عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴
کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها
دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها
سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها
دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
دمی صدبار میبینم از آن قامت قیامتها
عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها
زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها
ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن
که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶
الا یا نفس قد زموالمطا یا
خدایاده شکیبائی خدایا
چو روز وصل را آمد شب هجر
الی روحی دنت ایدی المنایا
بدل بارغم آمد کوه بر کوه
کما یعلوا هوادجها الثنایا
ز چشمم دجله‌های خون فشاندند
وناراً اضرموها فی حشایا
گرم مانده است در تن نیم جانی
الاعوجوالافدیکم بقایا
الاحبواعنا دل ادنای الورد
اعینونی علی بث الشکایا
بنال اسرار هنگام وداع است
بنا حل النوی جل الرزایا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷
وجودش بس ز حق دارد مزایا
غدانی مریة منه البرایا
دل از من برده شوخ مه لقائی
تناهی حسنه اقصی القصایا
بتی سنگین دلی سیمین عذاری
صبیح الوجه مرضی السجایا
ملاحتهای شیرینان پر شور
عکوس من محیاه مرایا
بفردوسم مخوان از خلد رویش
فمن خلی النقود بالنسایا
ز صبح طلعت و زلف شب آساش
غدت غدوات ایامی عشایا
سخن کوته بود در وصف قدش
مدی الاعمار لو قلنا تحایا
چو اسرار دهان و از میان داشت
فقلبی فی زوایاه جنایا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸
گر پریشان حالم او داند لسان حال را
ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را
گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را
ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را
سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را
نغمهام زاری دل شربم ز خوناب جگر
بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را
عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
جان من آخر نه انجامی بود اهمال را
هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۲
صبا از ما بگو آن بیوفا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۴
تا شدی آینهٔ مهر رخت سینهٔ ما
می‌دهد تاب به مهر فلک آیینهٔ ما
راست شد بر قد ما خلعت سلطانی گل
که بود گنج وجود تو بگنجینهٔ ما
گر همه کین رقیبست ز دل برکندیم
کی سزد غیر تو در سینهٔ بی کینهٔ ما
غم عشق تو چو حسنت نپذیرد انجام
آری آغاز ندارد غم دیرینهٔ ما
همه اوصاف ازل شد ز وجودش پیدا
هرکه نوشید از آن بادهٔ دوشنبهٔ ما
دیدهایم این گل و مل بر ورق غنچه و تاک
گشته یکدم همگی شنبه و آدینهٔ ما
غم بیش و کم پیش آمدمان نیست که هست
حاضر الوقت کنون بر حسب دینهٔ ما
بسی اسرار که در خرقهٔ اسرار بود
اللّه اللّه منگر خرقهٔ پشمینهٔ ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۷
ای ماه جبین سیم غبغب
وی سیم ذقن بت شکر لب
بی ماه رخت شبان تیره
کارم همه دم فغان و یارب
لبریز شراب ناب جامت
وز خون جگر دلم لبالب
بتوان دو سه گام رنجه کردن
بالین مریض خویش یکشب
ای اختر حسن چهره بنمای
تا آنکه شوم خجسته کوکب
می نوشی و عشق کار اسرار
ای کاش نگردد او ز مذهب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۸
پیوسته مرا ز غم تب و تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۰
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
هر دمی صد جهان ز جان خواهم
تا فشانم بپای حضرت دوست
چشم فتّان او بلای دل است
دل فدای بلای حضرت دوست
هست پاداش نیستی هستی
نیست شو در هوای حضرت دوست
گر فنا شد وجود ما گوشو
باد دائم بقای حضرت دوست
از دل و دین و هست و نیست برست
هرکه شد مبتلای حضرت دوست
با سگ کویش آنکه اُنس گرفت
شد سوا از سوای حضرت دوست
هر کرا کُشت خونبهایش شد
ای فدای بهای حضرت دوست
خلد و کوثر بجرعه ای بفروش
غیر مگزین بجای حضرت دوست
دِیر جویان و هم حرم پویان
همه رو در سرای حضرت دوست
جمله زیر لوای رحمت بین
خاصه اهل ولای حضرت دوست
گاه جامم بلب گهی جانم
تا چه باشد رضای حضرت دوست
دم عیسی گرفت باد سحر
از دم جانفزای حضرت دوست
گشت اسرار از سرایت فیض
مرغ دستانسرای حضرت دوست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۳
جرعهٔ ما را ز لعل می پرستش مشکل است
گوشه چشمی بما از چشم مستش مشکل است
آنکه عالم را به تیغ بی نیازی قتل کرد
گر بیارد در حساب مزد دستش مشکل است
پسته تنگ دهانش نکته سر بسته ایست
حرف ازآن سرّی که بر گل سرببستش مشکل است
عشق بی پروا کجا و عقل پر اندیشه کو
دام برچین کین هما باما نشستش مشکل است
گر برهمن بینی و گراهرمن ور پارسا
آنکه نبود مست از جام الستش مشکل است
آنکه عالم را بمستوری کند شیدای خویش
چون درآید ساغر صهبا بدستش مشکل است
طایر دل را خلاصی نیست از دامت بلی
رستن مرغی که زلفت پای بستش مشکل است
وصف آن رخسار با اسرار هم زان یاردان
کان نمودی را که نبود بودهستش مشکل است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۹
شهر پر آشوب و غارت دل و دین است
باز مگر شاه ما بخانه زین است
آینهٔ روست یا که جام جهان بین
آتش طور است با شعاع جبین است
با که توان گفت این سخن که نگارم
شاهد هر جائی است و پرده نشین است
شه توئی ای دوست در قلمرو دلها
کشور جانها ترا بزیر نگین است
خسروی عالمم بچشم نیاید
گر تو اشارت کنی که چاکرم این است
بر سر بالین بیا که آخر عمر است
رخ بنما کین نگاه بازپسین است
خون بدل ما کنی بخاطر دشمن
جان من آئین دوستی نه چنین است
ساغر مینا بگیر و شاهد رعنا
باشد اگر حاصلی ز عمر همین است
هرکه بروی تو دید زلف تو گفتا
کفر بدین همچو شب بروز قرین است
نیست چو بی نور لطف نار جلالت
نار تو خواهم که رشک خلد برین است
درخورم اسرار تنگنای جهان نیست
مرغ دلم شاهباز سدره نشین است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۱
شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست
نه همین از غم او سینهٔ ما صد چاک است
داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست
موسی نیست که دعوی اناالحق شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
گوش اسرار شنو نیست وگرنه اسرار
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای از صفات گشته هویدا همه صفات
ذات خجسته ات شده مرآت بهر ذات
نزدیک شد که دعوی پیغمبری کنی
کز خط کتاب داری و از غمزه معجزات
یک بوسه ای ز وجه ز کاتم نمیدهی
گویا که فرض نیست بشرع شما ز کوات
نی نی مرا چه حد که چنین آرزو کنم
بر چرخ سر زنم که زنم بوسه نقش پات
دیگر برات آتش دوزخ چه حاجتست
ما را همین بس است که مردیم از برات
دایم برهگذار تو اسرار امیدوار
ای پیک نیک پی بده از محنتم نجات
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۳
خرامد از برم آن قد و قامت
عجب گردین و دل ماند سلامت
چه نسبت با قیامت قامتت را
که خیزد از قیامت صد قیامت
سوی مسجد خرام ای بت که زاهد
بطاق ابرویت بندد اقامت
وفا کن زانکه چون دی شد بهارت
نمیبخشد دگر سودی ندامت
چه باشد ای مسیحادم که یکدم
ببالین آئی از روی کرامت
بعشقش در ازل خاکم سرشتند
ملامت گر کنی چندم ملامت
سرشک سرخ و رنگ زرد اسرار
سیه روزی ما را شد علامت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۴
نی رحم ترا باین فکار است
نی بی تو مرا دمی قرار است
کی یاد کنی ز بلبل خویش
ای گُل که ترا چو من هزار است
پیشت دُر اشک مردم چشم
ساقط ز محل اعتبار است
تو عهد شکسته ای و مارا
پیمان محبّت استوار است
ای تیر کمان ابروی دوست
مرغ دل ما در انتظار است
در آینه تا نشسته نقشت
بر آینهٔ دلم غبار است
تا شانه بزلفت آشنا شد
دل چاک ز رشک شانه دار است
پرسی چو ز بیقراری ما
اسرار تو بر همان قرار است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۵
خطت دمیدو هنوزت سری ز ناز گرانست
که بر رخ تو خط بندگی ساده رخانست
فتاده سلسله بر پای دل درآن خم گیسو
خوش آن دلی که دراین حلقهاش سری بمیانست
ز دست دوست دشمن نوازچون نخورم خون
که نیست با من مسکین چنانکه بادگرانست
چوباد عمر گذشت و مرابخاک ره او
هنوز دیدهٔ امید باز و دل نگرانست
چونقطه دایره محنتم محیط چو پرگار
بدور من غم دوران مدام در دورانست
ز داغ هجر چنانم که گر بباغ جنانم
بدیده هر سر برگیش بی تو نوک سنانست
کند کمان بکمین زه زهی سعادت صیدی
که شوخ غمزه و ابروی اوش تیر و کمانست
رسید موسم اردی بهشت ساقی گلرخ
بیار بادهٔ گل فام اگرچه خود رمضانست
گدای پیر مغان راز خسروی چه تفاخر
که ملک و شوکت شانس بدیده شوکه نشانست
خدایرا مددی خضر راه وهادی اسرار
دلیل راه شو اورا که او ز نو سفرانست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۷
سینه پر ناله و لب خاموش است
بر زبان قفل و دلم در جوش است
خود گر افلاک و گر عنصر خاک
همه را بار غمش بر دوش است
آن یک از شوق شب و روز برقص
وین یک از جام می اش مدهوش است
برهش بسته کمر چون جوزا
هرچه کوکب بفلک منقوش است
اختران چنگ زنان چون ناهید
محفل آراسته نوشا نوش است
مهر بگداختهٔ آتش او است
که بسر در طلبش درگوش است
ماه آورده کلف بر رخسار
کز غمش خون بدلش در جوش است
مه نو پیش خم ابرویش
حلقهٔ بندگیش در گوش است
قطب را کز حرکت افتاده
داده جامی ز ازل بی هوش است
خاکیان را همه از جلوهٔ او
شاهدی در برو هم آغوش است
دارد اسرار برندان پیوند
گرچه زاهد صفت ازرق پوشست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۸
ای آفت جان ها خم ابروی کمندت
غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت
تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند
بر آتش رخسار تو از خال سپندت
ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی
گوی خم چوگان سرخوبان خجندت
افتاده خلاصیش به فردای قیامت
هر صید که گردیده گرفتار به بندت
شد رشک فلک روی زمین تا که نشسته
برخاک هلال از اثر لعل سمندت
اندام تو خود قاقم و خزاست زنرمی
سودی ندهد جامهٔ دیبا و برندت
دارد سر یغما شد من غمزهٔ شوخت
اینک دل و جانی اگر این هست پسندت
تا دفع عوارض بشود زان گل عارض
یک بوسه بما ده بزکواة از لب قندت
ناصح چه دهی پند باسرار ز عشقش
او نیست از آنها که دهد گوش به پندت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۹
دل و دین بتی نامسلمان گرفت
بیک عشوهٔ کشور جان گرفت
بت سبزوار از خط سبزه وار
بخد خور آسا خراسان گرفت
ز پیکان او یافت حظی دلم را
که گفتی که خطش ز پیکان گرفت
بدوران مخور غم به دور آن می آر
که غم ها برد می چودوران گرفت
چه خواهد دگر شحنهٔ غم زمانه
اگر نیم جان بود جانان گرفت
دلی داشتم بود غمخوار جان
ولی ترک مستی ز این آن گرفت
مرا بود چشمی از او بهره ور
ز بس اشک بارید طوفان گرفت
شه حسنش آهنگ تاراج کرد
ز اسرار دل برد و ایمان گرفت