عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میی در کاسه ی چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به می خانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید
که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع
ببین که رقص کنان می‌رود به ناله ی چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
به فیض جرعه ی جام تو تشنه‌ایم ولی
نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صداع
جبین و چهره ی حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزم گاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه ی دارالسلام
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب‌اسرار و حریفان دوست کام
باده ی گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
غمزه ی ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته‌دانی بذله‌گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام
هر که این عشرت نخواهد خوش دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه ی محراب می‌زدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره ی تو به مضراب می‌زدم
روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبح دم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم
بدین دو دیده ی حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم
قد تو تا بشد از جویبار دیده ی من
به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم
در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم
من و سفینه ی حافظ که جز در این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
الملک قد تباهی من جده و جده
یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
من از کجا، پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفۀ آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا، شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقی‌ست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
می‌گرد و چو ماه نور می‌ده
حمرا می‌ده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوه‌های مستان
در عربده‌های در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
می‌بوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بی‌محابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آن‌ها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
می‌گوید لا اله الا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ساقیا در نوش آور شیرهٔ عنقود را
در صبوح آور سبک، مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن، جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
بلبلان را مست گردان، مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمهٔ داوود را
بادپیما، بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را
هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان، پالودهٔ بی‌دود را
می میاور، زان بیاور که می از وی جوش کرد
آن که جوشش در وجود آورد هر موجود را
زان میی کندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می‌فشانی بادهٔ موعود را
برفشان چندان که ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را
همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بی‌محابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کرده‌یی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
و من لحظکم نجلی الفواد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدارو بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشرة
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم
فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی
لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولی تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات والموت والبلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
کلا الله تبریزا باحسن ما کلا