عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش
ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
کند یکبارگی خود را فراموش
بر اومید وصال دوست هر دم
قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش
برون آید ز جمع خود نمایان
بیندازد ردای و فوطه از دوش
اگر بی دوست یک دم زو برآید
شود در ماتم آن دم سیه‌پوش
فروماند زبان او ز گفتن
بماند تا ابد حیران و خاموش
درین اندیشه هرگز نیز دیگر
بننشیند دل عطار از جوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ای دل ز جفای یار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل می‌طلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه می‌زن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافته‌ای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه‌گون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می‌رو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیه‌رو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نه‌ای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا می‌شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران‌تر میندیش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
هر که هست اندر پی بهبود خویش
دور افتادست از مقصود خویش
تو ایازی پوستین را یاد دار
تا نیفتی دور از محمود خویش
عاشقی باید که بر هم سوزد او
عالمی از آه خون آلود خویش
نیست از تو یک نفس خشنود دوست
تا تو هستی یک نفس خشنود خویش
زاهد افسرده چوب سنجد است
خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش
حلقهٔ معشوق گیر و وقف کن
بر در او جان غم فرسود خویش
چون درین سودا زیان از سود به
پس درین سودا زیان کن سود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو
درگذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن
پس برون آی از میان دود خویش
گر فنا گردی چو عطار از وجود
فال گیر از طالع مسعود خویش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
ای از همه بیش و از همه پیش
از خود همه دیده وز همه خویش
در ششدر خاک و خون فتاده
در وصف تو عقل حکمت اندیش
در عالم عشق عاشقان را
قربان شدن است در رهت کیش
هر دم که زنند عاشقانت
بی یاد تو در دهن شود نیش
درویش که لاف معرفت زد
از عجز نبود آن سخن پیش
در هر دو جهان ز خجلت تو
زآن است سیاه‌روی درویش
چون فقر سرای عاشقان است
عاشق شو و از وجود مندیش
در عشق وجودت ار عدم شد
دولت نبود تو را ازین بیش
عطار ز عشق او فنا شو
تا باز رهی ازین دل ریش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
هر روز که جلوه می‌کند رویش
بر می‌خیزد قیامت ز کویش
می‌نتوان دید روی او لیکن
می‌بتوان دید روی در رویش
می‌نتوان یافت سوی او راهی
ای بس که برآمدم ز هر سویش
تا فال گرفته‌ام جمال او
چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش
در هر نفسم هزار جان باید
تا صید کنند کمند گیسویش
هر روز به نو خراج می‌آرند
از هندستان به هندوی مویش
جان بر کف دست می‌رسد هر شب
از ترکستان هزار هندویش
شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در لالایی درج لولویش
خورشید که تیغ می‌زند در میغ
افکند سپر ز جزع جادویش
دل را به دهان شیر می‌خواند
رو به بازی چشم آهویش
خواهم که ببیند ابرویش رستم
تا هست خود این کمان به بازویش
رستم به هزار سال چون زالی
بر زه نکند کمان ابرویش
عطار که طاق از ابروی او شد
دردی دارد که نیست دارویش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ
چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشه‌وار دریغ
ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد
ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
ای لب تو نگین خاتم عشق
روی تو آفتاب عالم عشق
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بی‌تو ماتم عشق
نتوان خورد بی‌تو آبی خوش
که حرام است بی‌تو جز غم عشق
تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو
سلطنت در جهان خرم عشق
در صف دلبران به سرتیزی
سر هر مژهٔ تو رستم عشق
جان من چون به عشق تو زنده است
نیست ممکن گرفتنم کم عشق
نتواند نمود صد دم صور
رستخیزی چنان که یک دم عشق
پادشاهان کون دربانند
در سراپردهٔ معظم عشق
صد هزاران هزار قرن گذشت
کس نیامد هنوز محرم عشق
در دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
سرنگون شد اساس محکم عقل
در کمال اساس محکم عشق
جان آن را که زخم عشق رسید
خستگی بیش شد ز مرهم عشق
دل عطار چون گل نوروز
تازگی می‌دهد ز شبنم عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
خاصگان محرم سلطان عشق
مست می‌آیند از ایوان عشق
جمله مست مست و جام می به دست
می‌خرامند از بر سلطان عشق
با دلی پر آتش و چشمی پر آب
غرقه اندر بحر بی پایان عشق
گوش بنهادند خلق هر دو کون
منتظر تا کی رسد فرمان عشق
می‌ندانم هیچکس را در جهان
کاب صافی یافت از نیسان عشق
آب صافی عشق هم معشوق راست
زانکه عشق آن وی است او آن عشق
خیز ای عطار و درد عشق جوی
زانکه درد عشق شد درمان عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
هر که دایم نیست ناپروای عشق
او چه داند قیمت سودای عشق
عشق را جانی بباید بیقرار
در میان فتنه سر غوغای عشق
جمله چون امروز در خود مانده‌اند
کس چه داند قیمت فردای عشق
دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار
واله و سرگشته در صحرای عشق
بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زیرپای عشق
در جهان شوریدگان هستند و نیست
هر که او شوریده شد شیدای عشق
چون که نیست از عشق جانت را خبر
کی بود هرگز تو را پروای عشق
عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق
چشم دل آخر زمانی باز کن
تا عجایب بینی از دریا عشق
در نشیب نیستی آرام گیر
تا برآرندت به سر بالای عشق
خیز ای عطار و جان ایثار کن
زانکه در عالم تویی مولای عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق
هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
ای عشق تو با وجود هم تنگ
در راه تو کفر و دین به یک رنگ
بی روی تو کعبه‌ها خرابات
بی نام تو نامها همه ننگ
در عشق تو هر که نیست قلاش
دور است به صد هزار فرسنگ
قلاشان را درین ولایت
از دار همی کنند آونگ
عشقت به ترازوی قیامت
دو کون نسخت نیم جو سنگ
قرابهٔ ننگ و شیشهٔ نام
افتاد و شکست بر سر سنگ
زنار مغانه بر میان بند
وانگه به کلیسیا کن آهنگ
مردانه درآی کاندرین راه
نه بوی همی خرند و نه رنگ
راهی است دراز و عمر کوتاه
باری است گران و مرکبی لنگ
کلی ز سر وجود برخیز
افتاده مباش بر در تنگ
می‌دان به یقین که در دو عالم
در راه تو نیست جز تو خرسنگ
برخیز ز راه خود چو عطار
تا باز رهی ز صلح و از جنگ
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ای عقل گرفته از رخت فال
بر زلف تو وقف جان ابدال
از زلف تو حل نمی‌توان کرد
یک شکل ز صد هزار اشکال
شرح سر زلف تو دهم من
هرگه که شوم به صد زبان لال
ای در ره حل و عقد عشقت
پیران هزار ساله اطفال
در معرکهٔ تو شیرمردان
بر ریگ همی زنند دنبال
کردی ظلمات و آب حیوان
معروف هم از لب و هم از خال
در یوسف مصر کس ندیده است
آن لطف که در تو بینم امسال
سربسته از آن بگفتم این حرف
تا بو که حلولیی کند حال
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال
دل خون شد و زاد ره ندارم
وقت است که جان دهم به دلال
از هر مژه هر زمان ز شوقت
می‌بگشایم هزار قیفال
بگشای به نیستیم راهی
تا در زنم آتشی به اعمال
مرغ تو منم که تا که هستم
در عشق تو می‌زنم پر و بال
صد کوه به یک زمان ببخشی
وانگاه بگیریم به مثقال
از خرقهٔ هستیم برون آر
تا خرقه درافکنم به قوال
چون برهنگان بی سر و پای
بگریزم ازین جهان محتال
چند از متکلمان بارد
وز فلسفیان عقل فعال
هم فلسفه هم کلام بگذار
از بهر فضولیان دخال
با عیسی روح هم نفس شو
بگذار جدل برای دجال
در عشق گریز همچو عطار
تا باز رهی ز جاه و از مال
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل
چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
از آن روزی که دل دیوانهٔ توست
به صد جان من شدم در شیون دل
منادی می‌کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل
چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل
چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل ما را نگه‌دار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی‌کشم پیراهن دل
بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
عشق جانی داد و بستد والسلام
چند گویی آخر از خود والسلام
تو چنان انگار کاندر راه عشق
یک نفس بود این شد آمد والسلام
شیشه‌ای اندر دمید استاد کار
بعد از آنش بر زمین زد والسلام
گر تو اینجا ره بری با اصل کار
رو که نبود چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو دربند خویش
جان تو نانی نیرزد والسلام
خلق را چون نیست بویی زین حدیث
از یکی درگیر تا صد والسلام
هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است
گر همه نیک است و گر بد والسلام
عشق باید کز تو بستاند تورا
چون تورا از خویش بستد والسلام
عشق نبود آن که بنویسد قلم
وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام
عشق دریایی است چون غرقت کند
آن زمان عشق از تو زیبد والسلام
ناخوشت می‌آید اما چون کنم
عشق نبود در خوش آمد والسلام
جان عطار از سپاه سر عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
صبح رخ از پرده نمود ای غلام
چند کنی گفت و شنود ای غلام
دیر شد آخر قدحی می بیار
چند زنم بانگ که زود ای غلام
درد خرابات مپیمای کم
هین که بسی درد فزود ای غلام
در دلم آتش فکن از می که می
آینهٔ دل بزدود ای غلام
آتش تر ده به صبوحی که عمر
می‌گذرد زود چو دود ای غلام
عمر تو چون اول افسانه‌ای
هرچه همی بود نبود ای غلام
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
پشت بده زانکه بلایی دگر
هر نفست روی نمود ای غلام
گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام
دانهٔ امید چه کاری که دهر
دانهٔ ناکشته درود ای غلام
صد قدح خونش بباید کشید
هر که دمی خوش بغنود ای غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد در اندوه گشود ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
گشت جهان همچو نگار ای غلام
بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام
با گل و با بلبل و با مل بهم
وصل‌طلب فصل بهار ای غلام
بلبل عاشق به صبوحی درست
می‌شنوی نالهٔ زار ای غلام
نرگس سرمست نگر کاو فکند
سر ز گرانی به کنار ای غلام
پیش نشین تازه بکن کار آب
بیش مبر آب ز کار ای غلام
آب بده زانکه جهان هر نفس
خاک کند چون تو هزار ای غلام
زخم خمارم چو به زاری بکشت
نوش خمارم ز خم آر ای غلام
روز چو شد باز نیاید دگر
چند کنی روز گذار ای غلام
چند شمار زر و زینت کنی
فکر کن از روز شمار ای غلام
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام
قصهٔ مرگم جگر و دل بسوخت
دست ازین قصه بدار ای غلام
واقعهٔ مشکل دارالغرور
برد ز عطار قرار ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
خورد بر شب صبحدم شام ای غلام
زنده گردان جانم از جام ای غلام
جام در ده و این دل پر درد را
وارهان از ننگ و از نام ای غلام
جملهٔ شب همچو شمعی سوختم
صبح دم زد ما چنین خام ای غلام
دست ایامم به روی اندر فکند
هین که رفت از دست ایام ای غلام
گام بیرون نه که دست روزگار
ندهدت پیشی به یک گام ای غلام
چند باشی بر امید دانه‌ای
همچو مرغی مانده در دام ای غلام
چند باشی در میان خرقه گیر
تازه گردان زود اسلام ای غلام
گر همی خواهی که از خود وارهی
با قلندر دردی آشام ای غلام
عاشق ره شو که کار مرد عشق
برتر است از مدح و دشنام ای غلام
بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق
هست بی آغاز و انجام ای غلام
هر که او در عشق بی‌آرام نیست
کی تواند یافت آرام ای غلام
گاه مرد مسجدی گه رند دیر
هر دو نبود کام و ناکام ای غلام
یا مرو در مسجد و زنار بند
یا مده در دیر ابرام ای غلام
چون تو اندر راه باشی ناتمام
کی رسد کارت به اتمام ای غلام
رو تو خاص خاص شو یا عام عام
تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام
گفت عطار آنچه می‌دانست باز
یادت آید این به هنگام ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
در خطت تا دل به جان در بسته‌ام
چون قلم زان خط میان در بسته‌ام
در تماشای خط سرسبز تو
چشم بگشاده فغان در بسته‌ام
نی که از خطت زبانم شد ز کار
زان چنین دایم زبان در بسته‌ام
تو چنین پسته دهان و من ز شوق
گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام
آشکارا خون دل بگشاده‌ام
تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام
پر گره دانست زلف تو که من
دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام
چون جهان آرای دیدم روی تو
چشم از روی جهان در بسته‌ام
نیست در کار توام دلبستگی
زانکه در کار تو جان در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گر بسوزد همچو خاکستر دو کون
نگسلم از تو چنان در بسته‌ام
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام
هم دل از عطار فارغ کرده‌ام
هم در سود و زیان در بسته‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
از می عشق تو مست افتاده‌ام
بر درت چون خاک پست افتاده‌ام
مستیم را نیست هشیاری پدید
کز نخستین روز مست افتاده‌ام
در خرابات خراب عاشقی
عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام
توبه من چون بود هرگز درست
کز ملامت در شکست افتاده‌ام
نیستی من ز هستی من است
نیستم زیرا که هست افتاده‌ام
می‌تپم چون ماهیی دانی چرا
زانکه از دریا به شست افتاده‌ام
بی خودم کن ساقیا بگشای دست
زانکه در خود پای بست افتاده‌ام
دست دور از روی چون ماهت که من
دورم از رویت ز دست افتاده‌ام
این زمان عطار و یک نصفی شراب
کز زمان در نصف شست افتاده‌ام