عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اگر فراق نباشد چه دوزخ و چه بهشت
چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت
اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ
وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت
نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر
نه اهل مسجد و محراب و کعبه و نه کنشت
کنشت و کعبه تعلق به وجه صدق کند
رواست از همه جانب نیاز پاک سرشت
کجاست خواجه مجال تصرف اندر غیب
که داند آن که قضا بر سر من و تو نوشت
به آن که آمده ای رغبتت بر آن دارد
به جهد تو نشود مهره ی بلور انگشت
طمع مکن که به کوشش درست باز آید
به جای خویش چو از کالبد برون شد خشت
ولی شرایط ما نیست نا امید شدن
که هیچ بنده به یک بار نا امید نگشت
نزاریا به نفس تازه دار جان امید
که صد هزار درود و یکی ز جمله نکشت
چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت
اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ
وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت
نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر
نه اهل مسجد و محراب و کعبه و نه کنشت
کنشت و کعبه تعلق به وجه صدق کند
رواست از همه جانب نیاز پاک سرشت
کجاست خواجه مجال تصرف اندر غیب
که داند آن که قضا بر سر من و تو نوشت
به آن که آمده ای رغبتت بر آن دارد
به جهد تو نشود مهره ی بلور انگشت
طمع مکن که به کوشش درست باز آید
به جای خویش چو از کالبد برون شد خشت
ولی شرایط ما نیست نا امید شدن
که هیچ بنده به یک بار نا امید نگشت
نزاریا به نفس تازه دار جان امید
که صد هزار درود و یکی ز جمله نکشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر تو را سر ما نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عشق چون ره بزند عقل چه تدبیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
ای صنمِ خرگهی خیمه برون زد بهار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
گر ز جهان آگهی بادۀ نوشین بیار
خیز به بستان خرام باده همی خور مدام
گشته جهانی به کام دست ز شادی مدار
در دلِ لاله ز باد عنبرِ سارا فتاد
دستِ صبا چون گشاد نافۀ مشکِ تتار
ای پسرِ سیم تن گشت شکفته سمن
وز خوشی آخر چمن زار شد و مستعار
خیز نزاری و شو باغ نو و یارِ نو
نغمۀ مرغان شنو از سرِ هر شاخ سار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
بس که خوردیم تازیانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
پا کشیدیم بر کرانۀ دور
قندِ شیرین و زهرِ تلخ به هم
هر دو دیدیم در خزانۀ دور
گهگهی شوقِ عشقِ پوشیده
جلوه میکرد در میانۀ دور
عاقبت آمد از کمانِ مراد
تیرِ امّید بر نشانۀ دور
تا گوارنده خنبکی باقی
مانده بود از شرابخانۀ دور
تا به اکنون به کوزه میپیمود
بیش و کم قابض زمانۀ دور
هین که زین پس رسید کوزه به دُرد
شد تهی خنبِ باقیانۀ دور
منقطع شد بهانۀ ساقی
ختم شد مقطعِ فسانۀ دور
حالیا لامحاله زود نه دیر
متبدّل کند یگانۀ دور
خود نزاری چو مرغ تسلیم است
بود فارغ ز دام و دانۀ دور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل
هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل
چنین مداومتم بر مدام دست ندادی
گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل
غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد
که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل
مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن
اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل
کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی
اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل
ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی
تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل
برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند
که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل
به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب
چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول
عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین
مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل
بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر
به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل
نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی
بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل
هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل
چنین مداومتم بر مدام دست ندادی
گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل
غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد
که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل
مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن
اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل
کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی
اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل
ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی
تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل
برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند
که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل
به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب
چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول
عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین
مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل
بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر
به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل
نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی
بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
ز بامِ مسجد الأقصی مؤذّن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
چو قامت گفت نتوان بود ساکن
به راحی کن دوایِ دردِ مخمور
که باشد صاف همچون روحِ مؤمن
غلط در وعدهی فردا نداری
مشبِّه نیستی ای یارِ موقن
جزا المحسنین برخوان و در ده
یکی را دَه دهد و الله محسن
به نامحرم مده حرمت نگهدار
امانت چون دهی بر دستِ خائن
علاجِ جهل اگر بقراط باشی
مکن بگذر ز علّتهایِ مزمن
موافق باش و از ضدّان حذر کن
که نبود ممتنع هرگز چو ممکن
من و تو هر دو مجبوریم و محکوم
نخواندهستی که المقدور کاین
نخواهی خورد بیش از روزیِ خویش
چه خواهی کرد از انبار و خزاین
به پایِ خنب در می خانه بنشین
همینت بس ز ارکان و معادن
ز نام و ننگ بیرون آی و اینک
مقابیحت بدل شد با محاسن
مرا باری نماندهست آرزویی
بدیدم آن چه ميباید معاین
نشسته بر سرِ گنجینهی خویش
اگر در بیرجندم ور به قاین
چه باک ار در خراباتی به ظاهر
چو در بیت اللهی دایم به باطن
نزاری بعد از این آزاد و فارغ
تویی و گنجِفقر و کُنجِ ایمن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دوری از یار اختیاری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست
چه کنم با ستیزه رویی بخت؟
چاره الّا که سازگاری نیست
هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر به قول من استواری نیست
تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست
عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست
ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست
هر کجا عشق، مستی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست
عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست
بر سر کوی عاشقان چه کند
هر که را برگ عجز و خواری نیست
گو برو آب روی خویش مبر
هر که را روی خاکساری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست
چه کنم با ستیزه رویی بخت؟
چاره الّا که سازگاری نیست
هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر به قول من استواری نیست
تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست
عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست
ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست
هر کجا عشق، مستی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست
عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست
بر سر کوی عاشقان چه کند
هر که را برگ عجز و خواری نیست
گو برو آب روی خویش مبر
هر که را روی خاکساری نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - فی الشّکایه
مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
به روزگار جوانی اگر تو را رنگیست
مرا به جز سیبی رنگی از جوانی نیست
ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
ز ناروایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟
کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست
در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست
چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست
چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟
پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
به روزگار جوانی اگر تو را رنگیست
مرا به جز سیبی رنگی از جوانی نیست
ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
ز ناروایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟
کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست
در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست
چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست
چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟
پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - وله ایضا فی الشّکایة
دل مرا چو سپهر از غمی بپردازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد
مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد
ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد
ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد
دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد
بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد
رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد
کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد
گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد
چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد
که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد
در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد
پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟
جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد
دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد
هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد
مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد
ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد
ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد
دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد
بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد
رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد
کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد
گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد
چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد
که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد
در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد
پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟
جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد
دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد
هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
دست آن به که خود قلم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - ایضا له
ای ضمیر تو غیب را جاسوس
وی تو مسعود و دشمنت منحوس
مدّتی رفت تا مرا کرمت
نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
کرده یی حبس رسم من بی جرم
وین هم از بخت و طالع معکوس
چیست موجب که از میان رسوم
رسم من گشت ناگهان مطموس
مکن ایخواجه رسم من بفرست
مشکن بیش از این مرا ناموس
ور گناهی حوالت است به من
غلّه مطلق کن و مرا محبوس
وی تو مسعود و دشمنت منحوس
مدّتی رفت تا مرا کرمت
نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
کرده یی حبس رسم من بی جرم
وین هم از بخت و طالع معکوس
چیست موجب که از میان رسوم
رسم من گشت ناگهان مطموس
مکن ایخواجه رسم من بفرست
مشکن بیش از این مرا ناموس
ور گناهی حوالت است به من
غلّه مطلق کن و مرا محبوس
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - ایضا له
ای جبین تو مطلع اقبال
وی جناب تو مقصد آمال
بنده را رسمکیست بر دیوان
رسمکی افت خیز و حال بحال
داشتم پار روزة حرمان
لیکن امسال نیست عزم وصال
من و گندم که رسم سال منست
بر سبیل مناوبت هر سال
رسم باشد که در جوال شود
از من و او یکی علی الاجمال
پار من رفتم ، ار تو فرمایی
گندم امسال در شود به جوال
خود گرفتم که رسم من غبّ است
بیگمان سال نوبتست امسال
وی جناب تو مقصد آمال
بنده را رسمکیست بر دیوان
رسمکی افت خیز و حال بحال
داشتم پار روزة حرمان
لیکن امسال نیست عزم وصال
من و گندم که رسم سال منست
بر سبیل مناوبت هر سال
رسم باشد که در جوال شود
از من و او یکی علی الاجمال
پار من رفتم ، ار تو فرمایی
گندم امسال در شود به جوال
خود گرفتم که رسم من غبّ است
بیگمان سال نوبتست امسال
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۷
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۶ - تبویب کتاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
در ده علی الصباح به دفعِ خمار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبانگیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بیتاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه میپرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانهام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمیگردد خراب
عشق هر ویرانهای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن میکند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷