عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
صبر تلخ است و دوای من خونین جگر است
داروی درد من از درد جگر سوزتر است
چون ننالم که رقیبش بجفا می کشدم
وین که او آگه ازین نیست جفای دگرست
منم آن دلشده پروانه که جا بر سر شمع
بی خبر سوخته ام تا دگران را خبرست
هر کجا غمزده شوخی است بلای دل ماست
تیر باران بلا در ره اهل نظرست
ناصحا من نکنم ترک بتان قصه مخوان
گفتگویی که بجایی نرسد درد سر است
اهلی از بهر خدا پرده زنار بکش
که تفاوت زتو تا بر همنان اینقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
در زیر زلف روی تو چون گل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
با یکدم وصلت غم عالم نتوان گفت
صد ساله سخن باتو بیکدم نتوان گفت
ما وصل نجوییم و غم هجر تو خواهیم
وز نازکی خوی تو این هم نتوان گفت
با زخم تو خاموشم و زخمی دگرست این
کاحوال دل ریش بمرهم نتوان گفت
بسیار دهان تو کم از ذره بود لیک
در روی نکویان سخن کم نتوان گفت
هر کس که سگ یار نشد گرچه فرشته است
در مذهب ما هرگزش آدم نتوان گفت
ای من سگ آن گوشه نشین کو قدم از دیر
بیرون ننهاد و خبرش هم نتوان گفت
ساقی قدحی بخش و مترس از غم ایام
کانجا که تو باشی سخن از غم نتوان گفت
پیش تو هزار آینه جم به یکی جو
با چشمه خورشید ز شبنم نتوان گفت
ترسا بچه یی قاتل اهلی است که از ناز
با او سخن از عیسی مریم نتوان گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عتاب و ناز تو با من ز غایت خوبی است
که قهر و خشم بتان شیوه های محبوبیست
من از کمال طلب همچو خضر می یابم
که آنچه می طلبم در کمال مطلوبیست
کنون که یار زما میرمید میدانیم
که زشت نامی ما در نهایت خوبیست
تو سایه کم مکن از سر مرا که سایه سرو
چه کار آید اگر نیز سایه طوبیست
سوی تو مرغ دل آمد حکایت از وی پرس
که رمزهای نهانی نه حرف مکتوبیست
گر آستان تو اهلی بدیده رفت مرنج
که کار عاشق درمانده آستان روبیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گر کشد خصم بزور از کف من دامن دوست
چکند با کشش دل که میانمن و اوست
غایت مهر و وفا داری من می بیند
ناز او با من از آن است نه از تندی خوست
با که گویم غم بدخویی آن مایه لطف
که ببخت من شوریده چنین عربده جوست
ایکه سر تا قدمت جمله نکو می بینم
اینکه باما بسر جور و جفایی نه نکوست
صوت بلبل نبود غیر دعا گویی گل
گوش کن ناله اهلی و مگو بیهده گوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یافت از یوسف پدر بویی اگر رویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت
جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من
یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت
عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد
مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو
شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت
کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم
کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان
کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قدرم چو مه از مهر سعادت اثر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد
ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد
عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد
شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد
سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار
چون عزیز مصر گشت اورا تمام از یاد برد
من غلط کردم که اول ره ببستم بر سرشک
قطره قطره سیل گشت و خانه از بنیاد برد
خسرو از بخت است شیرین کام آه از دست بخت
رنج ضایع در جهان از طالعش فرهاد برد
عندلیب عاشق از بیداد گل هرچند سوخت
کافرم گر غیر او پیش کسی فریاد برد
اهلی، آن بازیچه دیدی کان تذرو خوش خرام
چون بدام افتاد و چون رفت و دل از صیاد برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد
گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد
در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد
گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد
سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد
اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
من اگر حسرت روی تو چنین خواهم برد
حسرت روی زمین زیر زمین خواهم برد
گر به جنت ره من با دل پر آه دهند
دوزخی را بسوی خلد برین خواهم برد
غیرت دین اگرم پرده ز نار کشد
بس خجالت که من بیدل و دین خواهم برد
کی ازین سودن رخ بر در مسجد من مست
سرنوشت ازل از لوح جبین خواهم برد
من نه آنم که چو اهلی پی معراج مراد
منت همرهی از روح امین خواهم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو شهسوار مرا رخ ز باده گلگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کی بود عاشق کسی کز سوختن غمگین بود
عاشق آن باشد که چون پروانه در آتش رود
کور کن ایگریه بی یارم که چون یعقوب چشم
کور بهتر زانکه بی یوسف بعالم بنگرد
بهر کام دل اگر بر جان نشانی نخل عشق
غیر بار دل عجب گر میوه یی بارش بود
عاشقی تلخ است و مارا تلخ تر کان نوش لب
می خورد با غیر و از غیرت دل ما خون خورد
کار اگر با غیرت مرد آزما افتد ز عشق
زن به از فرهاد اگر از جان شیرین نگذرد
نیست در دستم سر مویی ولیکن همتم
یکسر مویت بملک هر دو عالم میخرد
هرکه چون اهلی هلاک لعل جانبخش تو شد
کافرم گر منت از عیسی مریم می برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شیوه خوبی لیلی همه کس چون داند؟
حالتی هست جز از حسن که مجنون داند
آنچه در جان خراب و دل پرخون من است
هم مگر جان خراب و دل پرخون داند
من بحسن از همه افزون مه خود را دانم
او مرا نیز بعشق از همه افزون داند
با شهیدان محبت دم عیسی چه کند
چاره کشته عشق آن لب میگون داند
جز غم دل سخن از اهلی شوریده مپرس
در همه عمر چه دانست که اکنون داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید
رستخیز است درین خانه قیامت نگرید
زد علم آتشم از سینه و صد خانه بسوخت
علم داد ببینید و علامت نگرید
اگر این گلشن حسن است چه حاجت گل و سرو
رخ ببینید خدا را قد و قامت نگرید
نه چنان نامه سیاهم ز خطش کرد رقم
که ز لوح دل من حرف سلامت نگرید
آتشی در جگر افکنده ام از عشق چو شمع
داغها بر رخم از اشک ندامت نگرید
کوهکن بر دل او گرد ملامت بار است
گرد من کوه غم از سنگ ملامت نگرید
نیست در میکده اهلی نفسی بی می و جام
کرم پیر به بینید و کرامت نگرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
آن گل چو شمع بر من مدهوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند