عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۴
نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۸
می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک
در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک
برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او
با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک
جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا
میشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک
ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل
شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک
می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد
شد صدف گهواره درثمین از چشم پاک
تلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کرد
بستر و بالین خود راشکرین از چشم پاک
میکند آب گهر را تلخ در کام صدف
قطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک
دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است
نیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاک
می کند دندانه تیغ آتشین برق را
خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک
شبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه ها
بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک
می نشیند زود نقش ساده لوحان برمراد
بوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاک
هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو
درحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک
برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او
با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک
جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا
میشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک
ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل
شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک
می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد
شد صدف گهواره درثمین از چشم پاک
تلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کرد
بستر و بالین خود راشکرین از چشم پاک
میکند آب گهر را تلخ در کام صدف
قطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک
دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است
نیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاک
می کند دندانه تیغ آتشین برق را
خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک
شبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه ها
بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک
می نشیند زود نقش ساده لوحان برمراد
بوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاک
هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو
درحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۴
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۶
زخم ما را بستر آرام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۱
بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۴
داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۵
می شود دایره خلق ز بیماری تنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۶
می زنم گرم زبس تیشه خود بر رگ سنگ
می زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ
بیستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ
خون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاست
جوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین
بیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آید آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تیشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار
بس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ
می زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ
بیستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ
خون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاست
جوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین
بیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آید آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تیشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار
بس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۸
جهان فروز چنان گشت باده گلرنگ
که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ
چکیده جگر شعله است نغمه عود
کمند عشرت رم کرده است رشته چنگ
هوای چیدن گل دارم از گلستانی
که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ
سفینه املم در محیطی افتاده است
که هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگ
دلم به اختر بدروز سینه صاف شود
ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ
شراب عشق درآید اگر به خانه زور
شود ز سایه میناکبود چهره سنگ
به قید رسم گرفتار شد دل صائب
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ
چکیده جگر شعله است نغمه عود
کمند عشرت رم کرده است رشته چنگ
هوای چیدن گل دارم از گلستانی
که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ
سفینه املم در محیطی افتاده است
که هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگ
دلم به اختر بدروز سینه صاف شود
ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ
شراب عشق درآید اگر به خانه زور
شود ز سایه میناکبود چهره سنگ
به قید رسم گرفتار شد دل صائب
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۰
آمد بهار و شد در و دیوار لاله رنگ
از جوش لاله شیشه پرباده گشت سنگ
از بس کشید ابر به برتنگ باغ را
میدان خنده بردهن غنچه گشت تنگ
باغ از بنفشه رخسار یوسف است
گردیده از تپانچه اخوان کبود رنگ
بتخانه فرنگ کن از باده مغز را
اکنون که گشت روی زمین صورت فرنگ
مطرب چه حاجت است کسی را که می زند
بر سنگ خاره شیشه ناموس بی درنگ
چون سرو می کند به نظر جلوه گردباد
از بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگ
صائب درین دو هفته که گل جوش می زند
چون داغ لاله باده لعلی مده ز چنگ
از جوش لاله شیشه پرباده گشت سنگ
از بس کشید ابر به برتنگ باغ را
میدان خنده بردهن غنچه گشت تنگ
باغ از بنفشه رخسار یوسف است
گردیده از تپانچه اخوان کبود رنگ
بتخانه فرنگ کن از باده مغز را
اکنون که گشت روی زمین صورت فرنگ
مطرب چه حاجت است کسی را که می زند
بر سنگ خاره شیشه ناموس بی درنگ
چون سرو می کند به نظر جلوه گردباد
از بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگ
صائب درین دو هفته که گل جوش می زند
چون داغ لاله باده لعلی مده ز چنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۱
از روی لاله گون تو در خون تپید رنگ
دیوانه وار پیرهن گل درید رنگ
تا روی آتشین تو درباغ جلوه کرد
از روی گل چو قطره شبنم چکید رنگ
تا چهره لطیف تو گلگل شد از شراب
در تنگنای غنچه ز خجلت خزید رنگ
شد تا رخ همیشه بهار تو بی نقاب
پیوند خود ز چهره گلها برید رنگ
در جام لاله و قدح گل غریب بود
در دور عارض توبه مصرف رسید رنگ
بال و پر رمیدن رنگ است موج آب
در لعل آبدار تو چون آرمیده رنگ
باشد به زیر تیغ زآسیب چشم زخم
بر رخت هرکه پنجه خونین کشید رنگ
پای حنا گرفته ز رفتار عاجز ست
هرگز به گرد بو نتواند رسید رنگ
بال و پر همند حریفان سست عهد
بو می رود به باد چو از گل پرید رنگ
امید باز گشت گل بی بصیرتی است
آن را کز آفتاب قیامت پرید رنگ
شد روی آسمان شفقی از سرشک من
از باده شیشه را به رگ و پی دوید رنگ
آلوده کی شود به علایق روان پاک
کز زخم تیغ تیز برآید سفید رنگ
صائب شکسته باش که این شوخ دیدگان
بر روی هیچ کس نتوانند دید رنگ
دیوانه وار پیرهن گل درید رنگ
تا روی آتشین تو درباغ جلوه کرد
از روی گل چو قطره شبنم چکید رنگ
تا چهره لطیف تو گلگل شد از شراب
در تنگنای غنچه ز خجلت خزید رنگ
شد تا رخ همیشه بهار تو بی نقاب
پیوند خود ز چهره گلها برید رنگ
در جام لاله و قدح گل غریب بود
در دور عارض توبه مصرف رسید رنگ
بال و پر رمیدن رنگ است موج آب
در لعل آبدار تو چون آرمیده رنگ
باشد به زیر تیغ زآسیب چشم زخم
بر رخت هرکه پنجه خونین کشید رنگ
پای حنا گرفته ز رفتار عاجز ست
هرگز به گرد بو نتواند رسید رنگ
بال و پر همند حریفان سست عهد
بو می رود به باد چو از گل پرید رنگ
امید باز گشت گل بی بصیرتی است
آن را کز آفتاب قیامت پرید رنگ
شد روی آسمان شفقی از سرشک من
از باده شیشه را به رگ و پی دوید رنگ
آلوده کی شود به علایق روان پاک
کز زخم تیغ تیز برآید سفید رنگ
صائب شکسته باش که این شوخ دیدگان
بر روی هیچ کس نتوانند دید رنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۳
چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۴
خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گل
آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل
رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست
بلبل ما در قفس مست است از احسان گل
بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد
گریه رسوای شبنم خنده پنهان گل
حسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباش
صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل
ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش
عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل
یاد ایامی که می بست از محبت باغبان
گوشه دامان ما بر گوشه دامان گل
آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل
رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست
بلبل ما در قفس مست است از احسان گل
بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد
گریه رسوای شبنم خنده پنهان گل
حسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباش
صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل
ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش
عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل
یاد ایامی که می بست از محبت باغبان
گوشه دامان ما بر گوشه دامان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۵
عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل
می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل
ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم
چشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گل
آفتابش برلب بام است و شادی می کند
گریه شبنم بود بر خنده بیجای گل
رنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم من
شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل
پند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهار
از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل
روزگاری آبروی ناله را بردی بس است
شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل
ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم
چشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گل
آفتابش برلب بام است و شادی می کند
گریه شبنم بود بر خنده بیجای گل
رنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم من
شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل
پند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهار
از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل
روزگاری آبروی ناله را بردی بس است
شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۶
نیست امروزی چو شبنم عشق من باروی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل
آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل
در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل
عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل
بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل
آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل
در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل
عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل
بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل