عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۸
الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۱
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۳
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۴
حکم خرد به مردم مجنون نمی رود
دیوانه است هر که به هامون نمی رود
هر چند پیر گشت و فراموشکار شد
بیداد ما ز خاطر گردون نمی رود
استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی رود
بیطاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صد هزار تبت وارون نمی رود
هر جا که هست نقطه دل، غم محیط اوست
مرکز زحکم دایر بیرون نمی رود
عنقا ز کوه قاف نخیزد به هایهو
از سنگ کودکان غم مجنون نمی رود
مژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشک
از پیش چشمم آن قد موزون نمی رود
از خودبرون شدن نتوانند غافلان
پای به خواب رفته به هامون نمی رود
در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار
سودای گنج از سر قارون نمی رود
صائب بساز با غم آن زلف پر شکن
کاین درد پا شکسته به افسون نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۳
از نور وحدت آن که دلش بهره ور شود
کی از هجوم ذره پریشان نظر شود
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد
کی آسمان حجاب دل دیده ور شود
رنگش ز آفتاب قیامت نمی پرد
رخسار هر که لعل به خون جگر شود
ته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاست
آن را که از محیط کف پای تر شود
طالع نگر که دیده من در حریم وصل
از شرم عشق حلقه بیرون در شود
هر خار بی گلی گل بی خار می شود
در راه سالکی که ز خود بیخبرشود
هر برگ سبز دامن پر سنگ می شود
روزی که نخل طالع ما بارور شود
چندان که خط زیاده دهد گوشمال حسن
صائب امیدواری من بیشتر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۳
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۹
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۴
زان سفله حذرکن که توانگرشده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجوآب که گوهرشده باشد
بنشین که چوپروانه به گرد توزند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
ایام حیاتش همه ایام بهارست
روز و شب هرکس که برابرشده باشد
موقوف به یک جلوه مستانه ساقی است
گر توبه من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجاده تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
در دامن محشر رگ ابری است گهربار
مژگان تواز گریه اگرترشده باشد
از سنبل فردوس پریشان شودش مغز
از زلف دماغی که معطرشده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاده نخوانند گرفتارهوا را
گرصاحب صددل چو صنوبر شده باشد
از گریه شادی مژه اش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموزبه مادر شده باشد
برباد دهد همچو حباب افسرخودرا
بی مغزاگرصاحب افسر شده باشد
عشق است درین عالم اگربال وپری هست
رحم است برآن مرغ که بی پرشده باشد
لبهای می آلودبلای دل وجان است
زان تیغ حذر کن که به خون ترشده باشد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی در شده باشد
در غنچه بوددامن صحرای بهشتش
آن را که دل تنگ میسر شده باشد
دانی که چه می بینم ازان قدورخ وزلف
چشم توگرآیینه محشرشده باشد
نسبت به رخ تازه اودیده شورست
آیینه اگرچشمه کوثرشده باشد
تکرار حلاوت برد از چاشنی جان
پرهیز ز قندی که مکرر شده باشد
در دیده ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون ترشده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۵
خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند
آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند
از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند
قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۶
آنها که نظرباز به نو خط پسرانند
بی چشم بداز جمله بالغ نظرانند
این زهدفروشان ز خدا بیخبرانند
این دست و دهن آب کشان پاک برانند
غیر از گهر عشق که پاینده و باقی است
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند
جمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغ
انصاف توان داد که از دیده ورانند
در دست چه دارند به جز کاسه خالی
آنها که درین باغ چونرگس نگرانند
من کیستم ودرچه شمارم که فلکها
در دایره عشق ز بی پا و سرانند
این دوست نمایان سیه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم پرده درانند
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب
زان است که مشغول به عیب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست
ورنه در ودیوار ز صاحب خبرانند
پاکیزه درونان که برون ساز نباشند
زین خرقه چو آیند برون سیمبرانند
رخسار بتان آینه صورت معنی است
زان اهل سخن طالب شیرین پسرانند
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت اندیشی اگر هست
بی برگ ونوایان جهان خوش ثمرانند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۸
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۰
تدبیر محال است به تقدیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید
در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه تصویر برآید
در سلسله یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه زنجیر برآید
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید
از خامه خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید
از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده این شیر برآید
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده تحریر برآید
از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید
دیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید
از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۱
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
رخساره گلرنگ تو خوناب گشاید
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین چشمه ز چشم دگران آب گشاید
در نیم نفس می شود از پاک فروشان
هر کس چو کتان بار به مهتاب گشاید
در بحر سر از حلقه گرداب برآرد
هر کس که کمر در ره سیلاب گشاید