عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده‌‌‌‌ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل‌‌ بی‌عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بی­‌کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته‌­یی جان دهمت نان جوین می‌ندهی
بی‌­خبر دانی‌­ام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری‌ست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزل­‌ها نکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
چه باشد پیشۀ عاشق به جز دیوانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی‌ بی‌خود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحت‌ها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تن‌ها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه‌‌ی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
ای زرویت تافته در هر زمانی نور نو
وی زنورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو، عقل ماند یا خرد
ساقی‌یی چون تو و هر دم بادهٔ منصور نو؟
که تواند شیشه‌‌یی را زآتشی برداشتن؟
یا می کهنه که داند ساختن زانگور نو؟
می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق
تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشه‌یی، که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه، هر شبان گه سور نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
هر آنچه دوش می‌گفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازین‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقل‌ها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دل‌ها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
یک حمله و یک حمله، کامد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
داریم سری، کان سر‌‌ بی‌تن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی
شاهیم نه سه روزه، لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی، مستیم نه از سیکی
من بندهٔ خوبانم، هر چند بدم گویند
با زشت نیامیزم، هر چند کند نیکی
عشاق بسی دارد، من از حسد ایشان
بیگانه همی‌باشم، از غایت نزدیکی
روپوش کند او هم، با محرم و نامحرم
گویند فلان بنده، گوید که عجب، کی، کی؟
طفلی‌‌ست سخن گفتن، مردی‌‌ست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نی کودک چالیکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جان‌ها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بی‌اصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی؟
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبع فی احمر القانی
صف‌‌‌های پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داوودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علیٰ وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این النظر الثانی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آن‌جا کریم و دلکش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیره‌ی ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلکه باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست، استدراج توست
گرچه تخت و ملکت است و تاج توست
شاد از غم شو، که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجی‌ست و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم‌تک می‌دوند
ای خران کور این سو دام‌هاست
در کمین این سوی خون‌آشام‌هاست
تیرها پران، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زان که در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان
چشم‌ها و گلستان در گلستان
عج الی القلب وسریا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی‌نور و بی‌رونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز این‌ها چه درود؟
وان که ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم‌بسته در خراس
این رها کن، صورت افسانه گیر
هل تو دردانه، تو گندم‌دانه گیر
گر به در ره نیست، هین بر می‌ستان
گر بدان ره نیستت، این سو بران
ظاهرش گیر، ارچه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورت است
بعد ازان جان، کو جمال سیرت است
اول هر میوه، جز صورت کی است؟
بعد ازان لذت که معنی وی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان، معنیت ترک
معنی‌ات ملاح دان، صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز
دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقل‌افزا بوده‌یی
لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌یی
بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی می‌زدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نه‌یی
با شکر مقرون نه‌یی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی
گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوم مر تورا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تورا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنی‌ست
من تو را بی‌هیچ شکی دشمنم
من تورا کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد هم نشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چون که کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن‌دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است
گربهٔ چه؟ شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۱ - بیان رسول علیه السلام سبب تفضیل و اختیار کردن او آن هذیلی را به امیری و سرلشکری بر پیران و کاردیدگان
حکم اغلب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست ره‌زن بستدند
گفت پیغامبر که ای ظاهرنگر
تو مبین او را جوان و بی‌هنر
ای بسا ریش سیاه و مرد پیر
ای بسا ریش سپید و دل چو قیر
عقل او را آزمودم بارها
کرد پیری آن جوان در کارها
پیر پیر عقل باشد ای پسر
نه سپیدی موی اندر ریش و سر
از بلیس او پیرتر خود کی بود؟
چون که عقلش نیست او لاشی بود
طفل گیرش چون بود عیسی نفس
پاک باشد از غرور و از هوس
آن سپیدی مو دلیل پختگی‌ست
پیش چشم بسته کش کوته ‌تگی‌ست
آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دایم سبیل
بهر او گفتیم که تدبیر را
چون که خواهی کرد بگزین پیر را
آن که او از پردهٔ تقلید جست
او به نور حق ببیند آنچه هست
نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان
پوست بشکافد در آید در میان
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره؟
ای بسا زر سیه کرده به دود
تا رهد از دست هر دزدی حسود
ای بسا مس زر اندود به زر
تا فروشد آن به عقل مختصر
ما که باطن‌بین جمله‌ی کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
قاضیانی که به ظاهر می‌تنند
حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند
چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود
بس منافق کندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی
از عدم چون عقل زیبا رو گشاد
خلعتش داد و هزارش نام داد
کمترین زان نام‌های خوش‌نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت وا نماید عقل رو
تیره باشد روز پیش نور او
ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بود
کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست
لیک خفاش شقی ظلمت‌خر است
اندک اندک خوی کن با نور روز
ورنه خفاشی بمانی بی‌فروز
عاشق هر جا شکال و مشکلی‌ست
دشمن هرجا چراغ مقبلی‌ست
ظلمت اشکال زان جوید دلش
تا که افزون‌تر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما می‌بینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی‌بینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی‌امید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر می‌شمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازی‌های شطرنج ای پسر
فایده‌ی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
هم‌چنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه‌های نردبان
وان دوم بهر سوم می‌دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش می‌نبیند غیر این
عقل او بی‌سیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر می‌راند چو عام
بر توکل می‌نهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل
پیش می‌بیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیک‌تر وا می‌نهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی‌بینم جهان را پر نعیم
آب‌ها از چشمه‌ها جوشان مقیم
بانگ آبش می‌رسد در گوش من
مست می‌گردد ضمیر و هوش من
شاخ‌ها رقصان شده چون تایبان
برگ‌ها کف‌زن مثال مطربان
برق آیینه ‌است لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود؟
از هزاران می‌نگویم من یکی
زان که آکنده‌ست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه؟ نقد من است
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۲ - سوال و جواب خسرو و بزرگ امید
چو خسرو دید کان یار گرامی
ز دانش خواهد او را نیکنامی
بزرگ امید را نزدیک خود خواند
به امید بزرگش پیش بنشاند
که‌ای تو بزرگ امید مردان
مرا از خود بزرگ امید گردان
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
می‌پسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ می‌زاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بی‌خبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بی‌خودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمن‌تر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نان‌بر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زنده‌دار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زنده‌دارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو می‌پاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
می‌رود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشیننده‌ای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بی‌سر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کله‌داری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کی‌زاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه می‌گویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشم‌آلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شه‌پرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاج‌پرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمه‌ای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاه‌پرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاج‌سران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۶ - گفتار افلاطون
فلاطون که بر جمله بود اوستاد
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۲ - خردنامه سقراط
سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگ‌بوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زنده‌ای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۰
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نمانده‌ست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی