عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل
از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل
زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل
عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل
بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
حال دنیا و مافیها کنی در کار دل
از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر
گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل
زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق
بی جگر کی می تواند بود یک دم یار دل
عرش می لرزد ز آه سینهٔ صاحبدلان
زینهار ای دل نیفتی در پی آزار دل
بار مجنون کی تواند ناقهٔ لیلی کشید
طرفه سنگین است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل کار او رفت است و روب
ای خدایا بر سعیدا وانما دیدار دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
همچو گرداب در قفای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به غیر از دانهٔ دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
از دم تیغ غم او هر نفس خون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
از پریشانی نه سرگردان چو کاکل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چه سرها از یقین شد گوی در میدان درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چو به درد خوی کردی به دوا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
عهد کی از عهدهٔ پیمانه می آید برون
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خطش نوشته بر او آیت کلام الله
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
شد زمین تکیه گاه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۱ - از کرده پشیمانم ناکرده هراسانم
از خویش گریزانم راهیم به خود بنما
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۸
ز دست این فلک اژدر تمام دهن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن
حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم
ز خانه ای که به دیوار او بود روزن
ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم
چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن
مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی
که هست نام کفن در لباس پیراهن
لباس عافیت از کارخانهٔ گردون
ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن
جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند
یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن
یکی به بیع مقید یکی به دلالی
یک بریده سر و دست و دیگری گردن
نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار
اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن
به معنیت نرسم لیک این قدر دانم
که جان پاک تو او گشته است روح بدن
سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد
دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن
به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید
زانبیا قلم رفته را دگر کردن
به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو
درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟
من از حیات جهان این دو مدعا دارم
نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن
به سیر عالم معنی شراب زاد راه است
که اول سفر ما بود ز خود رفتن
نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب
که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن
هوای راحت جسمت در آتش اندازد
که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن
ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز
اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن
هزار دیده به الماس تیز کرده فلک
کجا ز دست جهان می شود نهان معدن
عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان
ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن
چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی
اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن
کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ
که می کشی به روش انتقام او از من
ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی
به غیر نقش خودی از خیال دل کندن
به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست
به روی نقره و زر نام خویشتن بردن
چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود
اگر حکایت بیرون به خانه آوردن
ز تاب یک سر آن موی برنمی آید
کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن
سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر
اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن
حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم
ز خانه ای که به دیوار او بود روزن
ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم
چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن
مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی
که هست نام کفن در لباس پیراهن
لباس عافیت از کارخانهٔ گردون
ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن
جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند
یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن
یکی به بیع مقید یکی به دلالی
یک بریده سر و دست و دیگری گردن
نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار
اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن
به معنیت نرسم لیک این قدر دانم
که جان پاک تو او گشته است روح بدن
سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد
دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن
به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید
زانبیا قلم رفته را دگر کردن
به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو
درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟
من از حیات جهان این دو مدعا دارم
نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن
به سیر عالم معنی شراب زاد راه است
که اول سفر ما بود ز خود رفتن
نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب
که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن
هوای راحت جسمت در آتش اندازد
که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن
ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز
اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن
هزار دیده به الماس تیز کرده فلک
کجا ز دست جهان می شود نهان معدن
عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان
ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن
چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی
اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن
کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ
که می کشی به روش انتقام او از من
ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی
به غیر نقش خودی از خیال دل کندن
به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست
به روی نقره و زر نام خویشتن بردن
چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود
اگر حکایت بیرون به خانه آوردن
ز تاب یک سر آن موی برنمی آید
کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن
سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر
اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۳
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۷