عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : اسیر
راز ِ من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد ، بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من


وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا


گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است


گاه می نالد به نزد دیگران
( کاو دگر آن دختر دیروز نیست )
( آه ، آن خندان لب شاداب من )
( این زن افسردهٔ مرموز نیست )


گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند


گاه می گوید که ، کو ، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو


من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که ، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم ، چه خوش رفتم ز دست


همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش


از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست


آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من ، راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو


راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه ، اینست آنچه رنجم میدهد
ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد : دیوار
شوق
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز


چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پردهٔ رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


چه ره آورد سفر دارم ... ای مایهٔ عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب


ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
روی جاده ی نمناک
اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می‌دیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق، مست راستین خیام؟
تقوای دیگری بر عهد و هنجار عرب، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام؟
چه نقشی می‌زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می‌کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می‌سپارد گفته‌اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می‌تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می‌داند چه می‌دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک برچیده ست
ولی من نیک می‌دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می‌خوانم
که او هر نقش می‌بسته ست،‌ یا هر جلوه می‌دیده ست
نمی‌دیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک
مهدی اخوان ثالث : زمستان
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله‌های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمهٔ بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آب‌های شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می‌رود
بر باد
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
گرسنگان
می‌رسد ایّامِ ناایّام
می‌وزد بادِ پریشانی
لحظه‌ها تکرار می‌یابند
با هزار آواز و دردِ استخوان‌سوزِ گران‌جانی.
دامنِ دوشیزگانِ ده‌دوازده‌ساله‌شان بر باد
نوجوانان‌شان
طعمه‌هایِ بی‌سوادی،‌چرس، بدنامی.
مادران از بچّه زادن‌هایِ بی‌تمهید
درگیرِ کمردردیّ و فلج و بدسرانجامی.
وز درونِ کلبه‌شان
یک طنینِ حوصله‌فرسایِ بی‌انجام و بی‌آغاز:
«نان!»
یورشِ سرما
بر گلو و گرده‌شان اینک
خنجر و خونابه می‌خوانَد
آسمانش ره نمی‌بندد
و زمینِ سردِ بی‌دردش
بس نمی‌گوید
چون صدایِ کودکان از آستانِ نانوایی‌هایِ لبریزِ سیاست
می‌رود در بسترِ رگ‌هایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جایِ‌آبِ زندگی پژواکِ آتش می‌نماید ساز:
«نان!نان!»
سفره‌هاشان آنفلونزاییّ و ویروسی
لقمه‌ها کاهیّ و مرگ‌آگین فزاینده
حجره‌هایِ جلدشان خاکستری
نومید از هر روزِ آینده.
پنجهٔ کابوسِ فقر، اندامشان را
رنجه می‌دارد،
اشکنجه می‌دارد.
با صدایِ زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
می‌میرند و می‌میرند با یک گفتنی،‌یک راز:
«نان!»
«نان!»
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
باز کابل در عزا بنشسته‌است
باز خونِ بی‌گناهان،‌بی‌کسان
جاده‌ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش‌هایِ زخم‌زخم
شهر،‌سوگِ تازه‌ای انداخته

کشته می‌گردد،‌برهنه،‌گرسُنه
کودکانِ بی‌سیاست،‌بی‌تفنگ
باز زانو می‌زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ

باز بازی می‌کند با نعشِ شهر
پنجه‌هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی‌کند فوّاره‌ها
از گلویِ زخمِ نو،‌فریادِ نو

باز کبر و کینه دامن می‌زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می‌فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را

باز بر این‌شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ‌خون دهن وا می‌کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ‌ما را تماشا می‌کند

باز ملّت خون‌چکان از پای و سر
مرده‌هایش را شماره می‌زند
باز ملّت داغ‌داغ از دستِ‌غم
نسجِ خونینِ کفن بر می‌تند

باز شب در هیئتِ آوارِ‌خون
تیره‌تیره می‌خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته‌خسته می‌گدازد پای و سر

باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ‌میش
می‌شود اشکسته و جان می‌دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می‌دهد

باز آن را که نه پایِ‌رفتن است
زین‌ولایت بُمّ بر سر می‌زنند
باز آن را که نه پایِ‌ماندن است
زین‌ولایت نعل بر پا می‌کنند

باز مرمی‌ها و آتش‌پاره‌ها
چشم‌ها و سینه‌ها را می‌درند
اضطراب و هول افتاده‌ست باز
باز از هر سو جنازه می‌برند

این‌یکی در کنجِ مخفی‌گاه سخت
آن‌یکی هم بر بلندا کینه‌توز
تا بپرسی،‌کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،‌که : پینه‌دوز

باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،‌ویران شده،‌بشکسته‌است
آسمایی باز می‌مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته‌است
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل
فریدون مشیری : تشنه طوفان
حکایت حرمان
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن
با خون دل حکایت حرمان نگاشتن
عاشق نگشته‌ای و ندانی چه عالمی است
از دست دوست، سر به بیابان گذاشتن 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فریب تلخ
یک بار عهد بستم و نشکستم
صد بار عهد بستی و بشکستی
دیگر نگویمت که چه ها کردی؟
دیگر نپرسمت که کجا هستی؟

جام فریب تلخ تو
ــ نوشیدم ــ
هوشیاری‌ام مباد از این مستی
فریدون مشیری : گناه دریا
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من، با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این‌همه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آن‌چه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیده‌ای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه‌ام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتاده‌ام ای ساقیِ اجل، لب تشنه‌ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
فریدون مشیری : گناه دریا
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !

دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!

فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .

ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده‌ای وا شد
هر‌چه بر من زمانه می‌افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتهٔ عمرِ ما به هم پیوست
چون بهار جوانی‌ام پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مُرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم، مست جلوهٔ خویش است
هر نفس تازه‌روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینهٔ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری : گناه دریا
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید، می‌ نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهٔ این چشمه‌ام چه سود خدا را، شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی، از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم، یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود، گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم
گوشهٔ تنها چه اشک‌ها فشاندم، وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود، از دل پُر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو درمان درد از که بجویم؟، من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم!
من گل خشکیده‌ام به هیچ نیرزم، عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر‌چه شکسته است، دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می‌کشم ز سینهٔ پر‌درد، چشم خدا‌بین من به روی تو باز است
فریدون مشیری : گناه دریا
اسیر
جان می‌دهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانة او خم نمی‌ کنم
افسوس بر دو روزة هستی نمی‌خورم، زاری براین سراچة ماتم نمی ‌کنم
با تازیانه‌های گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان‌ سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی ‌اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملال‌آور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ می‌پوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُرده‌ام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُرده‌ام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کوچ
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
امام خمینی : غزلیات
دیار قدس
دست از دلم بدار، که جانم به لب رسید
اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید
گفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخور
غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید
دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان، مرا ز روی دل ملتهب رسید
راز دلم که قلب جفا دیده ام درید
از سینه‏ام گذشت و به مغز عصب رسید
مرغ دیار قدس، از آن پر زنان رمید
بر درگهی که بود ورا منتخب، رسید
دارالسلام، روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید
امام خمینی : غزلیات
صاحب درد
ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم
با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم
با مدعیان، در طلبش عهد نبستیم
با بی‏خبران، سازش بیهوده نکردیم
در آتش عشق تو، خلیلانه خزیدیم
در مسلخ عشاق تو، فرزانه و فردیم
در میکده با می‏زدگان، بیهش و مستیم
در بتکده با بت زده، هم‏عهد چو مردیم
در حلقه خود باختگان، چون گل سرخیم
در جرگه زالوصفتان، با رخِ زردیم
در زمره آشفته دلان، زار و نزاریم
در حوزه صاحبنظران، چون یخ سردیم
با صوفی و درویش و قلندر به ستیزیم
با می زدگان، گمشدگان، بادیه گردیم
با کس ننماییم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان، همگی صاحب دردیم
امام خمینی : رباعیات
بی‌قرار
یاران، دل دردمندِ ما را نگرید
طوفانِ کُشنده بلا را نگرید
از ما دلِ بیقرار و پرشور و نوا
فارغْ، دلِ یارِ بی‏وفا را نگرید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۸
تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۲
جهان گیرئی کز سیاهی برآید
هر افسون و نیرنگ کآید ببابل
جوانا مبر جور ز اندازه ترسم
چو افتاده ما را که کام دگرها
تعلل چرا چون علاج دل ما
به هر سوست گوش امیدم که شاید
چو کوهی است بار غمت بر دل زار
مه چرخ بین هر شب و طالع ما
عجب سرزمینی است کاخ محبت
بتلخی دهد جان شیرینش اسرار
ز شمشیر ابروی ماهی برآید
ز جادوی زلف سیاهی برآید
که از سینه گرمی آهی برآید
اگر از تو گاهی نه گاهی برآید
ترا ای مسیح از نگاهی برآید
صدای درائی ز راهی برآید
بکوهی چسان پرکاهی برآید
که ماهی برآید که ماهی برآید
گدائی اگر رفت شاهی برآید
چو رفت از برت جان الهی برآید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۶
ز اشک و آه اندر بوتهٔ تصعید و تقطیرم
اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم
مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما
ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم
بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد
حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم
هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود
برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم
نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ
جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم
غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی
گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم