عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
خم مویش که در کین من بیمار می پیچد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چون در کعبه به تقلید گرفتار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
گر تشنه آب خضری از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
سخن نگفته بهم جنگ و ماجرا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
چند باشی با بدان یاد از نکو خواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
صیدم نکرد غنچه لبی جز به گفتگو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
باز دل میبردم عشوه سرو نازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یارب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح معین الدین صاعدی گوید
گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال