عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو در دریا نئی او در بر تست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است
از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان دیده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است
زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود
داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است
عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود
عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است
از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست
گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است
چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟
این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است
آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را
هر که چین منع از ابروی دربان دیده است
حال جان پاک را در قید تن داند که چیست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۴
شکفتگی ز می ناب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۲
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۸
منصوروار پختگی از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟
یاقوت وار در دل آتش قرار گیر
چون سرو سربه حلقه آزادگان درآر
خط امان ز حادثه روزگار گیر
زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش
بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر
نام بلند، مزد خراش جگر بود
یاد از عقیق این سخن نامدار گیر
این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند
تاممکن است آینه را در غبار گیر
برگ خزان رسیده به دامن کشید پای
ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر
دست طلب به دامن شبنم گره مکن
دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر
صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای ؟
تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۰
مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مست من باز جدایی ز سر آغاز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد