره شد سرخ و زرد و بنفش
ز بس گونه گون پرنیانی درفش