عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف سپهسالار گوید
دی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان
خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان
مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای
ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان
ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری
دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان
ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی
صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان
خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان
توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان
میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا بکران
جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شیران ژیان
لشکری را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان
بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک
هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان
شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش فک او بدره بود زرافشان
ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان
باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید
اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان
هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد
توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن
این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل
نبود همچو سخا این بهمه حال بدان
چون بدانی که درم داری خوابت نبرد
تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان
این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان
در سکالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شده خلق جهان آبادان
عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان
دست کردار تو داری دل گفتار تراست
که عطای توهمی گردد ازین دست بدان
مابشب خفته و از تو همی آرند بما
کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان
خفتگان را ببرد آب چنینست مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان
بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف
خدمت ماسبک ومنت بر تو گران
جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی
مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران
تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان
در سرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرنداز ترکستان
تا جهانست همی باش و تو دشمن تو
تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان
عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان
خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان
مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای
ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان
ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری
دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان
ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی
صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان
خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان
توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان
میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا بکران
جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شیران ژیان
لشکری را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان
بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک
هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان
شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش فک او بدره بود زرافشان
ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان
باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید
اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان
هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد
توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن
این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل
نبود همچو سخا این بهمه حال بدان
چون بدانی که درم داری خوابت نبرد
تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان
این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان
در سکالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شده خلق جهان آبادان
عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان
دست کردار تو داری دل گفتار تراست
که عطای توهمی گردد ازین دست بدان
مابشب خفته و از تو همی آرند بما
کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان
خفتگان را ببرد آب چنینست مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان
بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف
خدمت ماسبک ومنت بر تو گران
جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی
مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران
تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان
در سرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرنداز ترکستان
تا جهانست همی باش و تو دشمن تو
تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان
عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مهرم چو میکشد مکش از شیوه های جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۲
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
من نه آن رند خرابم که به ساغر ساغر
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتشفام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲