عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عشق حق
عاقلی، دیوانهای را داد پند
کز چه بر خود میپسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
کز چه بر خود میپسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کاروان چمن
گفت با صید قفس، مرغ چمن
که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است
که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل بی عیب
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل و خاک
صبحدم، تازه گلی خودبین گفت
کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را
ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است
که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا
چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی
زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری
نشنیدی که فلک، عربدهجوست
من اگر تیره و گر ناچیزم
هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید
خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست
چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار
همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است
خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن
که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم
که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو
نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما
زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند
همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است
اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری
درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری
نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی
عمر، آویخته از یک سر موست
کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را
ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است
که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا
چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی
زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری
نشنیدی که فلک، عربدهجوست
من اگر تیره و گر ناچیزم
هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید
خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست
چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار
همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است
خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن
که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم
که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو
نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما
زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند
همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است
اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری
درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری
نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی
عمر، آویخته از یک سر موست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گنج درویش
دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گوهر اشک
آن نشنیدید که یک قطره اشک
صبحدم از چشم یتیمی چکید
برد بسی رنج نشیب و فراز
گاه در افتاد و زمانی دوید
گاه درخشید و گهی تیره ماند
گاه نهان گشت و گهی شد پدید
عاقبت افتاد بدامان خاک
سرخ نگینی بسر راه دید
گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست
گفت مرا با تو چه گفت و شنید
من گهر ناب و تو یک قطره آب
من ز ازل پاک، تو پست و پلید
دوست نگردند فقیر و غنی
یار نباشند شقی و سعید
اشک بخندید که رخ بر متاب
بی سبب، از خلق نباید رمید
داد بهر یک، هنر و پرتوی
آنکه در و گوهر و اشک آفرید
من گهر روشن گنج دلم
فارغم از زحمت قفل و کلید
پردهنشین بودم ازین پیشتر
دور جهان، پرده ز کارم کشید
برد مرا باد حوادث نوا
داد تو را، پیک سعادت نوید
من سفر دیده ز دل کردهام
کس نتوانست چنین ره برید
آتش آهیم، چنین آب کرد
آب شنیدید کز آتش جهید
من بنظر قطره، بمعنی یمم
دیده ز موجم نتواند رهید
همنفسم گشت شبی آرزو
همسفرم بود، صباحی امید
تیرگی ملک تنم، رنجه کرد
رنگم از آن روی، بدینسان پرید
تاب من، از تاب تو افزونتر است
گر چه تو سرخی بنظر، من سپید
چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ
نور من، از روشنی دل رسید
نکته درینجاست، که ما را فروخت
گوهری دهر و شما را خرید
کاش قضایم، چو تو برمیفراشت
کاش سپهرم، چو تو برمیگزید
صبحدم از چشم یتیمی چکید
برد بسی رنج نشیب و فراز
گاه در افتاد و زمانی دوید
گاه درخشید و گهی تیره ماند
گاه نهان گشت و گهی شد پدید
عاقبت افتاد بدامان خاک
سرخ نگینی بسر راه دید
گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست
گفت مرا با تو چه گفت و شنید
من گهر ناب و تو یک قطره آب
من ز ازل پاک، تو پست و پلید
دوست نگردند فقیر و غنی
یار نباشند شقی و سعید
اشک بخندید که رخ بر متاب
بی سبب، از خلق نباید رمید
داد بهر یک، هنر و پرتوی
آنکه در و گوهر و اشک آفرید
من گهر روشن گنج دلم
فارغم از زحمت قفل و کلید
پردهنشین بودم ازین پیشتر
دور جهان، پرده ز کارم کشید
برد مرا باد حوادث نوا
داد تو را، پیک سعادت نوید
من سفر دیده ز دل کردهام
کس نتوانست چنین ره برید
آتش آهیم، چنین آب کرد
آب شنیدید کز آتش جهید
من بنظر قطره، بمعنی یمم
دیده ز موجم نتواند رهید
همنفسم گشت شبی آرزو
همسفرم بود، صباحی امید
تیرگی ملک تنم، رنجه کرد
رنگم از آن روی، بدینسان پرید
تاب من، از تاب تو افزونتر است
گر چه تو سرخی بنظر، من سپید
چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ
نور من، از روشنی دل رسید
نکته درینجاست، که ما را فروخت
گوهری دهر و شما را خرید
کاش قضایم، چو تو برمیفراشت
کاش سپهرم، چو تو برمیگزید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گوهر و سنگ
شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزهروئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغبازی
عطارد تا سحر، افسانهسازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مینشمردمی کار
نه دیدم ذرهای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکتهها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزهروئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغبازی
عطارد تا سحر، افسانهسازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مینشمردمی کار
نه دیدم ذرهای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکتهها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نکتهای چند
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد
سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد
هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد
گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد
مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد
گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد
سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد
هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد
گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد
مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد
گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نکوهش بیخبران
همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه، چه بیهمت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بیخبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمیمانند
سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند
چه حیلهها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند
بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند
به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه، کسانی که ناخدا شدهاند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند
که این گروه، چه بیهمت و تن آسانند
زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند
همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند
شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند
نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند
هنوز بیخبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند
بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند
شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمیمانند
سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند
ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند
درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند
چه حیلهها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند
نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند
در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند
نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند
بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند
ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند
حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند
چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند
تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند
به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند
از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درین سفینه، کسانی که ناخدا شدهاند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نیکی دل
ای دل، اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا، همه را باختن است
اهرمن را بهوس، دست مبوس
کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است
عجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختن است
تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن است
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
با بد و نیک جهان، ساختن است
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا، همه را باختن است
اهرمن را بهوس، دست مبوس
کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است
عجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختن است
تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن است
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک برگیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
برنخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک برگیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
برنخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل به سر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل به سر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای، جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای، جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول ماندهای
ماندهای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرد دونهمت لقب
چون ز پرده اوفتادی میشتاب
تا ابد هرگز مزن دم بیطلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنهتر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب
چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب
هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ
از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب
همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول ماندهای
ماندهای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرد دونهمت لقب
چون ز پرده اوفتادی میشتاب
تا ابد هرگز مزن دم بیطلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنهتر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب
چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب
هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ
از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب
همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات