عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
شبانه
پچپچه را
از آنگونه
سر به‌هم‌اندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
به‌دسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از این‌دست
به هنگامه‌یی
که جلوه‌ی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.

و چنان بازمی‌نماید که سکوت
به جز بایسته‌ی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهی‌ست تنها
که صداها همه خاموش می‌شود
مگر شبگیر
ــ از آن پیش‌تر که واپسین فغانِ «حق»
با قطره‌ی خونی به نای‌اش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.



و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست

و بدین نمط
ستم را
واگوینده‌تر از شب
آیتی نیست.

اردیبهشت ۱۳۴۷

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
تمثیل
به پوران صلح‌کل و سیروس طاهباز
برای تمام صفا و محبتشان
در یکی فریاد
زیستن ــ
[پروازِ عصیانی‌ِ فوّاره‌یی
که خلاصی‌اش از خاک
نیست
و رهایی را
تجربه‌یی می‌کند.]

و شُکوهِ مردن
در فواره‌ی فریادی ــ
[زمینت
دیوانه‌آسا
با خویش می‌کشد
تا باروری را
دست‌مایه‌یی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
که بارآوری را
بارانند
بارآورانند.]

زمین را
بارانِ برکت‌ها شدن ــ
[مرگِ فوّاره
از این‌دست است.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه‌ی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.



فریادی شو تا باران
وگرنه
مُرداران!

۲۰ مرداد ۱۳۴۷
احمد شاملو : شکفتن در مه
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.

مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز می‌دیدم
که روزِ تجربه از یاد می‌بری یکسر
سلاحِ مردمی از دست می‌گذاری باز
به دل نمانَد هیچ‌ات ز رادمردی اثر

مرا به دامِ عدو مانده‌ای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟

کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نی‌اَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه‌دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه‌دستی بردارَدَم کلون از در.

من از بلندی‌ِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود می‌زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می‌کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمه‌ی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمی‌دهند کسان را به تخت و در بستر.

نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.

چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده‌ام به پست اندر؟

مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتی‌ست که تکرار می‌شود به‌کرر.

نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیح‌مایه درختی که می‌شکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!

تو هم به پرده‌ی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذین‌افسر؟

تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویش‌پرستی چه می‌نهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل‌بارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه می‌کنی باور؟

حکایتی عجب است این! ندیده‌ای که چه‌سان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟

زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی‌ِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازه‌بشر!



بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبه‌نامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیره‌ی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟



مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!

۱۳۳۳
زندانِ قصر
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
سرودِ ابراهیم در آتش
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان
که این‌اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.



«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»



«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
نه!

من از
فرورفتن
تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.

من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.



من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».



دریغا شیرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بُتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.

۱۳۵۲
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
غریبانه
دیری‌ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش می‌جُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمی‌شود.

من این را می‌دانم، برادران!
من این را می‌بینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمان‌سای است و
درّه‌های غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.



بر آسمان
اما
سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که می‌باید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ دره‌ی زیراب
غریب و دلشکسته می‌گذرد.



بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا مانده‌ام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیری‌ست
تا مرگ را
فریفته‌ام.

بر آسمان
سرودی بلند می‌گذرد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
محاق
به گوهر مراد

به نوکردنِ ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.

ماه
برنیامد.

۹ آبانِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد
در شهادتِ احمد زِیبَرُم در پس‌کوچه‌های نازی‌آباد

۱

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.

آن کو به یکی «آری» می‌میرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمی‌رسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.

قلعه‌یی عظیم
که طلسمِ دروازه‌اش
کلامِ کوچکِ دوستی‌ست.


۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کرده‌ای
دشنه‌یی مگر
به آستین‌اندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.


۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌یی که توفان‌اش
مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک می‌افتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.

نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.

نگاه کن!

۱۳۵۲
احمد شاملو : دشنه در دیس
ضیافت
حماسه‌ی جنگل‌های سیاهکل

راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره‌ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل‌ْچینی.


میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی‌تعارف!


راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می‌کنند.

لبخندِشان
لاله و تزویر است.

انعام را
به طلب
دامن فراز کرده‌اند
که مرگِ بی‌دردسر
تقدیم می‌کنند.

مردگان را به رَف‌ها چیده‌اند
زندگان را به یخدان‌ها.
گِرد
بر سفره‌ی سور
ما در چهره‌های بی‌خونِ هم‌کاسگان می‌نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلوده شهادت می‌دهد
که برهنه‌پای
بر جادّه‌یی از شمشیر گذشته‌ایم...


مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه‌ی درد
مُطَلاّ کرده‌اند!


دلقک
باغِ
بی‌تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی‌ست!
خنده‌های ریشخندآمیز


ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می‌شود]
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّیسانند
گزمه‌ها قِدّـ

قطع با صدای گلوله

[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم‌های عزاداران که به‌آهستگی در حرکتند، در زمینه‌ی خطبه‌ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می‌شود.]


مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقه‌اش کنید
که شیطان
فرشته‌ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال‌هایش جاودانگی‌اش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه می‌دانست
این
غریوِ نومیدانه‌ی مرغی شکسته‌پَر است
که سقوط می‌کند.

شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه‌ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می‌گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه‌ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.


راوی
[با همان لحن]

گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه‌ی آبی را
که در رهایی
می‌سُراید.»


ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری‌ چشم
خُردی اختر می‌نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین‌بار
سکه‌یی‌ش به مشت اندر نهاده‌اند
تا به مقراضش
بچینند.

ماه
ناخنِ کوچک
و تک‌شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.

این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می‌طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.


مداح
زنان
عشق‌ها را آورده بودند،
اندام‌هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب‌دار می‌نمود،
طلب
از کمرگاه‌هاشان زبانه می‌کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی‌شان
جامه‌ی عصمت بود.

زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]

ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید
عسل شود!»


مداح
مادران
در طلبِ شما
عشق‌های از یاد رفته را باز آفریده‌اند،
که خونِ شما
تجربه‌یی سربلند بوده است.


مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می‌باید عسل شود!»

آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی‌گناه مرده‌اید
تا غرفه‌های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ

ما آن غرفه را هم‌اکنون به چشم می‌بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه‌های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه‌گستر
که عطرِ گیاهی‌اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه‌های ایثاری عمیق
می‌گذرد.


مداح
مردان از راه‌کوره‌های سبز
به زیر می‌آیند.
عشق را چونان خزه‌یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره‌های خویش می‌آرند
و زخم را بر سینه‌هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان‌های اراده‌ی خندانِشان
دشنه‌ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می‌بُرند
(آن‌جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه‌یی‌ست
که خاک
خمیازه‌کشان انجام می‌دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می‌کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی‌ست
بُهت‌انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می‌کند.)


خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین‌گذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت‌هاتان شود؟
که آن دشنه‌ی پنهان‌ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!

[دُهُلِ بزرگ که با ضربه‌های چهارتایی از خیلی دور به گوش می‌رسد ناگهان قطع می‌شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]


راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف‌خنده‌ی رضایت
بر چانه می‌دود.

ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه‌ی مُلک
هر دری را به تفحّص می‌کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می‌دارند:

[از دور و نزدیک درهایی به‌شدت کوفته می‌شود]


جارچی‌ها
[در فواصل و با حجم‌های مختلف]
«ــ باکرگانی
شایسته‌ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته‌ی خداوندگار!»


دلقک
[پنداری با خود]

که باغِ عفونت
میراثی گران است!

باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...


راوی
امّا
رعشه‌افکن
پرسشی
تنوره‌کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی‌آید:
شهادت داده‌اند
که وسعتِ بی‌حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ‌ سال دریافته‌ای،
شهادت داده‌ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده‌ای
و تداوم را
در عشق.


مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می‌شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ‌های خشک
که به گُلخن می‌سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟


دلقک
نیشخندی
آری.
گزمه‌ها قِدّیسانند!
گزمه‌ها
قِدّیسانند!


مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون‌چکان نیست ــ


یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می‌پاید.


دلقک
می‌دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می‌داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.


خطیب
تو می‌باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ‌ات اگر پیامی
نمی‌تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله‌یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به‌تمامی
پشتوانه‌ی پرتابِ آن کن!

بهارِ ۱۳۵۰

احمد شاملو : دشنه در دیس
گفتی که باد مرده‌ست ...
گفتی که:
«ــ باد، مُرده‌ست!
از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش
بر آسیابِ خون،
نشکسته در به قلعه‌ی بی‌داد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون
مُرده‌ست باد!»

گفتی:
«ــ بر تیزه‌های کوه
با پیکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مردگان کشیده‌ای.
(این را، من
همچون تبی
ــ دُرُست
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند ــ
احساس کرده‌ام.)



وقتی که بی‌امید و پریشان
گفتی:
«ــ مُرده‌ست باد!
بر تیزه‌های کوه
با پیکرِ کشیده‌به‌خونش
افسرده است باد!» ــ

آنان که سهمِ هواشان را
با دوستاقبان معاوضه کردند
در دخمه‌های تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبرِ دردِشان:
«ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفانِ آخرین را
در کارگاهِ فکرتِ رعدْاندیش
ترسیم می‌کند،
کبرِ کثیفِ کوهِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می‌کند.»

(آنان
ایمانِشان
ملاطی
از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)



گفتند:
«ــ باد زنده‌ست،
بیدارِ کارِ خویش
هشیارِ کارِ خویش!»

گفتی:
«ــ نه! مُرده
باد!
زخمی عظیم مُهلک
از کوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مُردگان کشیده‌ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند
احساس کرده‌ام.

۸ بهمنِ ۱۳۵۳

احمد شاملو : دشنه در دیس
خطابه‌ی تدفین
برای چه‌گوارا

غافلان
هم‌سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می‌زاید.

هم‌ساز
سایه‌سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.

وینان
دل به دریا افگنانند،
به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان
شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.

کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْری‌ِ آتشفشان‌ها

شعبده‌بازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.



در برابرِ تُندر می‌ایستند
خانه را روشن می‌کنند.
و می‌میرند.

۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : دشنه در دیس
شکاف
در اعدامِ خسرو گلسرخی

زاده شدن
بر نیزه‌ی تاریک
همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.

سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعله‌ی خویش
سوختن
تا جرقّه‌ی واپسین،
بر شعله‌ی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافته‌اند
بردگان
این‌چنین.

اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوته‌ی خون
شکفتن
وینچنین گردن‌فراز
بر تازیانه‌زارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ

آه، از که سخن می‌گویم؟
ما بی‌چرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

۱۳۵۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
من هم‌دست ِ توده‌ام
من همدستِ توده‌ام
تا آن دَم که توطئه می‌کند گسستنِ زنجیر را
تا آن دَم که زیرِ لب می‌خندد
دلش غنج می‌زند
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب می‌کند.

اما برادری ندارم
هیچگاه برادری از آن دست نداشته‌ام
که بگوید «آری»:
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نانِ آلوده‌اش را بپذیرد.

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در جدال با خاموشی
۱
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایه‌ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.



بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود

هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.


۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:

این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
و دو قلب در کیسه‌ی فتق
و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
به گردگیریِ ویرانه.

راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.

اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنیت
بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
که در قفس به نصیب می‌رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!



اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه
هم‌اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه‌ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)

و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.



عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره‌یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.

به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه‌ی آفتابم.

۲۰ تیرِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جخ امروز از مادر نزاده‌ام...
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.



نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سرودِ قدیمیِ قحطسالی
برای جواد مجابی

سالِ بی‌باران
جُل‌پاره‌یی‌ست نان
به رنگِ بی‌حُرمتِ دل‌زدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.



سالِ بی‌باران
آب
نومیدی‌ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!

۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

سهراب سپهری : مرگ رنگ
دریا و مرد
تنها ، و روی ساحل،
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خاطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان...
امواج ، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...
سهراب سپهری : مرگ رنگ
سرود زهر
می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.
از پی نابودی ام ، دیری است
زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،
می کند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل!
نقشه های او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کرم فکرمن زنده،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
این است که...
چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست، او دزدی
بر گسترهٔ قلمروش چیره ست
او چهرهٔ کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسهٔ جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکم‌ها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هیچ چیز به رنگ خود نمی‌ماند
هر چیز که هست، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست، حکم شب دارد
آری، همه هر چه هست، جز یک چیز
این است که می‌ستایم آتش را
آن روشن پاک، زندهٔ بیدار
نستوه و بلند، روح سرکش را
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
در خیابان‌هایِ سنگین‌گوش
بر فرازِ بامِ این محجر
آفتابی نیست
از بلندی‌ها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخم‌هایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگی‌هایت نمی‌شرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم می‌دوشد.
بی‌مروّت فتنه افکنده‌ست
باش تا بر رویِ این بیچارگی‌ها،‌بی‌گناهی‌هات
دیگِ بیدادش چه می‌جوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بی‌مقدارِ مردان و زنانت را
در خیابان‌هایِ سنگین‌گوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهن‌پوشِ آهن‌گوش را
زآن سوی‌هایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشته‌ست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بی‌دردی!
آی مقتولِ کفن‌نایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بی‌دفاعی‌هات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلق‌هایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ می‌تابد
هیچ ماهی در گلوگاهِ‌به‌زخم‌اندودت
آرامش نمی‌یابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بی‌کسی‌هایِ‌تو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِ‌ناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزل‌هایم
من تو را با طبلِ‌خونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخم‌هایت طوقِ لعنت‌وار
تا قیامت بر سرِ ابلیس می‌چرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بی‌عار و بی‌ننگِ زبونت را
ای دیارِ سال‌هایِ‌سال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلوده‌دامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخم‌هایت را
مشعلِ‌خونِِ عزیزت
از بلندی‌ها نمایان است.
هین علَم کن خشم‌هایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آزادی
درشت و هر چه درشت
خشن‌تر از نگهِ زخم‌دوزِ همشهری
گرفته‌تر ز دلِ آفتاب‌خانهٔ قرن
(جهنّمِ من و تو)
به برگ‌برگِ کتابِ سواد‌آموزی
به لوحه‌لوحهٔ مشق
به برج‌برجِ جفاکاخ‌هایِ سرخ و سپید
به تخته‌تختهٔ زندان‌هایِ‌رویِ زمین
به رویِ‌نان و به سرپوشِ شیشه‌هایِ شراب
به کنج‌کنجِ صلیبِ مسیح
فرازِ ‌منبر و پیشانیِ ‌بتِ بودا
به خطِّ واضح و خوانا
درشت و هرچه درشت
به یک قلم بنویس:
آ-زا-دی
آ-زا-دی
پل علم لوگر- ۱۶اسد۱۳۶۳