عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۴
هرچند جهانسوز بود جلوه دلدار
این شعله دو بالاشود از جامه گلنار
درجامه گلگون، کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار
چون آب که از پرده یاقوت نماید
پیداست تن نازکش از جامه گلنار
درجامه آل آن رخسار عرقناک
در عرصه گلزار بود ساغر سرشار
مهری است که از کوه بدخشان شده طالع
در جامه لعلی رخ نورانی دلدار
درجامه گلگون ز می افروخته عارض
بااین دو سه آتش چه کند تشنه دیدار؟
خونریزتر از تیغ بود موج خرامش
جان چون به کنار آید ازین قلزم خونخوار؟
فریاد که بی پرده شد از جامه گلرنگ
خون خوردن پنهانی آن غمزه خونخوار
پوشیدن خون نیست به نیرنگ میسر
این بخیه محال است بیفتد به رخ کار
از خجلت آن چهره گل آواره شد از باغ
سهل است اگر لاله نهد پای به کهسار
افزوده شد اسباب جگرخواری صائب
زان پیکر سیمین به ته جامه گلنار
این شعله دو بالاشود از جامه گلنار
درجامه گلگون، کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار
چون آب که از پرده یاقوت نماید
پیداست تن نازکش از جامه گلنار
درجامه آل آن رخسار عرقناک
در عرصه گلزار بود ساغر سرشار
مهری است که از کوه بدخشان شده طالع
در جامه لعلی رخ نورانی دلدار
درجامه گلگون ز می افروخته عارض
بااین دو سه آتش چه کند تشنه دیدار؟
خونریزتر از تیغ بود موج خرامش
جان چون به کنار آید ازین قلزم خونخوار؟
فریاد که بی پرده شد از جامه گلرنگ
خون خوردن پنهانی آن غمزه خونخوار
پوشیدن خون نیست به نیرنگ میسر
این بخیه محال است بیفتد به رخ کار
از خجلت آن چهره گل آواره شد از باغ
سهل است اگر لاله نهد پای به کهسار
افزوده شد اسباب جگرخواری صائب
زان پیکر سیمین به ته جامه گلنار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۱
کی شود کشت امید از دیده نمناک سبز؟
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۸
خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۹
درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۳
می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۱
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۳
ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۴
ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۹
بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۳
سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۶
تا دست دست توست میی در ایاغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۰
لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۶
می کنم سیرگل از چاک گریبان قفس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
عندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش است
هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس
می شود شمع امیدش روشن از باد صبا
هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس
ناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیست
کاروانی رانسوزد دل به فریاد جرس
اهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اند
بلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرس
از فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم من
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
نیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیب
ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟
بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص
از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس
سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس
هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس
چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها
از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
عندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش است
هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس
می شود شمع امیدش روشن از باد صبا
هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس
ناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیست
کاروانی رانسوزد دل به فریاد جرس
اهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اند
بلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرس
از فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم من
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
نیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیب
ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟
بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص
از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس
سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس
هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس
چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها
از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۶
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۸
خون ما از روی آتشناک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۰
می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۶
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۹
سخن دارد به آب زندگی لعل گهر بارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش