عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۵
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۰
ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۱
زینسان که تند می‌گذرد خوشخرام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من
گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی
صد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنید نام من
کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای
هر گز نبود آن لب شیرین به کام من
وحشی غزال من که به من آرمیده بود
وحشی چنان نشد که شود باز رام من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۳
میان مردمانم خوار کردی عزت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان می‌خرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه می‌کند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج می‌کنی
وعده به حشر می‌دهد درد مرا دوای تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۶
لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه
ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر
من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه
کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر
خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه
باد دستت خشک همچون خامهٔ آن ماهرو
باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه
جان من معذور فرما، من نبودم با خبر
زندگی را ورنه من می‌ساختم بر وی تباه
این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۸
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی
شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی
چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۲
چو پیش نقش شیرین کوهکن عرض بلا کردی
اگر سنگین نبودی گوش او فریادها کردی
کند بیگانگی هر چند گویم شرح غم با او
چه غم بودی اگر خود را به این حرف آشنا کردی
به اغیار آنقدرها می‌توانست از وفا دیدن
چه می‌شد گر زیادی یک نظر هم سوی ما کردی
به تنگیم از جدایی کاشکی می‌شد یکی پیدا
که ما را رهنمایی سوی اقلیم فنا کردی
اجل گر رحم بر وحشی نکردی شام مهجوری
تو می‌دانی که غم با روزگار او چها کردی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۴
از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی
من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی
گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی
گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست، کی تدبیر کارم می‌کنی؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۵
بکش زارم چه دایم حرف از آزار می‌گویی
تو خود آزار من کن از چه با اغیار می‌گویی
رقیبان صد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین
چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار می‌گویی
تغافل می‌زنی گر یک سخن صد بار می‌گویم
و گر گویی جوابی روی بر دیوار می‌گویی
حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم
پس از عمری که حرفی با من بیمار می‌گویی
نگفتی حال خود تا بود یارای سخن وحشی
مگر وقتی که نبود قوت گفتار می‌گویی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران
عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند
اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم
از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند
با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شمارهٔ او گو میا حساب
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن می‌کند نه من
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
همواره توسن فلک و رخش روزگار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - قصیده
ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار
چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
می‌روم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در ستایش میرمیران
لله الحمد کز حضیض خطر
شد به اوج آفتاب دین پرور
چشم خفاش کور گو می‌باش
کز فلک مهر بگذراند افسر
شکرلله که حفظ یزدانی
پیش تیر قضا گرفت سپر
جست بیرون ز پشت دشمن شاه
ناوک پر کشی که داشت قدر
ابر خیرات شاه بست تتق
گشت باران او زر و گوهر
دور شو گو بلا ز سر تا پا
دهر گو باش فتنه پا تا سر
نحل عمر و بنای دانش را
زان چه آسیب یا از آن چه ضرر
چرخ ویران نگردد از توفان
نشود کنده طوبی از صر صر
نه که سد شکر سد هزاران شکر
که سر آمد زمان فتنه و شر
صبح شادی رسید خنده زنان
کار خود کرد گریه‌های سحر
کوس شادی زدند بر سر چرخ
رقص کردند انجم و مه و خور
گریه‌ها رفت و خنده ها آمد
ای خوشا گریه‌های خنده‌اثر
خوش بخند ای زمانه خواهی داشت
خنده بهر کدام روز دگر
عیش کن عیش کن که ممکن نیست
که بود روزگار ازین خوشتر
عیش و عشرت درآمد از در وبام
بنگر بر بساط خود بنگر
صحت شاه و خلعت شاهی
آن در آمد ز بام و این از در
صحتی و چه صحت کامل
خلعتی و چه خلعتی در خور
صحتی دامن از مرض چیده
خلعت عمر جاودان در بر
خلعتی پای رفعتش بر چرخ
افسر عز سرمدی بر سر
آنچنان خلعت اینچنین صحت
بر تن و جان شاه دین پرور
باد زیبنده تا به صبح نشور
باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید
اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش
بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی
شمسه‌اش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها
کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه
خانهٔ گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش
سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود
ناید از عهدهٔ دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال
نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتی‌اش در ذکر
همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفهٔ عدوی ترا
نقش می‌بست دست صورتگر
چشم تا می‌نگاشت نشتر بود
به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغی‌ست خصم یاوه درا
بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد می‌رسد او را
آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمی‌داند
که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطره‌ایست بی مقدار
بلکه از قطره پاره‌ای کمتر
قطره‌ای را چه کار با عمان
عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی
زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش
نپرد گر چه بال دارد و پر
امر و نهی ترا به کل امور
هرکه نبود مطیع و فرمانبر
کافرش خوانم و کنم ثابت
کافر است او به شرع پیغمبر
زانکه گر هست امر تو در نهی
هست عین شریعت اطهر
هر که او تابع شریعت نیست
هست درحکم شرع و دین کافر
در حواشی دولتت شاها
کرده از بس طهارت تو اثر
لب به سد احتیاط تر سازد
مشک سقای کویت از کوثر
گر سکندر که آب حیوان جست
نور رأی تو بودیش رهبر
روی شستی نه دست ز آب حیات
لب تر داشتی نه دیدهٔ تر
زنده بودی هنوز و پیش تو داشت
دست بر سینه چون کمین چاکر
اخذ می‌کرد از تو عز و شکوه
کسب می‌کرد از تو علم و هنر
روغنی در چراغ بخت نداشت
آب جست و نبودش آبشخور
زنده بودی و خدمتت کردی
بودی ار بخت یار اسکندر
چون نشینی و مسند آرایی
و ز دو سو آن دو نامدار پسر
چون سپهری ولی سپهر نهم
که نشیند میان شمس و قمر
عنبر اندر مجالس خلقت
خدمتی پیش برده بود مگر
وقت فرصت به طیب خلق تو زد
به طریقی که کس نیافت خبر
بوی غماز بود و پرده درید
لاجرم روسیاه شد عنبر
در زمان عدالت تو که هست
شوهر شیر ماده آهوی نر
مادری کرد گرگ ماده و شد
دایه بره‌های بی‌مادر
ظالمی بود نام او گردون
خلق در دست ظلم او مضطر
زو فقیران تمام در آزار
زو اسیران تمام در آذر
در قرانهاش سد خطر ور غم
در نظرهاش سد ضرر مضمر
سوختش آتش سیاست شاه
دور دادش به باد خاکستر
مجملا از وجود او نگذاشت
غیرخاکستری و چند شرر
دهر زد جار کای ستمکاران
ظلم آخر شود به این منجر
پند گیرید کاین زمان اینست
آنکه دی چرخ بود دوش اختر
حبذا این دراز دستی عدل
کش سر چرخ هست در چنبر
سرظالم چو خاک کردی پست
سر بلندیت باد ای سرور
سایه دولت تو بر سر خلق
سایهٔ پادشه ترا بر سر
ای ز تو روشنم چراغ سخن
چون چراغ دریچهٔ خاور
هر چراغی که از تو افروزند
شرق و غرب جهان کند انور
اندرین روزها که حضرت شاه
تکیه فرموده بود بر بستر
یک شبم هیچگونه خواب نبود
آمدم بر در دعای سحر
به نماز و نیاز رفتم پیش
که وضو داشتم ز خون جگر
در میان نماز خوابم برد
خواب دیدم که گنبد اخضر
شق شد و دختری برون آمد
گفتمش خیر مقدم ای دختر
کیستی با چنین شمایل و شکل
مرحبا ای نگار خوش منظر
پیکرتو کجاست گر جانی
ما ندیدیم جان بی پیکر
گفت خود را بگو مبارک باد
که شدت نام در زمانه سمر
همچو من دختری خدا دادت
دختری مادر هزار پسر
آنچنان دختری که تا سد قرن
زو بماند بلند نام پدر
قلمت کو که گردد آبستن
کآمدم تا بزایم از مادر
ساعت سعد اختیار کنم
به سر خویش در کشم چادر
بروم تا حریم خلوت شاه
در رخ آورده گوشهٔ معجر
رو نهفته ز چشم نا محرم
در روم بزم شاه را از در
چون غلامان بیفتمش در پای
چون کنیزان بگردمش بر سر
به کنیزی گرم قبول کند
بکنم ناز بر مه و اختر
ور نه آنجا به خدمتی باشم
هست آنجا چو من هزار دگر
می‌شنیدم ولی که می‌گفتند
پیش از آن کیم اینطرف به سفر
کای شفاء القلوب دل خوش دار
که ترا نیست غیر از او شوهر
زین نکاح آنقدر برانی کام
که تو خود هم نیایدت باور
کام بخشا زتو مسم زر شد
کار خود کرد کیمیای نظر
چه شناسند این سخن آنها
که ندانند بصره را ز بصر
تو شناسی که جوهری داند
هنر و عیب و قیمت جوهر
چه برم آب این سخن بر آن
کش مساویست اختر و اخگر
حجره را گور اگر تماشاییست
اندر او خواه لعل و خواه حجر
گردن خر به در نیارایم
گوهرست این سخن نه مهره خر
کاه باید نه زعفران خر را
گاو را پنبه دانه به که درر
داورا رسم و عادت شعر است
که اگر شان دهند سد کشور
همچنان کشوری دگر طلبند
این چنینند شاعران اکثر
بنده هم شاعرم ولی ز شما
صله چندان گرفته‌ام که اگر
در خور شکر آن سخن رانم
بایدم طرح کرد سد دفتر
خود نمی‌خواهم ار نه آماده‌ست
هم مرا اسب و هم مرا نوکر
زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت
خویش را برد و کرد بر قنطر
طیب الله ختم کن وحشی
که به اطناب شد سخن منجر
تا به دست طبیب قانونیست
تن چون ساز و نبض همچو وتر
باد قانون صحت تو به ساز
رگت ایمن ز زخمهٔ نشتر
مجلس دلکشت به ساز و نوا
ماه رقاص و زهره رامشگر
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش میرمیران
ای تماشاییان جاه و جلال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره می‌رسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایه‌اش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقه‌های کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بی‌لطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۸ - ده بافق
ایا آفتاب معلا جناب
که از سایه‌ات آسمان پایه جوست
در اظهار انعام حکام بافق
سخن بر لب و گریه‌ام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماه
نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند باز
از آن رو که اطلاق دادن پراوست
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت
از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر
الامان از سینه پرکین دربان، الامان
وحشی بافقی : مثنویات
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاج‌های قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پاره‌ای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهره‌ای به پاردمی
مهره‌ای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بی‌مناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
می‌فروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
می‌خریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمی‌دانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبسته‌ام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
می‌بری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهی‌ست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بی‌سر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزه‌اش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بی‌روان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کره‌ای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گله‌ای دارم از تو و گله‌ای
که نگنجد به هیچ حوصله‌ای
گله‌ای دود در دماغم از آن
گله‌ای باد بر چراغم از آن
گله‌ام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمره‌ای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیده‌ست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشته‌ای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
می‌توانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزی‌ست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینه‌ست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهوی‌ست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بی‌لطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
می‌زنم لاف و می‌رسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریده‌ای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جست‌یا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بی‌معنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصه‌ام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذره‌ای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربه‌اش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشه‌ای ماده
شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست
که به هر نی هزار دستانی‌ست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست
عجمی نیست این سخن عربی‌ست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه می‌داند و تو می‌دانی
می‌رسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست
که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بی‌صیدی
ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره می‌پوشند
گر بود خشک پاره می‌نوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پی‌جو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمده‌ست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمی‌نمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالی‌ست
فارغ از کیسهٔ پر و خالی‌ست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونی‌ست
در کمی گاه و گه در افزونی‌ست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیده‌های ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
وحشی بافقی : ترکیبات
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند