عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خون شد دل پاره پارهٔ ما
مردیم و نکرد چٰارهٔ ما
دادیم به کفر زلفش ایمان
شاید که شود کفارهٔ ما
بندیم ز شکوه لب و لیکن
خون میچکد از نظارهٔ ما
بااینهمه غم، نمیشود آب
آه از دل سنگ خارهٔ ما
بستیم رضی لب و توان یافت
پیغام دل از نظارهٔ ما
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
مهر بر روی یار باخته رنگ است
ماه پس از حسن آن نگار به تنگ است
روز فراقت شدیم دست و گریبان
روی فراغت ندیده‌ایم چه رنگ است
دل که فروغی ز نور عشق ندارد
نیست دگر دل کلیسیای فرنگ است
نام مبر آنکه را مقید نام است
عشق چه داند کسی که در غم ننگ است
گر چه نگاهش به عشوه بر سر صلح است
غمزه و نازش هنوز بر سر جنگ است
دست، حمایل بدوش و چشم به ساقی
گوش به آواز نای و نغمه به چنگ است
مرد قلندر ز هیچ باک ندارد
کاول گام فنا بکام نهنگ است
زخم جراحت برم، چو مرهم راحت
راحت مرحم برم، چو زخم پلنگ است
گو همه عالم بمیر او به چه باک است
گو همه آدم بمیر، او به چه ننگ است
عیش جوانی شد و تو در غم پیری
قافله شد، خیز هان چه جای درنگ است
بس که قد من کشید بار فراقت،
دال بر قامتم چو تیر خدنگ است
وصف دهانش رضی چه حد بیان است
ختم کن این قصه را که قافیه تنگ است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد
هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد
جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ
چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد
ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل
بوی تو مگر باد صبا سوی چمن بُرد
دست من و دامان تو قاصد که ز هجران
دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
غمزه خونریز و عشوه در پی جان
چون توان برد دین ودل ز میان
چند از حسرت سراپایت
بی‌سر و پا شویم و بی دل و جان
چند گیرم ز غم به دندان دست
آه از دست آن لب و دندان
سرو آزاد جان از ین غم داد
که گرفتار توست پیر و جوان
آنچنان شد غمش گریبان گیر
که گریبـٰان ندانم از دامان
روز وصل تو میروم از هوش
شب مهتاب، وای بر کتّان
دوست هر چند دشمن است با ما
ما بدو دوستیم از دل و جان
نکند در دلت اثر آهم
چکند باد با دل سندان
کاش درد دلم فزون نکنی
چون به دردم نمیشوی درمان
گر به عهدت زبون شویم چه باک
سد اسکندریم در پیمان
سر شوریدهٔ رضی است مگر
که چو گوئی فتاده در میدان
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۸
در باز بروی دلم از ناز نمیکرد
هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود
دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۶
شدم صیدی که نتوان زد تغافل
به صیادی که داند زخم کاری است
بلا گردان آن صیاد گردم
که بی‌دانه درین دامم فکنده است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۸
در قتل من بغیر نهان یار بوده‌ای
من غافل از فریب و تو در کار بوده‌ای
امسال بوی سنبلم آشفته میکند
در هر گل زمین که در او خار بوده‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۱
هجرت ز وصل غیر خبر میدهد مرا
مرگی نوید مرگ دگر میدهد مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۷
هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۹
نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۳
غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد
هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را
به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد
به تازه کردن داغ نهان که پردازد
چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک
به قیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می خواست
مگر به سوختن کشتگان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
به جست و جوی من بی نشان که پردازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۶
نغمهٔ کز ره تاثیر به شیون نکشد
به سماعش دل ماتم زدهٔ من نکشد
دیت قتل من است که در روز جزا
نزنم دست به دامانش و دامن نکشد
جذبهٔ قهر تو ای ذره ندانم تا کی
از ته غمکدهٔ سینه به روزن نکشد
عاقبت درد همین است که در فصل بهار
دل مرغان خزان دیده به گلشن نکشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۸
چه پرسی ام که به جانت هوای ما چه کند
در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، دمی، که فرصت نیست
چو سر بریده شود، سایهٔ هما چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ز چشمم آب حسرت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلد گاه نمازم
که کفرم از عبادت می تراود
زهی بی آبرو آن دل که از وی
به کاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از دل عرفی سخن ها
ولی هنگام فرصت می تراود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۴
اگر ز کاوش مژگان او دلم خون شد
خوشم که بهر من اسباب گریه افزون شد
دم هلاک، به روی تو، بس که، حیران بود
دلم نیافت، که کی، ز سینه، جان بیرون شد
کدام قطرهٔ خوی، لیلی، از جبین افشاند
که گاه گریه، برون، ز چشم مجنون شد
امید من به محبت، زیاده، چون نشود؟
که دوشِ کوهکن، آرامگاه گلگون شد
ز بت نه گوشهٔ چشمی، نه چین ابرویی
به حیرتم که دل برهمن ز کف چون شد
فغان ز طبع تو عرفی، مگو، بگو کز تو
طبیعتت سبب شهرت همایون شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۳
در ره سودای او، فرزانه در خون می رود
آشنا بر برگ گل، بیگانه در خون می رود
ساغر آسودگان غلتد چو مستان در شراب
می کشان عشق را، پیمانه در خون می رود
بس که خون آلوده خیزد، دود از شمع دلم
در هوای محفلم، پروانه در خون می رود
از برون لب ندانم چون شود، لیک آگهم
کز ته دل با لبم، افسانه در خون می رود
گریه در خواب و جگر پر نیش، مژگان در دماغ
ناله مستور و نفس مستانه در خون می رود
از نگاه گرم، عرفی، دیده مالا مال بود
گریه زد موجی و آتشخانه در خون می رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هر جا که مست و غمزه زن، آن عشوه آئین می رود
دل می چکد، جان می دهد، سر می برد، دین می رود
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید غمگین می رود
گویا ز عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دمد، وز روی غم چین می رود
گر یار شادی نیست دل، هر گه که نامش می برد
بهر چه غم را بر زبان، صد گونه نفرین می رود
خیزد دعایی از لبم، کز معبد ناقوسیان
تا خلوت حسن قبول، آشوب آمین می رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود
استخوان هم در تنم چون‌شمع‌ مغز رنگ بود
خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا
داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود
در جهان بی‌تمیزی صلح هم موجود نیست
صبروکوشش را تامل عرصه‌گاه جنگ بود
نقد راحت می‌شماردگرد از خود رفتنم
همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود
اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان‌گذشت
قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود
تیره‌بختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد
چنگ‌گیسو هم به چندین تار بی‌آهنگ بود
شوخی مژگانت از خواب‌ گران سر برتداشت
پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بود
بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست
ناله هم منقار شد از بسکه‌ گلشن تنگ بود
مرده‌ام اما خجالت از مزارم می‌دمد
دور از آن در خاک‌گشتن هم غبار ننگ بود
قید دل بیدل نفس را هرزه‌سنج وهم‌کرد
شوخی ناز پری در شیشه پر بی‌سنگ بود