عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۹
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداخته‌ام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
در مصطبهٔ عمر ز بد نامی چند
عاجز شده از سر زنش عامی چند
کو قوت پایی که مرا گیرد دست
تا پیش اجل باز روم گامی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۴
جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم
چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم
قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند این دیوار مایل را نگهداری کنم
شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من
یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم
ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم
آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است
من درین میدان چه اظهار جگر داری کنم
در دبستان جهان تا چند با موی سفید
صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم
از درو دیوار این غمخانه می بارد ملال
من که را بااین غم بسیار غمخواری کنم
هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیش
خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم
چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمر
به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم
من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد
چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم
چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیاب
من که در هر گام منزل از گرانباری کنم
من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر
چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم
می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۳
حوصله وصل آن نگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
گوهر دریای بیکرانه عشقم
در صدف آسمان قرار ندارم
صحبت من در مذاق عشق گواراست
باده روحانیم خمار ندارم
شکوه تراوش نمی کند ز زبانم
آتش حل کرده ام شرار ندارم
موجه بی دست و پای قلزم شوقم
در سفر خویش اختیار ندارم
دست و دم سرد گشته است ز عالم
کار چو صائب به هیچ کار ندارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - ایضا شکوه و ناله
از دو دیده سرشک خون بارم
چون ز گفتارهات یاد آرم
باز ترسم که آگهی یابند
به ستم خویش را فرو دارم
من خیال تو را کجا بینم
چون همه شب ز رنج بیدارم
بر دو دیده همی به اندیشه
هر شبی صورت تو بنگارم
با مبارک خیال تو هر شب
غم دل زار زار بگسارم
تا بریدم ز تو رفیق غمم
تا جدایی ز عز تو خوارم
به سر تو که زندگانی را
زندگانی همی نپندارم
تا خریداریم همی نکنی
کاسد کاسدست بازارم
منکر نعمتت ندانم شد
که شنیدست هر کس اقرارم
فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
ور ببندم نمی توانم رفت
می رود در زمانه اشعارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
خار اندام گشت پیرهنم
موی مالیده گشت دستارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
گر نگیرم قرار معذورم
که درین تنگ سله چون مارم
نالم و ناله ام ندارد سود
ای عجب تندرست بیمارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
چیره شد بر جوانیم پیری
قار شد شیر و شیر شد قارم
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم
بر بلاها چو باد برگذرم
پای بر غم چو کوه بفشارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
فلک از من دریغ دارد خاک
زو زر و سیم امید کی دارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
هیچ کس را هنر گناهی نیست
رنجه زین گنبد نگونسارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
دشمن خویشتن منم بی شک
از زمانه همی نیازارم
دی نرفتم به رسم تا امروز
به همه محنتی سزاوارم
همت من همی ز دل خیزد
من به همت ز دل گرفتارم
چه کنم بنده این فضولی را
واجبست ار ز غم دل افگارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم
محض دیوانه ام ندارم عقل
کس نگوید همی که هشیارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱ - ناله از قلعه نای
به جمله ما که اسیران قلعه ناییم
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ضعیفم به جان وز ضعیفی چنانم
که از سختی جان کشیدن به جانم
به دل خونم آری به جان در گزندم
به رخ زردم آری به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرین دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ز رنج و عنا آنچه گویم ندانم
ز گردون جز این نیست سودم که هر شب
به یک روز از عمر خود بر زیانم
به هر معنیی کم بدان حاجت آید
سخن از ثری بر ثریا رسانم
وگر بر براعت سواری نمایم
سپهر برین بر نتابد عنانم
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۳
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
دلم بآرزوی جان نمیرسد، چه کنم؟
بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم؟
من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم
چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟
وصال یار محال و من از فراق ملول
چو این نمیرود آن نمیرسد، چه کنم؟
اگر چه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی
بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟
مگو که: چند حکایت کنی ز قصه هجر؟
چو این فسانه بپایان نمیرسد، چه کنم؟
هزار نامه نوشتم من گدا، لیکن
یکی بحضرت سلطان نمیرسد، چه کنم؟
حدیث شوق هلالی، که حسب حال منست
بگوش آن مه تابان نمیرسد، چه کنم؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶ - وله ایضا
در مدح تو اگر چه مجالی فسیح بود
وین بنده را زبان عبارت فصیح بود
چندان که خواستم که کنم نظم مدحتی
نه معنی غریب و نه لفظی ملیح بود
چون بادپای خوشرو اندیشه گرم کرد
از عجز درسر آمد و عیبی قبیح بود
گفتی قلم شدست مرا دست با قلم
وین از کسل نبود که عجز صریح بود
بسیار گرد طبع پریشان برآمدم
نه پاسخی بجای و نه عذری صحیح بود
تا عاقبت زعقل شنیدم که موجبش
این بود و بس که قدر تو بیش از مدیح بود
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری
مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعله‌ام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم
نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حباب‌آسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاری‌ست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاه‌ساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمی‌چسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم می‌گریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم می‌دهد یاد
ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گران‌تر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از هم‌نشینان
نبیند کس به جز باریک‌بینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریک‌تر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آورده‌ست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامه‌بندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دست‌پیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوت‌های پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند
شهاب‌الدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمی‌گویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است
خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است
ناخن به دل شکستم و غم ره به در نیافت
سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است
دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیده‌ام
آبی که مانده است در این بیشه شیشه است
کو دل‌گرفته‌ای که بگرییم ساعتی
خالی دلی که می‌کند اندیشه شیشه است
غیر از شکست دل ثمری دسترس نشد
گویی نهال عمر مرا ریشه شیشه است
مستی تمام در نگه ساقی است و بس
گر بی شراب نشئه دهد شیشه شیشه است
قصاب تنگدل مشو از جور روزگار
ظلم است سنگ و این دل غم‌پیشه شیشه است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
من آن نخلم که چون در موسم حاصل ثمر ریزم
ز هر جانب به مژگان بر زمین آب گهر ریزم
به طوفان می‌دهم در یک نفس بنیاد عالم را
ز عشقت وای اگر سیلاب اشگ از چشم تر ریزم
رسید آن تیر مژگان آن‌قدر ای ضعف مهلت ده
که من از جوی رگ آبی به پای نیشتر ریزم
نه پا دارم که بتوانم به گرد قامتش گردم
نه دستی کز فراق آن صنم خاکی به سر ریزم
من آن مرغ مصیبت‌دیده خاطر پریشانم
که گر از آشیان پرواز گیرم بال و پر ریزم
در این مهمان‌سرا آن میزبانم کز سیه بختی
شود چون زهر اگر در کاسه مهمان شکر ریزم
فلک کور است و من آهی غبارآلود می‌خواهم
که گرد توتیا در دیده این بی‌بصر ریزم
ز خود هر قسم طرحی ریختم قصاب شد باطل
همان بهتر که من این طرح در خاک دگر ریزم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ازین شکسته دلم گر نحیف و رنجورم
که در غمش بگریبان نمی رسد زورم
هزار بار ازین همرهان گسستم و باز
فلک نهشت جدا همچو تار طنبورم
سرم بغیر گریبان فرو نمی آید
بدستگاه قناعت ز بسکه مغرورم
چنینکه صورت خامم کدورت انگیزست
ببزم دهر تو گوئی چراغ بینورم
ز خلق راحت تنهائیم رهانیده
بکنج خلوت خود در بهشت بیحورم
بباغ دهر خس آشیانه را مانم
که در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبکباری
اگر ندارم چیزی ببار معذورم
در انتظار خرابی بسر رود عمر
کلیم همچو حباب آنزمان که معمورم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من
ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من
طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است
گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من
بسکه خرسندم زکنج فقر کاسیبش مباد
نعمت الوان بود غمهای رنگارنگ من
با همه کم فطرتی دارم ز همت گوشه ای
در نیاید هیچگه دنیا بچشم تنگ من
کام دنیا چیست کز ناکامیش باشد هراس
آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من
شیشه خود را که می آرد بسنگ ما زند
کس بجنگ من نمی آید کلیم از ننگ من
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۳
پایی نه که سوی وصل بشتابد دل
پشتی نه که از تو روی برتابد دل
نه دسترسی نه پایگاهی دل را
تا خود سر این رشته کجا یابد دل
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷۴
در مصطبهٔ عشق زبدنامی چند
عاجز شدم از ریش و سر خامی چند
گر قوّت پای من مرا گیرد دست
تا باز روم پیش اجل گامی چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد می دادی
چه می شد اندکم گر بی وفایی یاد می دادی
به کارم این گره چون می زدی، ای کاش همچون تیر
سرانگشت مرا هم ناخن فولاد می دادی
به هنگام رهایی، عذر بی تابی بخواه ای دل
که گاهی با صفیری زحمت صیاد می دادی
به تکلیفم اگر سوی چمن می بردی ای همدم
مرا از ضعف همچون بوی گل برباد می دادی
زمین گیری سلیم از ضعف پیری، یاد ایامی
که جست و خیز در صحرا به آهو یاد می دادی