عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد
در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ
تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار دیوار خویش
همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادق نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی
حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم بزشتی برم
نگویم به جز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد
در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ
تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار دیوار خویش
همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادق نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی
حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم بزشتی برم
نگویم به جز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیائی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیائی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخنچین بدبخت هیزم کش است
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخنچین بدبخت هیزم کش است
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن
چو آواز مطرب برآمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی
پری پیکری بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟
شنیدم سهی قامت سیمتن
که میرفت و میگفت با خویشتن
محاسن چو مردان نداری به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست
سیه نامه تر زان مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه
ازان بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست
دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر، مرده به ناخلف
ز هر جنس مردم در او انجمن
چو آواز مطرب برآمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی
پری پیکری بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟
شنیدم سهی قامت سیمتن
که میرفت و میگفت با خویشتن
محاسن چو مردان نداری به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست
سیه نامه تر زان مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه
ازان بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست
دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر، مرده به ناخلف
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوی آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روی دیگر چو غول است زشت
گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک باشی نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی
مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه
برو خانه آباد گردان به زن
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوی آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روی دیگر چو غول است زشت
گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک باشی نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی
مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر سلامت گوشهنشینی و صبر بر ایذاء خلق
اگر در جهان از جهان رستهای است،
در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بد گمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
ازان ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم پی غلط کردهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای؟
مپندار اگر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حلیت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان می گریزد که دیو
وگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بینوایی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیرهروز
وگر کامرانی در آید ز پای
غنیمت شمارند و فضل خدای
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟
خوشی را بود در قفا ناخوشی
و گر تنگدستی تنک مایهای
سعادت بلندش کند پایهای
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرورست این فرومایه دهر
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیا پرست
وگر دست همت بداری ز کار
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقی طبل پر یاوهای
وگر خامشی نقش گرماوهای
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد
وگر در سرش هول و مردانگی است
گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!
تعنت کنندش گر اندک خوری است
که مالش مگر روزی دیگری است
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتی خوش کند
به جان آید از طعنه بر وی زنان
که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن
کدامش هنر باشد و رای و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش به شهر
غرب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت و خیزش زمین
وگر زن کند گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای
وگر برد باری کنی از کسی
بگویند غیرت ندارد بسی
سخی را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس
وگر قانع و خویشتندار گشت
به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد
که یارد به کنج سلامت نشست؟
که پیغمبر از خبث ایشان نرست
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبرست و بس
در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بد گمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
ازان ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم پی غلط کردهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای؟
مپندار اگر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حلیت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان می گریزد که دیو
وگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بینوایی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیرهروز
وگر کامرانی در آید ز پای
غنیمت شمارند و فضل خدای
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟
خوشی را بود در قفا ناخوشی
و گر تنگدستی تنک مایهای
سعادت بلندش کند پایهای
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرورست این فرومایه دهر
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیا پرست
وگر دست همت بداری ز کار
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقی طبل پر یاوهای
وگر خامشی نقش گرماوهای
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد
وگر در سرش هول و مردانگی است
گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!
تعنت کنندش گر اندک خوری است
که مالش مگر روزی دیگری است
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتی خوش کند
به جان آید از طعنه بر وی زنان
که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن
کدامش هنر باشد و رای و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش به شهر
غرب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت و خیزش زمین
وگر زن کند گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای
وگر برد باری کنی از کسی
بگویند غیرت ندارد بسی
سخی را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس
وگر قانع و خویشتندار گشت
به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد
که یارد به کنج سلامت نشست؟
که پیغمبر از خبث ایشان نرست
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبرست و بس
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
چوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی کزان یک مگس رنجهای
که امروز سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور
که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمی ببینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای
وگرنه تو هم چشم پوشیدهای
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی کزان یک مگس رنجهای
که امروز سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور
که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمی ببینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای
وگرنه تو هم چشم پوشیدهای
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوی پاسبان
ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش در افتاده همچون سهیل
دلش بر وی از رحمت آورد جوش
که اینک قبا پوستینم بپوش
دمی منتظر باش بر طرف بام
که بیرون فرستم به دست غلام
در این بود و باد صبا بروزید
شهنشه در ایوان شاهی خزید
وشاقی پری چهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد
قبا پوستینی گذشتش به گوش
ز بدبختیش در نیامد به دوش
مگر رنج سرما بر او بس نبود
که جور سپهر انتظارش فزود
نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت
که چوبک زنش بامدادان چه گفت
مگر نیک بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
تو را شب به عیش و طرب میرود
چه دانی که بر ما چه شب میرود؟
فرو برده سر کاروانی به دیگ
چه از پا فرو رفتگانش به ریگ
بدار ای خداوند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب
توقف کنید ای جوانان چست
که در کاروانند پیران سست
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساروان
چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال
ز ره باز پس ماندگان پرس حال
تو را کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد؟
به آرام دل خفتگان در بنه
چه دانند حال کم گرسنه؟
گذر کرد بر هندوی پاسبان
ز باریدن برف و باران و سیل
به لرزش در افتاده همچون سهیل
دلش بر وی از رحمت آورد جوش
که اینک قبا پوستینم بپوش
دمی منتظر باش بر طرف بام
که بیرون فرستم به دست غلام
در این بود و باد صبا بروزید
شهنشه در ایوان شاهی خزید
وشاقی پری چهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد
قبا پوستینی گذشتش به گوش
ز بدبختیش در نیامد به دوش
مگر رنج سرما بر او بس نبود
که جور سپهر انتظارش فزود
نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت
که چوبک زنش بامدادان چه گفت
مگر نیک بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
تو را شب به عیش و طرب میرود
چه دانی که بر ما چه شب میرود؟
فرو برده سر کاروانی به دیگ
چه از پا فرو رفتگانش به ریگ
بدار ای خداوند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب
توقف کنید ای جوانان چست
که در کاروانند پیران سست
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساروان
چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال
ز ره باز پس ماندگان پرس حال
تو را کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد؟
به آرام دل خفتگان در بنه
چه دانند حال کم گرسنه؟
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست
سر هوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
در او تا زیم ره نیابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زیر دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش
بسختی بکشت این نمد بسترم
روم زین سپس عبقری گسترم
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جایی نبودش قرار نشست
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت
به اندیشه لختی فرو رفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر
چه بندی در این خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند به یک لقمه آز
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید به یک خشت بست
تو غافل در اندیشهٔ سود مال
که سرمایهٔ عمر شد پایمال
غبار هوی چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
فتادش یکی خشت زرین به دست
سر هوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
در او تا زیم ره نیابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام
یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زیر دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش
بسختی بکشت این نمد بسترم
روم زین سپس عبقری گسترم
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جایی نبودش قرار نشست
یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت
به اندیشه لختی فرو رفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر
چه بندی در این خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند به یک لقمه آز
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید به یک خشت بست
تو غافل در اندیشهٔ سود مال
که سرمایهٔ عمر شد پایمال
غبار هوی چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در عالم طفولیت
ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش
برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری؟ بیا
زنانی که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
زنان را به عذری معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بی عذر یک سو نشینی چو زن
رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن
مرا خود مبین ای عجب در میان
ببین تا چه گفتند پیشینیان
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به ناز و طرب نفس پروده گیر
به ایام دشمن قوی کرده گیر
یکی بچهٔ گرگ میپرورید
چو پروده شد خواجه برهم درید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری؟
نه ابلیس در حق ما طعنه زد
کز اینان نیاید به جز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدایش بینداخت از به خرما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ
که با او بصلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو
چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری
نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای
چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش
برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری؟ بیا
زنانی که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
زنان را به عذری معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بی عذر یک سو نشینی چو زن
رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن
مرا خود مبین ای عجب در میان
ببین تا چه گفتند پیشینیان
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به ناز و طرب نفس پروده گیر
به ایام دشمن قوی کرده گیر
یکی بچهٔ گرگ میپرورید
چو پروده شد خواجه برهم درید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری؟
نه ابلیس در حق ما طعنه زد
کز اینان نیاید به جز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدایش بینداخت از به خرما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ
که با او بصلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو
چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری
نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای
چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت مست خرمن سوز
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
شبی مست شد و آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
دگر روز در خوشه چینی نشست
که یک روز جوز خرمن نماندش به دست
چو سرگشته دیدند درویش را
یکی گفت پروردهٔ خویش را
نخواهی که باشی چنین تیره روز
به دیوانگی خرمن خود مسوز
گر از دست شد عمرت اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی
فضیحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خویشتن سوختن
مکن جان من، تخم دین ورز و داد
مده خرمن نیک نامی به باد
چو برگشته بختی در افتد به بند
از او نیکبختان بگیرند پند
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
برآر از گریبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
شبی مست شد و آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
دگر روز در خوشه چینی نشست
که یک روز جوز خرمن نماندش به دست
چو سرگشته دیدند درویش را
یکی گفت پروردهٔ خویش را
نخواهی که باشی چنین تیره روز
به دیوانگی خرمن خود مسوز
گر از دست شد عمرت اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی
فضیحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خویشتن سوختن
مکن جان من، تخم دین ورز و داد
مده خرمن نیک نامی به باد
چو برگشته بختی در افتد به بند
از او نیکبختان بگیرند پند
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
برآر از گریبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش
بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو
سگ نیم بر خوانچهٔ رزق استخوانی گو مباش
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش
من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
گرد هر در مینگردم استخوانی گو مباش
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش
در معنی منتظم در ریسمان صورتست
نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش
در بن دیوار درویشی چه خوابت میبرد
سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش
گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز
ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش
من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز
من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش
سعدیا درگاه عزت را چه میباید سجود
گرد خاک آلودهای بر آستانی گو مباش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳
در میان صومعه سالوس پر دعوی منم
خرقهپوش جو فروش خالی از معنی منم
بتپرست صورتی در خانهٔ مکر و حیل
با منات و با سواع و لات و با عزی منم
میزنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم
زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا
میکنم دعوی که بر طور غمش موسی منم
رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک
بتپرست اندر میان قوم استثنی منم
سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من
زانکه با می مستحب حضرت مولی منم
خرقهپوش جو فروش خالی از معنی منم
بتپرست صورتی در خانهٔ مکر و حیل
با منات و با سواع و لات و با عزی منم
میزنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم
زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا
میکنم دعوی که بر طور غمش موسی منم
رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک
بتپرست اندر میان قوم استثنی منم
سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من
زانکه با می مستحب حضرت مولی منم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکندهایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی مستوری نقاب افکندهایم
عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آوردهایم
شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکندهایم
هیچکس بیدامنی تر نیست لیکن پیش خلق
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی میکنند
ما دهل در گردن و خر در خلاف افکندهایم
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر برو غالب شویم افراسیاب افکندهایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکندهایم
گر به طوفان میسپارد یا به ساحل میبرد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکندهایم
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی مستوری نقاب افکندهایم
عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آوردهایم
شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکندهایم
هیچکس بیدامنی تر نیست لیکن پیش خلق
باز میپوشند و ما بر آفتاب افکندهایم
سعدیا پرهیزگاران خودپرستی میکنند
ما دهل در گردن و خر در خلاف افکندهایم
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر برو غالب شویم افراسیاب افکندهایم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴
ای به باد هوس درافتاده
بادت اندر سرست یا باده
یکقدم بر خلاف نفس بنه
در خیال خدای ننهاده
راه گم کرده از طریق صلاح
در بیابان غفلت افتاده
خود به یک بار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده
رنجبردار دیو نفس مباش
در هوای بت ای پریزاده
دیدی این روزگار سفله نواز
چون گرفت از تو جان آزاده
چون تو آسودهای چه میدانی
که مرا نیست عیش آماده
ملک آزادیت چو ممکن نیست
شهر بند هواست بگشاده
لاف مردی زنی و زن باشی
همچو خنثی مباش نر ماده
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده
بس که با خویشتن بگویی راز
چون صراحی به اشک بیجاده
بادت اندر سرست یا باده
یکقدم بر خلاف نفس بنه
در خیال خدای ننهاده
راه گم کرده از طریق صلاح
در بیابان غفلت افتاده
خود به یک بار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده
رنجبردار دیو نفس مباش
در هوای بت ای پریزاده
دیدی این روزگار سفله نواز
چون گرفت از تو جان آزاده
چون تو آسودهای چه میدانی
که مرا نیست عیش آماده
ملک آزادیت چو ممکن نیست
شهر بند هواست بگشاده
لاف مردی زنی و زن باشی
همچو خنثی مباش نر ماده
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده
بس که با خویشتن بگویی راز
چون صراحی به اشک بیجاده