عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چه می خورده است چشم نیم خوابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا
قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وفاپیشگان، دوستداران خدا را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۲
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۹
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنبش کبک بزیبائی رفتار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
بازآ و ببین مونس همخانه ی ما را
مگذار که ویرانه شود از غم هجران
آباد چو کردی دل ویرانه ما را
زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر
یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را
پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست
پروا نکند شمع تو پروانه ی ما را
ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی
آور به نظر آن در یک دانه ی ما را
ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن
بنگر روش کوشش مردانه ی ما را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای طاق دو ابروی تو محراب جبینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۸
از دوری کنار تو هستم میان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - تغافل
بت من به حسن و خوبی به خدا که تا نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
به دلی نظر نکردم که در او تو جا نداری
ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری
به چه دل دهم تسلی که سری به ما نداری
به تو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری
سر فتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت
به یکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت
چو به قصد عاشق آید به سر عتاب چشمت
چو شوم ز دور پیدا زره حجاب چشمت
زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری
گهیم به خون نشاندی ز ره ستیزه رنگی
گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی
ننموده رخ ربودی دل ما به تیزچنگی
به من شکستهخاطر چه نکردی ای فرنگی
تو به ما بگو که شرمی مگر از خدا نداری
همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی
ز کلام درفشانی و ز ناز سرگرانی
به روش سبک عنانی و به رمز نکتهدانی
ز نگاه جانستانی به طریق مهربانی
همه چیز داری اما نظری به ما نداری
ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله
زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله
ز خط عرقفشانت به بنفشه ریخت ژاله
به چمن سرای عشق از گل سرخ تا به لاله
همه رنگ داری اما گل مدّعا نداری
به میان خوبرویان چو تو کجکلاه حسنی
زده صف ز خیل مژگان سروسر سپاه حسنی
بنمای رخ به عاشق که در اوج ماه حسنی
بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی
نظری چرا ز احسان به من گدا نداری
صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی
دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی
سخن مرا جوابش شکراب داده بودی
نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی
تو که مدتی است اصلا خبری ز ما نداری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را