عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا می‌کشم
می‌نمایم قطره‌ای در جام و دریا می‌کشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر می‌دهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا می‌کشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل می‌کنم گر خاری از پا می‌کشم
کرده‌ام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا می‌کشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بی‌تاب من
سرمة حیرانی‌یی در چشم بینا می‌کشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بی‌تو در چشم تماشا می‌کشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا می‌کشم!
عشق چون می‌باخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا می‌کشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا می‌کشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
می‌کشد امشب خماری را که فرا می‌کشم
با چنین بی‌قوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار می‌کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
بعد هزار غم اگر عشرتی آرزو کنم
خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست
رشتة راهِ وعده‌ای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چمنت درو کنم!
چون به فریب عشوه‌ای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهرة آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیّاض به من قصة خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزه‌گو کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کرده‌ایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کرده‌ایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کرده‌ایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
باده‌ای از خون دل عمریست در خم کرده‌ایم
عشق از خاصّیت خود می‌رساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم‌ کرده‌ایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیده‌اند
آب روی خویش صرف مردم قم کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیده‌ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده‌ایم
ما سیه‌بختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیره‌روزی‌های ماتم دیده‌ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی‌ها ماتم هم دیده‌ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده‌ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده‌ایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیده‌ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده‌ایم
خوانده‌ای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هر جا که نام درد دل مبتلا بریم
رنگ اثر ز چهرة سعی دوا بریم
چون نبض خسته می‌جهد این جا دل مسیح
بیمار عشق را چه به دارالشّفا بریم!
اظهار درد بیشتر از درد می‌کشد
صد درد می‌کشیم که نام دوا بریم
صد ره به ما مطالب کونین عرض کرد
همّت نهشت دست به سوی دعا بریم
تکلیف پادشاهی دنیا به ما مکن
درد سری که هیچ ندارد کجا بریم!
بیگانگان به درد دل ما نمی‌رسند
این تحفه به که بر در آن آشنا بریم
فیّاض حرف عقل چه لازم به بزم عشق
در پیش پادشاه چه نام گدا بریم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
می‌توان از زندگانی دست آسان شستن
لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن
زلف را گو فکر جمعیّت کند تا کی چنین
خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن
می‌توان صد بار مردن هر نفس از درد او
لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن
جان اگر با من نسازد در غم او گو مساز
می‌توانم من غمش در سینه چون جان داشتن
درد او فیّاض اگر درمان ندارد گو مدار
می‌توان این درد را بهتر ز درمان داشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
ز ناز آن رامْ دشمن گرچه دایم می‌رمید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی می‌شنید از من
من آن نامهربانی‌ها که می‌دیدم نمی‌بینم
نمی‌دانم به غیر از مهربانی‌ها چه دید از من!
نمی‌دانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت می‌چکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که می‌دیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواری‌ها که گردون از تغافل می‌کشید از من
ز بس خون‌ها ز رشک کشتگانت می‌خورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
بیا ای عیش مشرب، ناله‌ای از ساز غم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنه‌های جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق می‌گوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بی‌پایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بی‌قَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبه‌ای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دل‌آزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی ناله‌ای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
بی‌بادة لبت در میخانه بسته به
پیمانه بی‌تو بر سر مینا شکسته به
آسودگان حریف نگاه تو نیستند
این زهر بر جراحت دل‌های خسته به
سوگند ترک لعل تو از بیم طعن غیر
چون توبة ریایی مستان شکسته به
ترک جفا زیاده ز حد نقص دوستی‌ست
این عهد اگر شکسته نگردد نبسته به
خواهد ترا به تیغ تغافل هلاک کرد
فیّاض از کمین‌گه آن غمزه جسته به
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
کسی را شد مسلّم نکته دانی
که دریابد زبان بی‌زبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو می‌بیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه می‌باید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
خوش بی‌خبر ز حال دل زار گشته‌ای
معلوم می‌وشد که خبردار گشته‌ای
بیداری شکسته‌دلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشته‌ای
هر قطره اشکم آینة جلوه‌های تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشته‌ای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل داده‌ای ز دست که دلدار گشته‌ای
گر بوی درد می‌شنوم از تو، دور نیست
در لاله‌زارِ سینة افگار گشته‌ای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشته‌ای که گرفتار گشته‌ای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشته‌ای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشته‌ای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشته‌ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و استعطاء است
ای جهان را بزرگیت معلوم
وای خرد را کفایتت مفهوم
سخنت باد بر دل وزرا
گرم چون انگبین و نرم چو موم
ولیت بر کنار آب حیات
عدوت در میان باد سموم
آن درختی که چون تو میوه دهد
آفرین باد بر چنان بر و بوم
یک دو هفته گذشت که این خادم
کمتر آمد به پیش آن مخدوم
خشم کم گیر چون به مهراندر
کرده ای اعتقاد من معلوم
از عقوبت به سم بود که ز بخت
مانده باشم ز خدمتت محروم
من که باید که با تو بنشینم
کز تو خیزد معیشت و مرسوم
چه نشینم به تنگ دستی در
پیش مشتی فراخ کون زن شوم
آری آری به طبع بنشیند
مرغ می شوم بر درخت ز قوم
رنج نان دادن است و زن گادن
که مرا جان برآرد از حلقوم
آدمی را دو محنت سنگی است
رنج حلقوم و آفت خرطوم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۶ - در استعطاء و طلب جامه و اسب وتقاضای مرخصی چند روزه است
ای آنکه جز به صدر تو نگرایم
الا نسیب مدح تو نسرایم
از چرخ تو است نجم شب افروزم
وز بحر تو است طبع گهر زایم
بی دوستیت سست شود دستم
بی پایه تو لنگ بود پایم
خرگه به عرش بربرم از همت
تا داده ای به خیمه درون جایم
از طبع بلبلان خوش آوازم
وز نظم طوطیان شکر خایم
گر شخص من به جامه بیارائی
من جان تو به نکته بیارایم
در دست غم فتاده ام از عمری
تا خیمه کسان تو می پایم
بر پرده رسوم تو بفتاده
از چنگ غم رها نشود نایم
هر چند کاب عاشق طبعم شد
با نان همی به کوشش برنایم
چون آتش تفکر خاکی را
آبی نماند باد چه پیمایم
دستار بر صلاح چو در بندم
شلوار بر فساد بنگشایم
گویند زن رها کن و فارغ شو
رایی مزن که نیست بدان رایم
چون با غلام خوی نکردستم
زن هشته گیر خواجه کرا گایم
بر جمله حدیث بده اسبم
تا خانه را ببینم و باز آیم
وان رسمکم که هست مکاء اکنون
تا در دعای خیر بی فزایم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شخصی محمد نام و تقاضای صلتی از او
خواجه شغل بنده را تیمار دار
تا کمر پیشت ببندم بنده وار
وقت من خوش دار و برگم ده که من
خوشترین وقتی تو را آیم به کار
تا بود نام محمد بر سرت
از قوامی به نیابی یار غار
موی اشقر داری و الفاظ جزل
راست گوئی حیدری با ذوالفقار
لفظ من در تو نگشته درفشان
دست تو بر من بود دینار بار
از تو زیباتر ندیدم آدمی
این چه فضلست الله الله زینهار
ای بزرگ این جمله در باقی نهیم
وقت را گر خردکی داری به یار
هیچ می دانی که من زن کرده ام
وز پی روزی به رنج از روزگار
مهر زن بر گردن و مهرش مرا
چون شتر کرده است در بینی مهار
آب پشت من مرا برد آبروی
تاشدم بر چشمها چون خاک خوار
بنده ای بودم ملک را پیش از این
خامش و آهسته و پرهیزگار
آتش شهوت کنونم کرده است
ز آب پشت و باد حمدان خاکسار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۷ - در غزل است
کسی در عشق تو دلریش باشد
که مسکین عاشق و درویش باشد
ز شادیها شود بیگانه آن دل
که با اندوه عشقت خویش باشد
هر آن کو صحبت سیمرغ جوید
به هر حالی محال اندیش باشد
فغان از چشم مست تو که پیوست
موافق سوز و کافرکیش باشد
بود درمان هجرت درد عاشق
که یاد گرگ رنج میش باشد
پسندی کز لب نوشینت ای جان
جهان را نوش و ما را نیش باشد
هر آن کو عشق بازد با تو معشوق
زهر عاشق بتر دلریش باشد
ندانی پس نگارینا که آن را
که بامش بیش برفش بیش باشد
پس از هر سروری باشد قوامیت
ولی در عشق بیش از پیش باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۷ - در غزل است
ای دل اندوه یار خورده نه ای
جگر مرد کار خورده نه ای
زخم هجران دوست دیده نه ای
تیغ در کارزار خورده نه ای
شربت وصل خورده ای لیکن
ضربت هجر یار خورده نه ای
در بیابان رنج مهجوران
آب ناخوش گوار خورده نه ای
در دبستان عشق معشوقان
چوب آموزگار خورده نه ای
بوده ای یار غار عشق ولیک
زخم دندان مار خورده نه ای
نشمرندت قوامیا عاشق
که غم بی شمار خورده نه ای
گرد این کار زینهار مگرد
با خود ار زینهار خورده نه ای
نازنینی که از کمان فراق
تیر سندان گذار خورد نه ای
سیکی با خمار چشته نه ای
سیلی روزگار خورده نه ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای بی‌لب تو خشک دهانِ پیاله‌ها
وز دوریی تو غرقه به خون داغ لاله‌ها
خطی است آنکه بر رخ جانان دمیده است
خوبان نوشته‌اند به نامش رساله‌ها
در بزم عشق رتبه خرد و کلان یکی‌ست
طفلان برابرند به هفتادساله‌ها
ایجادیان ز خوان کریمان برند فیض
گردند سرخ‌روی ز مینا پیاله‌ها
بر چرخ فتنه‌بار نمایان ستاره نیست
سوراخ‌هاست بر بدن او ز ناله‌ها
تن‌پروران به تربیت آدم نمی‌شوند
بیهوده می‌دهند به فیلان نواله‌ها
نبود مرا سری به جوانان خردسال
دست من است و دامن هفتادساله‌ها
از کلک سیدا همه‌جا مشکبار شد
گویا بریده‌اند به ناف غزاله‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
با بد و نیک جهان از بسکه همدوشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
عقده ایی در هر خم زلفی که باشد شانه ایم
کاکلی هر جا پریشان می شود دوشیم ما
قامت ما خم شده و فکر کنار از سر نرفت
چون کمان حلقه تنگ از دست آغوشیم ما
زلف او را بنده ایم و کاکل او را اسیر
سنبل او را غلام حلقه در گوشیم ما
بس که امروز امتیاز از اهل عالم برده اند
زهر اگر در جام ما ریزند می نوشیم ما
هیچ کس از ما لباس تیره بختی را نبرد
روزگاری شد که چون کاکل سیه پوشیم ما
معنی در هر که می بینیم خدمت می کنیم
خانه زاد اهل فهم و بنده هوشیم ما
شکوه روشندلان را قاصدی در کار نیست
هر که از ما هرچه گوید در بناگوشیم ما
سیدا همصحبتان ما را نمی سازند یاد
غنچه سان از تنگدستی ها فراموشیم ما