عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
آن خواجه سر بشر ندارد
پیداست که رو بشر ندارد
هر چندکه عالم و مطیعست
در صنف غزا سپر ندارد
نگذشت ز علم و زهد هرگز
زیرا سر این سفر ندارد
از شاخ شجر حدیث گوید
اما خبر از ثمر ندارد
در بحر محاورست،چه سود؟
چون سود ز بحر بر ندارد
در ظلمت جهل می رود راه
از نور یقین خبر ندارد
در بحر فناست جان قاسم
جایی که ملک گذر ندارد
پیداست که رو بشر ندارد
هر چندکه عالم و مطیعست
در صنف غزا سپر ندارد
نگذشت ز علم و زهد هرگز
زیرا سر این سفر ندارد
از شاخ شجر حدیث گوید
اما خبر از ثمر ندارد
در بحر محاورست،چه سود؟
چون سود ز بحر بر ندارد
در ظلمت جهل می رود راه
از نور یقین خبر ندارد
در بحر فناست جان قاسم
جایی که ملک گذر ندارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در قیامت همه کس طالب و جویا باشد
دل ما طالب این قدر معلا باشد
عشق،کان جان و دل و دین ز تو باز استاند
عشق نبود،مگر آن طامه کبرا باشد
در جهان گشتم و آفاق سراسر دیدم
ذات انسانست،که هم اسم و مسما باشد
هر کرا جان و دلی هست به جانان نزدیک
راحت جان و دلش باده حمرا باشد
من،که با خاک سر کوی تو شوقی دارم
سر کوی تو مرا جنت ماوا باشد
دل و دین برد ز من، جان طلبد،چون سازم؟
هر کجا عشق بود جمله ازینها باشد
چند گویی تو ازین عقلک بی عقل مدام؟
مثل عشق و خرد پشه و عنقا باشد
من ندانم که چه حالیست که پیوسته به جان
دلم آشفته آن قامت و بالا باشد؟
در صبوحی،که سر از خاک برآرند همه
قاسمی بنده آن خسرو جانها باشد
دل ما طالب این قدر معلا باشد
عشق،کان جان و دل و دین ز تو باز استاند
عشق نبود،مگر آن طامه کبرا باشد
در جهان گشتم و آفاق سراسر دیدم
ذات انسانست،که هم اسم و مسما باشد
هر کرا جان و دلی هست به جانان نزدیک
راحت جان و دلش باده حمرا باشد
من،که با خاک سر کوی تو شوقی دارم
سر کوی تو مرا جنت ماوا باشد
دل و دین برد ز من، جان طلبد،چون سازم؟
هر کجا عشق بود جمله ازینها باشد
چند گویی تو ازین عقلک بی عقل مدام؟
مثل عشق و خرد پشه و عنقا باشد
من ندانم که چه حالیست که پیوسته به جان
دلم آشفته آن قامت و بالا باشد؟
در صبوحی،که سر از خاک برآرند همه
قاسمی بنده آن خسرو جانها باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در آن چمن که تو دیدی گلی ببار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
خزان درآمد و سر سبزی بهار نماند
ز پای دار و سر تخت قصه کمتر گوی
که این کرامت و آن غصه پایدار نماند
ز مستعار جهان مست عار بود حکیم
ز مستعار چو بگذشت مست عار نماند
تو اختیار بجانان گذار و جان پرور
که بخت یار شد آنرا که اختیار نماند
چو باد حادثه تن را غبار خواهد کرد
خنک کسی که ازو بر دلی غبار نماند
حدیث شکر و شکایت کنیم در باقی
که رنگ لاله فرو ریخت،نوک خار نماند
قرار جان بوصال تو بود قاسم را
ولی چه سود؟ که آن نیز برقرار نماند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
فتنه در خواب قیامت خفته بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جانها در شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تابهر جانب برآمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه کرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در کاینات
تا نقاب از چهره معنی گشود
گر خطایی رفت بازآ از کرم
قاسمی باز آمدست از هرچه بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
مست حیرت ماند جانها در شهود
آب رحمت ریختی در جام ما
تابهر جانب برآمد بانگ رود
آفتاب عالم آرا جلوه کرد
منبسط شد در جهان ظل ودود
شور و غوغا عام شد در کاینات
تا نقاب از چهره معنی گشود
گر خطایی رفت بازآ از کرم
قاسمی باز آمدست از هرچه بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
گاهی درون پرده عزت نهان شود
گاهی هزار پرده بدرد،عیان شود
گاهی درون پرده جهانی بهم زند
گاهی برون پرده جهان در جهان شود
گه در طریق عزت امان زمین بود
گاهی درون پرده امام زمان شود
گاهی امین مدرسه و خانقه بود
گاهی امیر کوچه دردی کشان بود
گاهی غمش برای دلم ارغنون زند
گاهی بحسن و لطف گل ارغوان شود
او بی نشان و جمله عالم نشان اوست
گه در نشان نماید و گه بی نشان شود
گر پرسدم که قاسم مسکین ما کجاست؟
رویم ازین شرف چو مه آسمان شود
گاهی هزار پرده بدرد،عیان شود
گاهی درون پرده جهانی بهم زند
گاهی برون پرده جهان در جهان شود
گه در طریق عزت امان زمین بود
گاهی درون پرده امام زمان شود
گاهی امین مدرسه و خانقه بود
گاهی امیر کوچه دردی کشان بود
گاهی غمش برای دلم ارغنون زند
گاهی بحسن و لطف گل ارغوان شود
او بی نشان و جمله عالم نشان اوست
گه در نشان نماید و گه بی نشان شود
گر پرسدم که قاسم مسکین ما کجاست؟
رویم ازین شرف چو مه آسمان شود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از افق مکرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
تعینات جهان در میان بیم و امید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
از خم صفا باده چون قند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
درد مرا نوبت درمان رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر
ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟
جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار
ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده
صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر
ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه
مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!
کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست
جهد آن کن که بیک بار ببری زنار
جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین
که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار
قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش
چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
هر سه یکیست در طریق عنان
هر سه یکیست در طریقت عشق
عشق و معشوق و عاشقی همه دان
چشم بینا کجاست؟ تا بیند
عین آن یار در همه اعیان
یک سخن را قبول کن از من
هوشیاری، مرو بر مستان
گر گذاری کنی بدان مجلس
همه جا روح و راحت و ریحان
فتنه قایم شدست در عالم
بنشین، دوست، فتنه را بنشان
توسن قاسمی عجب تندست
لاجرم در کشیده ایم عنان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
گفت حق: «کل من علیها فان »
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
بفنا راضیم برغبت جان
مشکل «کان » ز «شان » شود روشن
مشکل «شان » ز جان الله خوان
مست شوقم ز عشق شورانگیز
چو برقصست ازو زمین و زمان
گفت طیفور: «اعظم الشانی »
که چنینست شأن سرمستان
جمله ذرات کون می گویند
داستان ترا بصد دستان
گر بود دل، عیان توان دیدن
نور حق را ز ظلمت حدثان
زاهد و روزه و نماز و بهشت
ما و معشوق و عشق جان در جان
ره بتوحید چون توانی برد؟
عین او را ندیده در اعیان
پرده بردار، تا شود فی الحال
در چنین عید قاسمی قربان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
منت خدای را، که در اطوار ما و طین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
از لعل یار اگر شکری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو