عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دریغ نعمت وصل بتان که در گذر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون کنم با سر که سامانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
تنگ شد این عرصه هستی بما
وسعتی کو جای جولانیم نیست
واجب آمد احتمال صبر و عشق
شرط امکانست و امکانیم نیست
گفتم ایدیده چه شد بینائیت
گفت چون بینم که انسانیم نیست
عشق در کارم گره افکند است
مشگل است و کار آسانیم نیست
گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت
چون بجا مانم که جانانیم نیست
گر بتازد اهرمن بر من چه باک
مورم و تخت سلیمانیم نیست
گر شدم کافر زسودای بتان
در گذر یار مسلمانیم نیست
گفتمش دامان تو گیرم بحشر
گفت بگذر زانکه دامانیم نیست
محرمم تا در حریم عاشقی
لاجرم جز درد حرمانیم نیست
گفتم از زلفت پریشان شد جهان
گفت همچون تو پریشانیم نیست
روز دیوان دستم ایمولی بگیر
غیر مدح تو چو دیوانیم نیست
نیست آشفته بجا جز نقش دوست
چون بغیر از عشق بنیانیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
زعمر رفته دارم بس ندامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت
مقیم آستان میکشان شو
که دوران را نباشد استقامت
بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر
که عاشق غم ندارد از ملامت
بلای عشق برق عافیت سوز
نیستانست بستان سلامت
نماز میکشان آنگه قبول است
که در پای خم اندازد اقامت
چو قمری پر زند بر گرد او سرو
ببستان گر چمد آن سرو قامت
تو با آن قامت موزون برفتار
کجا بنشیند آشوب قیامت
بر او آشفته خوبی شد مسلم
بتو رندی و بر حیدر امامت
بداغ عشق تو معروف شهرم
غلامان را شناسد از علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ماه من ماه را نخستین است
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
مرا چه کار بشکر لبان سیم اندام
که گر دعا کنم آید سزای او دشنام
خبر زسوز محبت شود چو پروانه
کسی که سوخت سراپای او چو شمع تمام
ملول گشت ملامتگر ار زرندی ما
تو شاد باش و میندیش از ملال ملام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
مرحبا ای سحاب درافشان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
بسومنات اگر ساختند بتکده ای
بغمزه بشکندش آنصنم بعربده ای
سراچه دل تنگ مرا چه وسعتهاست
که هر کناره زنقش بتی است بتکده ای
اگر نه وقف بدیدار نیکوان میشد
نداشت دیده بینا بدهر فایده ای
بدست باد صبا تا تو داده ای خم زلف
فتاده خانه خرابند خیل غمزده ای
بیاد مغبچه میفروش شب تا صبح
کنم طواف چو کعبه بگرد بتکده ای
بیار آتش سیال زآب می ساقی
بزن بخرمن مستان تو نار موصده ای
بشیر و شکر لعل لبت نخواهم داد
گر از بهشت خدایم دهاد مائده ای
بشوی دفتر تقوی بباده آشفته
اگر بحلقه دردی کشان درآمده ای
چه غم زکش مکش روز حشر ای درویش
مگر نه دست بدامان مرتضی زده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
اگر زروی نگارین تو پرده برداری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری