عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
پیش قد تو سهی سرو ز پا افتاده
گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده
قد همچون الفت راست بگویم سرویست
سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده
مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست
در ازل بود نه از مهر گیا افتاده
تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان
تو چه دانی غم من کار مرا افتاده
ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس
که ز بالای تو در دام بلا افتاده
گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم
چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده
خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار
که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده
تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان
آتشی از لب لعل تو به ما افتاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
تو را لبیست نگارا چو غنچه پرخنده
مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده
نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید
شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده
تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد
که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده
منت زجان شده ام بنده و خداوندان
نظر ز روی عنایت کنند بر بنده
هر آنکه روی توی را صبح و شام می بیند
یقین شدم که ورا دولتیست پاینده
نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی
که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده
چو همدمم دم عیسی دمست گو یکدم
بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
در سر مرا ز عشقش سودا بود همیشه
در دل مرا ز شوقش غوغا بود همیشه
او هست نور دیده زان روی دیده جان
بر روی همچو ماهش بینا بود همیشه
بر روی چون گل تو بلبل صفت به بستان
در مدح او زبانم گویا بود همیشه
در بوستان شادی پهلوی سرو و شمشاد
آن قد خوش خرامش پیدا بود همیشه
مسکین دل حزینم از درد روز هجران
در کیش عشق بازان رسوا بود همیشه
بر روی چون نگارش آشفته شد دل من
چون افعی دو زلفش شیدا بود همیشه
بیداد و جور و خواری از دوست دایمم هست
فریاد و آه و زاری از ما بود همیشه
چون سرو در دو چشمم بنشین بر آب چشمه
زیرا که سرو را جا بالا بود همیشه
با سرو آب می گفت سرکش ز ما چرایی
سرسبزی تو دانی کز ما بود همیشه
سروش جواب می داد کاندر چمن ز لطفش
ای دوست قامت ما زیبا بود همیشه
مشکن تو زلف خود را همچون دل جهانی
آری دل شکسته ما را بود همیشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
از جان وصل خویش فرستم نواله ای
بر لعل می فروش خودم کن حواله ای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حواله ای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلاله ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
ای که ز دولت و اقبال تو برخورداری
برخور از عمر و جوانی که تو در خور داری
چون دلت می دهد ای سنگدل عهد شکن
بی خطایی که ازین غمزده دل برداری
دل نداری و گرت هست دلش نتوان گفت
آن مگر آهن و سنگست که در بر داری
گفتمش زلف تو در خواب ببینم گفتا
این محالست چه سوداست که در سر داری
ای به شیرین سخنی خسرو خوبان جهان
شور فرهاد چه دانی تو که شکّر داری
چون لب و کام من از جام وصالت خشکست
دایم از گریه چرا دامن من تر داری
چون تو مجموعه لطفی ز چه در شأن جهان
بیشتر آیت جورست که از بر داری
شاد بادا دلت از من چه غمت خواهد بود
تو که در ملک جهان این همه غمخور داری
از جهان کام چه جویی دگر ای خام طمع
چون همه کام دل دوست میسّر داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
چه خوش بادیست باد نوبهاری
مگر کز زلف آن سیمین نگاری
که جانم تازه گشت از بوی زلفش
دماغم پر شد از مشک تتاری
سهی سروا بگستر سایه بر من
که از پس دوستانم یادگاری
میازار و به لطفم نیک بنواز
که هستم من غریبی رهگذاری
نمی دانم مگر ای مردم چشم
بر آب دیده من آبیاری
نه شرط دوستان باشد که ما را
به کام دشمنان وا می گذاری
ز یادت نیستم غافل زمانی
چرا یادم به خاطر در نیاری
برآوردی دمار از روزگارم
به ساق و ساعد و دست نگاری
حقیقت شد مرا ای نور دیده
که پروای جهان داری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
دلا تا کی چنین سرگشته باشی
به تیغ روز هجران خسته باشی
ز بار هجر آن دلدار تا کی
چو زلف دلبران بشکسته باشی
سرانگشتان دلبند تو تا کی
به خون ناتوان رشته باشی
به تخم بی وفایی خاطرت را
چرا ای نور دیده کشته باشی
سراسر سینه مجروح ما را
ز خوناب جگر آغشته باشی
ولی چون من هزارت بنده دایم
به قید آورده بازش هشته باشی
دلا در سوزن وصلش نگنجی
اگر در هجر او چون رشته باشی
نگویی تا به کی ای دل خدا را
ز عشقش در جهان سرگشته باشی
خدا داند که تو تا چند عاشق
به خون دل ز هجران کشته باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
من شبی در خواب عکس روی او گردیدمی
زیر نعلین تو چون خاک رهت گردیدمی
گر مرا بودی مجال خاک بوس حضرتت
صد هزاران دردت از سر تا قدم برچیدمی
ور صبا از کوی تو بویی نیاوردی برم
کی چو غنچه من ز شادی صبحدم خندیدمی
گر نه بوی یوسف مصرم وزیدی گاه گاه
همچو یعقوب از غمت صد پیرهن بدریدمی
سرو آزاد قد او جانم ار کردی قبول
بنده وار از جان به گرد قامتت گردیدمی
ورنه سودایی شدی از زلف او دل چون قلم
سرزنش از خلق عالم این همه نشنیدمی
ورنه بر امّید عفوش جان بدی امّیدوار
ای جهان چون خرّمی، مهر از جهان ببریدمی
چون چنارم گر بدی دستی به سرو قامتت
با وجود دست بالا پای تو بوسیدمی
کاج مویی بودمی از زلف تو تا روز و شب
گرد ماه روشن روی تو درپیچیدمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
الا ای سرو ناز بوستانی
به غایت دلفریب و دلستانی
جهان بادت به کام ای سرو آزاد
که تو آرایش این گلستانی
به روی گل بناز ای بلبل مست
که تو با عاشقان همداستانی
نگردانم سر از فرمان و رایت
گرم بوسی دهی ور جان ستانی
به میدان وفا در چرخت آرم
اگر خود رستم زابلستانی
مگر لطفی کنی ای دوست یک شب
ز دست هجر خویشم واستانی
ز دستان و فنش ای دل همیشه
ز بدنامی به عالم داستانی
جهانی بر در او بار دارند
چرا باری تو دور از آستانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
ای صبا آخر چرا افتان و خیزان می روی
زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی
حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی
نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی
درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف
چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی
قصّه سوز درون بلبل شوریده دل
لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی
حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست
یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی
با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست
با دل پرآتش و با چشم گریان می روی
صورت حال خرابی جهان را عرضه دار
چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
ای جان و جهان توام پناهی
بر جمله جهان تو پادشاهی
بر عشق رخ تو مردم چشم
در دیده ی ما دهد گواهی
خون جگرم ز دیده پالود
معلوم شود ترا کماهی
شرحش نتوان که خود بگوید
خوناب دو چشم و رنگ کاهی
از ناله ما نرفت در خواب
دوش از غم هجر مرغ و ماهی
خواهم شب وصل تو نگارا
وز جور بکن هر آنچه خواهی
در جمله جهان رهست ما را
از ره مگذر چو مرد راهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۱
ز روی لطف کن در من نگاهی
که تا گردم ز جانت نیکخواهی
چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم
که در خوان وصالم نیست راهی
وصالت از خدا خواهم به زاری
نخواهم غیر از این مالی و جاهی
دل مسکین سرگردان ما را
نباشد جز سر زلفت پناهی
به جان تو که در مهرت نکردم
به غیر از عشق ورزیدن گناهی
گناهی من اگر کردم خدا را
شد اکنون آب چشمم عذرخواهی
نگوید در غمت جز مردم چشم
ندارم ای عزیز من گواهی
گذاری گر کنی سویم ببینی
ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی
شود قلب جهان چون زر سراسر
اگر لطفت کند در ما نگاهی
وگر لطفت نباشد دستگیرم
جهان بر ما چو زندان است و چاهی
رخش را چون کنم تشبیه با ماه
که یک شب بدر باشد هر به ماهی
چه نسبت زلف او با مشک تاتار
که باشد در جهان او را سیاهی
ز آهم رومکش درهم که باشد
ضرورت زنگ آئینه ز آهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۱
بتا بدمهر و سنگین دل چرایی
چرا با وصل ما در ماجرایی
چو ما از جان و دل یکباره جانا
تو را گشتیم تو آخر که رایی
نظر بر من کن و بر حال زارم
به جان آمد دلم در بی نوایی
ز خوان وصلت ای دلبر خدا را
بگو تا کی کنم باری گدایی
نگارینا به هجرانم مرنجان
مکن زین بیشتر از ما جدایی
جفا زین بیشتر مپسند بر ما
ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی
گر اندازی نظر بر من عجب نیست
منم گنجشک و تو مرغ همایی
بگستر سایه بر من کز فر تو
مگر باشد که یابم روشنایی
مکن بیگانگی با ما اگرچه
جهان با کس نکردست آشنایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
ای مرا پیوند جان جانم تویی
چان چه ارزد جان و جانانم تویی
ای بسا دردی که دارم از فراق
یک زمان بازآ که درمانم تویی
بی وصالت [نیست] سامانی مرا
هم سری ما را و سامانم تویی
گر حیاتی هست ما را ز آن لبست
جان به تو زنده ست و جانانم تویی
باغ جان را نیست رونق بی قدت
واپس آ چون سرو بستانم تویی
من شده پروانه ی سوزان تو
در نظر شمع شبستانم تویی
بی رخت در چشم جانم نور نیست
در جهان بین ماه تابانم تویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی
کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی
اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی
هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی
سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی
بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی
از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
دل دیده به دولت وصالت بستست
وز خار غمت دل جهانی خستست
گر دست رسی بود که دستت بدهیم
در پای تو مردمی چه جای دستست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
در زلف کجت خسته دلی بسته دلست
زان حسن دل هر دو جهان خسته دلست
شاهی جهان بی تو نخواهم یک دم
آن کیست که از غم رخت رسته دلست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
تا بر درت ای دوست مرا باری نیست
مشکلتر از این بر دل من باری نیست
گر نیست تو را شوق مرا باری هست
ور هست تو را صبر مرا باری نیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
تا در دل من پیام تو خواهد بود
پیوسته جهان به کام او خواهد بود
هردم که زنم به یاد تو آن دم ماست
اوّل نفسم به نام تو خواهد بود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
بر درد دلم طبیب ار آگاه شود
بیچاره قرین ناله و آه شود
ای دوست علاج درد بیماران ساز
تا دردسر طبیب کوتاه شود