عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
سحاب گرد کدورت شراب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد
پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد
زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها
که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد
به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد
به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد
به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم
زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد
به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت
بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد
به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل
دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد
چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید
زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد
نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟
که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد
پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد
زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها
که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد
به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد
به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد
به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم
زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد
به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت
بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد
به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل
دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد
چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید
زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد
نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟
که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۶
کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۵
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش
برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش
کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش
اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش
وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش
شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش
درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش
تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش
سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش
بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش
مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش
نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش
به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش
ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش
نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش
اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش
فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش
گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش
چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش
مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش
اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش
به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش
عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش
به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش
نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟
سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش
ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش
برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش
کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش
اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش
وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش
شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش
درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش
تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش
سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش
بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش
مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش
نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش
به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش
ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش
نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش
اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش
فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش
گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش
چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش
مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش
اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش
به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش
عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش
به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش
نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟
سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش
ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۱
در رکاب برق دارد پای ،ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۵
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۵۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
این چه روزست اینکه یار از در درآمد مر مرا
وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا
این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت
این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا
از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان
مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا
ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم
زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا
گردنم می خواست تا در چنبر آرد زلف تو
اینک اینک گردان اندر چنبر آمد مر مرا
گو برو ساقی که جان از روی جانان مست شد
گو قدح بشکن که می در ساغر آمد مر مرا
گر کسی را در جهان از طلعت دیدار خویش
طالعی آمد نکو نیکوتر آمد مر مرا
خسروم گر خود سلیمانی کنم دعوی رواست
کافتاب رفته بار دیگر آمد مر مرا
وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا
این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت
این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا
از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان
مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا
ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم
زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا
گردنم می خواست تا در چنبر آرد زلف تو
اینک اینک گردان اندر چنبر آمد مر مرا
گو برو ساقی که جان از روی جانان مست شد
گو قدح بشکن که می در ساغر آمد مر مرا
گر کسی را در جهان از طلعت دیدار خویش
طالعی آمد نکو نیکوتر آمد مر مرا
خسروم گر خود سلیمانی کنم دعوی رواست
کافتاب رفته بار دیگر آمد مر مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بهار پرده برانداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟
ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
به وقت صبحدم آواز می دهد بلبل
درون باغ ترنم کنان خوشگو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
چو دست تر شود از باده، آنگهی، خسرو
قفا زنیم مر این عالم جفاجو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟
ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
به وقت صبحدم آواز می دهد بلبل
درون باغ ترنم کنان خوشگو را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینم
به بوی گل به کف آریم جام گلبو را
چو دست تر شود از باده، آنگهی، خسرو
قفا زنیم مر این عالم جفاجو را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱ - توصیف بر شکال
برشکال ای بهار هندستان
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم