عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلا نسیم عنایت وزید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست
به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکیده حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازین سوره و عبد حاضر باش
مکن ز پیر و مرید گذشت چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قل دل از هر دری مجری کمال
ز دیرباز نیست این کلید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست
به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکیده حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازین سوره و عبد حاضر باش
مکن ز پیر و مرید گذشت چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قل دل از هر دری مجری کمال
ز دیرباز نیست این کلید حاضر باش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
ترا شوخ اندک وفا گفته ایم
هنوز اندک است این که ما گفته ایم
دل ما ز غم سوختی چند جای
به تو این سخن چند جا گفته ایم
هلاک تن ماست دائم دعات
میرن تو آمین بگو ما دعا گفته ایم
بر آن خوان که نقلش کباب دلست
نخستین غمت را صلا گفته ایم
به جمعی که عاشق کشان حاضرند
از اول ترا مرحبا گفته ایم
حدیث دل و عقله از ما مپرس
که ما ترک این ماجرا گفته ایم
سخنهای نو بشنوید از کمال
که اینها درین روزها گفته ایم
هنوز اندک است این که ما گفته ایم
دل ما ز غم سوختی چند جای
به تو این سخن چند جا گفته ایم
هلاک تن ماست دائم دعات
میرن تو آمین بگو ما دعا گفته ایم
بر آن خوان که نقلش کباب دلست
نخستین غمت را صلا گفته ایم
به جمعی که عاشق کشان حاضرند
از اول ترا مرحبا گفته ایم
حدیث دل و عقله از ما مپرس
که ما ترک این ماجرا گفته ایم
سخنهای نو بشنوید از کمال
که اینها درین روزها گفته ایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
دل نیست بدستم بر دلیر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
غم نیست از بنم که فرستم سر و جانش
اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
از دیده به خاک در او جز گهر اشک
نقدی که رسانند روانتر چه فرستم
گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش
زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم
با دست همین از نو بدست من مفلس
جز ناله و فریاد بر آن در چه فرستم
بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست
دستم ندهد تحفه دیگر چه فرستم
چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ
من خود ببرم خط بکبوتر چه فرستم
شرق لب چون قند نوآم گرچه بسی هست
پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم
زینسان که کمالست ز هجران تو گریان
با نامه برت جز غزل تر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
غم نیست از بنم که فرستم سر و جانش
اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
از دیده به خاک در او جز گهر اشک
نقدی که رسانند روانتر چه فرستم
گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش
زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم
با دست همین از نو بدست من مفلس
جز ناله و فریاد بر آن در چه فرستم
بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست
دستم ندهد تحفه دیگر چه فرستم
چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ
من خود ببرم خط بکبوتر چه فرستم
شرق لب چون قند نوآم گرچه بسی هست
پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم
زینسان که کمالست ز هجران تو گریان
با نامه برت جز غزل تر چه فرستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز داغ عشق چون خورشید، دارم چتر شاهی را
سر ژولیدهام برد از میان، صاحب کلاهی را
به دنیا از فلک سایی، سرم هرگز فرو ناید
گدایی می شمارد همّت من، پادشاهی را
به زیر تیغ او چشم از رخش پوشیده می دارم
که ترسم حیرت از یادم برد، عاجز نگاهی را
حبابش می شود از شوخ چشمی، چهره با داغم
اگر در بحر شوید، دامن بختم، سیاهی را
حزین ، از مهر نبود ذرّه ام را پرتو منّت
ز فیض عشق دارم کیمیای رنگ کاهی را
سر ژولیدهام برد از میان، صاحب کلاهی را
به دنیا از فلک سایی، سرم هرگز فرو ناید
گدایی می شمارد همّت من، پادشاهی را
به زیر تیغ او چشم از رخش پوشیده می دارم
که ترسم حیرت از یادم برد، عاجز نگاهی را
حبابش می شود از شوخ چشمی، چهره با داغم
اگر در بحر شوید، دامن بختم، سیاهی را
حزین ، از مهر نبود ذرّه ام را پرتو منّت
ز فیض عشق دارم کیمیای رنگ کاهی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کام، آشنا به ماحضر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۳
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقی بیار جامی کز چشم اشکبارم
خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن
زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید
بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم
وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم
باد صبا سحرگه بوئی ز زلفش آورد
بر باد داد یکجا محصول روزگارم
روز الست کردند از نیم جرعه مستم
امروز صد خم مِی می نشکند خمارم
از دیده در کنارم صد جوی خون روان شد
دهقان دهر ننشاند یک سرو در کنارم
روزی که پا نهادم در کارگاه هستی
پیچید دست قدرت با درد پود و تارم
گردید تا زعمرم کوته ز گردش چرخ
تاری به کف نیامد زان زلف تابدارم
خاکستر وجودم خالی ز اخگری نیست
در آب دیده شویی گر صد هزار بارم
دانی چرا غبارا پیوسته اشک ریزم
تا باد برندارد زین رهگذر غبارم
خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن
زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید
بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم
وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم
باد صبا سحرگه بوئی ز زلفش آورد
بر باد داد یکجا محصول روزگارم
روز الست کردند از نیم جرعه مستم
امروز صد خم مِی می نشکند خمارم
از دیده در کنارم صد جوی خون روان شد
دهقان دهر ننشاند یک سرو در کنارم
روزی که پا نهادم در کارگاه هستی
پیچید دست قدرت با درد پود و تارم
گردید تا زعمرم کوته ز گردش چرخ
تاری به کف نیامد زان زلف تابدارم
خاکستر وجودم خالی ز اخگری نیست
در آب دیده شویی گر صد هزار بارم
دانی چرا غبارا پیوسته اشک ریزم
تا باد برندارد زین رهگذر غبارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
مرغ دل راست عزم مسکن خویش
خاطرش می کشد به گلشن خویش
چند باشد درین قفس محبوس
نیست جایش بجز نشیمن خویش
جان من چون لب تویاد آرم
پر کنم من ز لعل دامن خویش
گر نه فکر تو قصد جان من است
چیست مو جب به لب گزیدن خویش
شمع روی تو نور دیده ماست
رد مکن دیده را ز دیدن خویش
لب شیرین چو کام خسرو شد
ماند فرهاد و کوه کندن خویش
تیغ برکش بکش مرا و مپرس
گنه شاهدی به گردن خویش
خاطرش می کشد به گلشن خویش
چند باشد درین قفس محبوس
نیست جایش بجز نشیمن خویش
جان من چون لب تویاد آرم
پر کنم من ز لعل دامن خویش
گر نه فکر تو قصد جان من است
چیست مو جب به لب گزیدن خویش
شمع روی تو نور دیده ماست
رد مکن دیده را ز دیدن خویش
لب شیرین چو کام خسرو شد
ماند فرهاد و کوه کندن خویش
تیغ برکش بکش مرا و مپرس
گنه شاهدی به گردن خویش
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کردهایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست،
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۸
طاعت ما جز مَی مغانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۹
به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۵