عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
مه من با رقیبان جفا اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - درد بی حدّ
گفتا کیی توبا ماگفتم کمین غلامت
گفتا مگر تومستی گفتم بلی زجامت
گفتا چه پیشه داری گفتم که عشقبازی
گفتا که حالتت چیست گفتم غم و ملامت
گفتا که چیست حالت گفتم که حال شاکر
گفتا کجا فتادی گفتم میان دامت
گفتا زمن چه خواهی گفتم که درد بی حدّ
گفتا که درد تا کی گفتم که تا قیامت
گفتا چه می پرستی گفتم جمال رویت
گفتا چه داری با من گفتم بسی ندامت
گفتا چگونه بی من گفتم که نیم بِسمِل
گفتا چه چیز داری گفتم همه غرامت
گفتا چرا گدازی گفتم زبیم هجرت
گفتا که با که سازی گفتم به یک سلامت
گفتا که کیست محیی گفتم همان که دانی
گفتا نشان چه داری گفتم که صد علامت
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۶۶
الهی این دل من کان حسرت است و تن من مایهٔ درد و غم خدایا نیارم گفت که اینهمه چرا بهره من، خداوندا ما نه ارزانی بودیم تا ما را بر گزیدی و نه نا ارزانی بودیم که به غلط بر گزیدی، بلکه به خود ارزانی کردی تا برگزیدی و هر عیب که میدیدی بپوشیدی.
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
اندوه چو بیش شد گرفتم کم دل
دل ماتم من گرفت و من ماتم دل
امروز کجاست ور بود همدم دل؟
گفتن نتوان به غمگساران غم دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۶
گفتم دلا ببین که جفای که میکشی
وین درد دل ز بهر رضای که میکشی
از دشمنان کشند جفا بهر دوستان
چون دوست دشمن است برای که میکشی
هر کس که بر وفای حبیبی جفا کشد
باری تو بر امید وفای که میکشی
چون عیسی شکسته دلان از تو فارغ است
این درد دل ز بهر دوای که میکشی
او را سر هوای تو چون نیست بیش از این
بیهوده درد سر بهوای که میکشی
گیرم که از بلای بتانت گزیر نیست
باری نگر که بار بلای که میکشی
دل گفت شرم دار از این گفتگو حسین
بگشای چشم و بین که جفای که میکشی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - پادشاه شریعت
آیا پادشاه شریعت که هست
ز اوصاف تو قاصر افکار من
چو دشوار هرکس تو آسان کنی
که آسان کند کار دشوار من
چرا بهر تیمار هر بنده
معین ترا گردد آزار من
یقینست بر من که ناید کسی
جداگانه از بهر تیمار من
ز روی کرم بشنو این چند بیت
ز درد دل و جان بیمار من
پدیدست کاخر درین مملکت
چه نقصان کند وجه ادرار من
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای دیده، دل ریش جگر خورده ی تست
وین جان به جان آمده آزرده ی تست
این قصه ی درد من ز دشمن باری
پوشیده همی دار که هم کرده ی تست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
گر بنالم من از این درد که در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
از من غم روزگار ای یار مپرس
اندوه من و شادی اغیار مپرس
درد دل من بشنو و بس قصّه مخوان
این سوزش من ببین و بسیار مپرس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد دل سختی از زبان من بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته
خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کارنامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش گزار افتد وصورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود، فرد:
شرح حال مشتاقان دل به دل تواند گفت
آن نه شیوه قاصد این نه کار مکتوب است
درد دل به که گویم و چاره این رنج مشکل از که جویم، نامه محرم این راز و قاصد همدم این نیاز نیست، فرد:
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
من ذره ام تو خورشید، من بنده ام تو جمشید، اگر سایه شوم پیرامنت نیارم گشت، و اگر زلف گردم سر بر دامنت نیارم سود، فرد:
سلطانی و در دل غم درویشت نیست
درویشم و دست من به سلطان نرسد
قصه ما داستان کهربا و کاه است و افسانه باران و گیاه. اگر کششی از آن سو نخیزد، کوشش من جز حسرت چه ثمر خواهد داد، و چنانچه ابر به رحمت نبارد جنبش این شاخ پژمرده کدام اثر خواهد کرد، فرد:
ز سعی من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت
گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز، لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور. به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش، فرد:
از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود
عدل خدائی ار دهد اجر لب خموش من
زیاده جرات اطناب و قدرت سوال و جواب ندارم، مترصدم بدان حضرتم راهی نمائی و درآن نازنین آغوش که مقیمش را از بهشت فراموش است جایگاهی بخشی، فرد:
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم