عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
بس که ‌در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم
چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است
بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم
تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
پیکرم در جست‌وجویت رفت همدوش نفس
رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد
در شکنج پیری‌ام هر مو زبان ناله‌ای است
از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد
آن‌قدر وامانده‌ام کز الفتم نتوان گذشت
اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آیینه‌ات میگون دمید
دود هم از شعلهٔ حسن تو آتش‌رنگ شد
کسب آگاهی کدورت‌خانه تعمیر است و بس
هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
هیچکس حسرتکش بی‌مهری خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
بیدل از درد وطن خون ‌گشت ذوق عبرتم
بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد
خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد
درین ‌گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
شکست رنگ که بود آبیار این‌ گلشن
به هر چه می‌نگرم ناله‌ کرده است وطن
به ‌کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال‌ کشت‌ گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت ‌گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ ‌گل از آب می‌کند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج می‌دهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بی‌نفس آرمیده‌ای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش می‌نازبم
چو آب آینه در جلوه‌ کرده‌ایم وطن
زمانه‌ گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری
بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم
نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
حکیمه جان!
سن وطندن ساری قلبین دویونورسه،مارالیم!
وطنین ده مارالیندان ساری قلبی دویونور.
وطنی باغریوا باسسان سه وینرسن ینه سن
که وطن ده بالاسین باغرینا باسسا سه وینر.
منیم عشقیم اوجالیب غوربت اولوب دنیا منه
دوست دویانمیر دویونور،دشمن اویانمیر اونور.
۱۳۶۵
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳ - فخریه
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعه‌ای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوب‌چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش‌لقا
یکی‌بسته شکلی‌به‌رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفه‌ای مشگ‌بیز
یکی را به کف حلقه‌ای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از ناله‌اش پرصدا
تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهی‌تر ز مغز وزیر
ذخیره تهی‌تر از آن هر دوتا
ادارات‌، ویرانه و بی‌حقوق
سپاهی‌، برهنه تن و بینوا
سر ماه‌، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشه‌ای ظالمی مقتدر
به هر دسته‌ای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
به‌شهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطن‌دوستان‌سر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که‌ در جنگ‌ خونین ‌رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید به‌دست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون‌ ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف‌ الحان‌ و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساخت‌ای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخن‌های‌ ما خود ز دل‌ خاسته‌ است
در آن نیست یک‌ذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کرده‌ام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کرده‌ام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراع‌ها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بی‌وفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدی‌است‌درفضل ،‌مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
همان‌نظم،‌ خاص ‌است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت‌، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که ‌بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که‌ خیره است ‌چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر است‌قرآن و بی‌معنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟‌!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکو‌بان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آواز خدا
هر حلقه که در آن زلف دوتاست
دام دگری بهر دل ماست
بیماری ماست زان چشم دژم
تنهایی ما زآن زلف دوتاست
باز این چه بلاست‌؟ ای ترک پسر
ای ترک پسر! باز این چه بلاست
عرضم به تو بود از دست رقیب
از دست تو عرض‌، پیش که رواست
یار آمد و زلف افشانده به دوش
دیوانه شدیم زنجیر کجاست
دیوانه شوید، بیگانه شوید
کاین عقل و خرد دام عقلاست
یا علم و عمل یا شور و جنون
کز این دو برون رنج است و عناست
ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم‌، آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو؟
این کشور ماست‌، این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست
این یک به شمال‌، آن یک به جنوب
این یک به جفا، آن یک به ملاست
در مغرب ملک جنگ است و جدال
در مشرق ملک قتل است و ثفاست
در خطهٔ‌ فارس جوش است و خروش
در ملک عراق شور است و نواست
ایران ضعیف‌، میران جبان
خصمان جسور پیش آمده راست
نی نیست چنین‌، کایران پس از این
جان در نظرش بی‌قدر و بهاست
از جان چو گذشت انسان ضعیف
انجام دهد هر کار که خواست
بر درد بهار کس پی نبرد
آن کس که چشید داندکه چهاست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - پاکستان
شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست‌؟
پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست‌؟
هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت
رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست‌؟
اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند
همت‌ یاران‌ چه ‌شد؟ ‌اقدام ‌همدستان کجاست‌؟
باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا
عندلیبان‌راچه‌شد؟‌آن‌باغ‌وآن‌بستان کجاست‌؟
بزم کردآلود ما محو سکوت قرن‌هاست
جوش‌مطرب‌،‌نوش‌ساقی‌،‌نعرهٔ‌مستان کجاست‌
بی‌تمیز، آن‌ خائف‌ از انصاف‌ دینداران‌ چه شد؟
پردست‌،‌آن‌فارغ‌ازجور زبردستان کجاست‌؟
جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را
ای گران‌جان تناسان‌! آن بده‌بستان کجاست‌؟
ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده‌ایم
شیرخواریم‌ ای‌ دریغ‌ آن ‌شیر و آن ‌پستان کجاست‌؟
ییشدستی‌های مشرق را فراوان دیده غرب
اندلس کو؟ روم‌ و یونان کو؟ فرنگستان کجاست‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی می‌خورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایسته‌تر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این‌دو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانه‌ایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تن‌ها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیده‌ات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانب‌اند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول می‌شود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟
ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟
جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟
ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار
بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟
ای راست به مانند غراب و بچه خویش
بر فکر بد خود شده عاشق‌، به چه کارید؟
ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود
گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟
ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده
یکسر زده بر قلب خلایق‌، به چه کارید؟
ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی
وانگه‌شده هم کیسهٔ سارق‌، به چه کارید؟
ای از پی ویرانی یک قوم موافق
پر داده به اقوام منافق‌، به چه کارید؟
ای در چمن ملی و در باغ سیاسی
خودروی و سیه‌دل چو شقایق‌، به چه کارید؟
ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده
بر فرق خود و چشم حقایق‌، به چه کارید؟
ایران به دم کام نهنگست‌، خدا را
ای خصم وطن را شده سائق‌، به چه کارید؟
بیچاره وطن در دم نزعست‌، دریغا!
ای مرگ وطن را شده شایق‌، به چه کارید؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گل‌ها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست‌، بخندد دشمن
دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن
حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون
هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من
باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن
هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه‌، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن
وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن
ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن
پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن
ماربینش که بود نسخه‌ای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن
زنده‌رود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربده‌جو رقص کن و دستک‌زن
بیشه‌ها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن
چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
می‌دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن
دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیل‌تن شیر اوژن
وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن
آن‌یکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن
سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن
گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن
نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن
از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن
اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن
نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن
تو به دجال و فتن‌های نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن
ور دلت بستهٔ یاران دیارست‌، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن
آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن‌، چشم پدر را روشن
چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن
آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن
پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - ای وطن من
ای خطهٔ ایران مهین‌، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بی‌تو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بی‌برک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی‌گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من‌، وطن من
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب
مغز من اقلیم دانش‌، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار
بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او
چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من‌، بیدار ماند تا سحر
آسمان‌، با صدهزاران چشم شب ییمای او
تفته چون دوزخ سریرم‌، هرشب ازگرمای تب
من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او
محشر کبراست گو پیکرم‌، کش تاب تب
دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او
جنت و دوزخ به یک‌جا گرد شد بی‌نفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشترست‌ از سیم‌ و زر در چشمم‌ آن‌ خاکی کزان
بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او
می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان‌، کز شرف
هست ایران‌، چهر و او خال رخ زببای او
ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو
بر سرگور حکیم و شاعر دانای او
ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک
کاذر برزین فروزان گشت از رستای او
کرده چون شاپور شاهنشاه‌، شهرش را به پای
خفته چون خیام شخصی پاک ‌در صحرای او
هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام
پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او
ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت
کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او
وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من
دکهٔ دانش به بازار سفیهان‌، وای او
هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او
چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش
کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خاموش مانده از دعوی‌، لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار
گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او
آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش
چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او
آری آری هرکه نادان‌تر، بلدآوازتر
وانکه فضلش بیشتر، کوتاه‌تر آوای او
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس
ای سید عراقی شغلی دگر نداری
یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری
وانجاکه‌دخلکی‌نیست‌آری‌خلاف اگرچه
سیییایتیال ایایلای ی یا
بیچاره‌ای به هر کار جز کار چاپلوسی
بیگانه‌ای ز هر فن‌، جز فن مفتخواری
در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
واندرنجف‌نخواندی‌جزدرس‌خرسواری
دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
گه در محاسباتی‌، گه در خزانه‌داری
بدقلب و روسیاهی بداصل و دین‌تباهی
هم ملعنت پناهی‌، هم مفسدت شعاری
خود را همی چه‌پوشی‌چون‌آب‌در بن چه
کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری
ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری
درکار خیر سستی‌، در اخذ رشوه چستی
از بس که نادرستی‌، از بس که نابکاری
داری گمان که خسرو نشناسدت‌، نه بالله
شاه‌از من وتو صدبار زیرک‌تر است باری
تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری
چوپان‌حکمت‌اندیش‌درصد رمه‌بزومیش
بیند مواشی خویش در وقت سرشماری
باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
چون سکه‌های مغشوش پیدا ز کم‌عیاری
من مورد عتابم اما که بی گناهم
تو مورد عطایی اما گناه کاری
تو سودخو‌یش‌خواهی‌درحضرت‌شهنشه
من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری
زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
تو از خباثت خویش آن را زیان شماری
بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری
من در وطن‌پرستی مشهورم و وطن را
محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری
بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
گر قصد جان نماید، شادم به جان‌سپاری
گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری
لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه‌خواری
من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری
ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
تو در خرابی آن همت همی گماری
من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری
من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
تو چیست‌ات کزین غم جان می‌کنی به‌زاری
بودم گمان که گر شه بر من شود گران‌سر
اول تو در شفاعت پا در میان گذاری
اکنون شهم ببخشید لیکن تو می‌نبخشی
رحمت براین مروت بن طرز دوستاری
من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
خسروکجا شکیبد از زبنهارداری
شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری
تو خشم پادشه را دانی‌، ولی ندانی
کآن خشم‌راست همراه فضل و بزرگواری
تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری
من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
لیکن اعادی من کردند بد شعاری
شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
وز آستان خسرو افکندشان به خواری
روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - به یکی از روزنامه‌نویسان هتاک
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان‌، خط دیگر می کشی
ساغری کز جرعه‌نوشی‌هاش رانی عیب ما
گر به‌چنک آری تواش لاجرعه‌ برسر می کشی
شب به عیب پاک مردان‌، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان‌، پاچه را ور می‌کشی
بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آه‌هایی کز ته دل‌، بهر کشور می‌کشی
نیست گر مام وطن ماچه‌خر از بهرش چرا
تیز چون خر می‌دهی ‌و نعره‌چون خر می کشی
گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی
مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی
می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب‌، تیغ بر روی برادر می کشی
می‌ستانی محرمانه‌، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی
هیچ می‌دانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب می‌خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی
زانکه با لاقیدی و بی‌آبروبی‌، روز و شب
فحش و بهتان می‌پرانی‌، جر و منجر می کشی
گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچه‌اش‌ چسبیده‌،‌خونش را به ساغر می کشی
ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی
ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی
کیست آن میخواره و افیونی صافی‌ضمیر
تا ترا گوید که‌ ای خر! خیزه عرعر می کشی
من اگر می می‌خورم تو چیز دیگر می‌خوری
ور من افیون می کشم‌ تو چیز دیگر می کشی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴
دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری‌، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران می‌نماید دکهٔ بقال را
گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشته‌هیچ‌و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ
حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - غم وطن
نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد
به‌ راستی خیر از درد و داغ من دارد
ز روزگار خرابم کسی شود آگاه
که خار در جگر و قفل بر دهن دارد
به‌حق‌شام‌غریبان نگاهدار ای زلف
دل مراکه پریشانی از وطن دارد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - در وقعهٔ مهاجرت آزادی‌خوآهان به قم و شکستن دست بهار
فعل در راستی گواهم بس
راست گفتم همین گناهم بس
گفتم از راستی بزرگ شوم
در جهان این یک اشتباهم بس
ترک سرکرده‌ام به راه وطن
دست در آستین گواهم بس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - دین و وطن
زمانه کرد چو در بر شعار دین و وطن
شدند مردم مسکین شکار دین و وطن
به میر و کاهن روز نخست لعنت باد
کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن
ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش
گریختند به پشت حصار دین و وطن
بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش
نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن
به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد
بشر به دام شرور از شرار دین و وطن
خدا نیای بشر بود و خاک مادر او
فغان ز قیم نااستوار دین و وطن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه‌، امین
دریغ و آه که در نیم‌شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمه‌راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه‌راه‌، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه‌، امین
پناه خلق‌، سر خاندان‌، حبیب‌الله
غنوده در کنف رحمت اله‌، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه‌، امین
بعین عزّ و غنا می‌توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه‌، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی‌، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه‌، امین
ز جان‌ و مال‌ و کسان‌ جمله‌ دست‌ شست‌ و برفت‌
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه‌، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه‌گاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «‌دریغ و آه امین‌»