عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل
ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
عاشق لعل شکربار توام
فتنهٔ زلف نگونسار توام
هیچ کارم نیست جز اندوه تو
روز و شب پیوسته در کار توام
بر من بی دل جهان مفروش از آنک
کز میان جان خریدار توام
تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام
کی من مسکین سزاوار توام
گفته‌ای کم گیر جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام
گر بخواهی ریخت خونم باک نیست
من درین خون ریختن یار توام
جان من دربند صد اندوه باد
گر به جان در بند آزار توام
بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام
چون پدید آمد رخت از زیر زلف
تا بدیدم ناپدیدار توام
زلف مشکین برگشای و برفشان
کز سر زلف تو عطار توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
شیفتهٔ حلقهٔ گوش توام
سوختهٔ چشمهٔ نوش توام
ماهرخ با خط و خال منی
دلشدهٔ بی تن و توش توام
ترک منی گوش به من دار از آنک
هندوک حلقه به گوش توام
خانه بیاراسته‌ام چون نگار
منتظر خانه فروش توام
چون دلم از خشم تو آید به جوش
عاشق خشم تو و جوش توام
خط چه کشی بر من غمکش از آنک
مست خط غالیه‌پوش توام
هوش به من باز کی آید که من
تا به ابد رفته ز هوش توام
گرچه به گویایی من نیست کس
یک شکرم ده که خموش توام
چون بگریزی تو ز عطار از آنک
با تو به هم دوش به دوش توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
فتنهٔ زلف دلربای توام
تشنهٔ جام جانفزای توام
نیست چون زلف تو سر خویشم
گرچه چون زلف در قفای توام
جز هوای توام نمی‌سازد
زانکه پروردهٔ هوای توام
گر غباری است از منت زآن است
که من خسته خاک پای توام
تا کنارم ز اشک دریا شد
نیست کاری جز آشنای توام
چون به صد وجه تو بلای منی
من به صد درد مبتلای توام
از همه فارغم که در دو جهان
می نیاید به جز رضای توام
بس بود از دو عالم این ملکم
که تو آنی که من گدای توام
از وجود فرید سیر شدم
گمشده در عدم برای توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بی دل و بی قراری مانده‌ام
زانکه در بند نگاری مانده‌ام
دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام
غم کشی بی غمگساری مانده‌ام
زیر بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بی کار و باری مانده‌ام
در میانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام
گرچه وصل او محالی واجب است
من مدام امیدواری مانده‌ام
بی گل رویش در ایام بهار
چون بنفشه سوکواری مانده‌ام
همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش
داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام
دیده‌ام میگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خماری مانده‌ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکاری مانده‌ام
زنگبار زلف او مویی بتافت
زان چو مویش تابداری مانده‌ام
گه به دربند رهی دور و دراز
گه به چین در اضطراری مانده‌ام
چون سر یک موی او بارم نداد
زیر بار مشکباری مانده‌ام
صد جهان ناز از سر مویی که دید
من که دیدم بیقراری مانده‌ام
زلف چون دربند روم روی اوست
من چرا در زنگباری مانده‌ام
می‌شمارم حلقه‌های زلف او
در شمار بی شماری مانده‌ام
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش بر کناری مانده‌ام
روزگاری می‌برم در زلف او
بس پریشان روزگاری مانده‌ام
شد فرید از چین زلفش مشک بیز
زان سبب زیر غباری مانده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل می‌سپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ترک قلندر من دوش درآمد از درم
بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم
در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم
بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان
چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم
من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع
از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم
من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او
برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم
گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین
گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم
عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
دست می ندهد که بی تو دم زنم
بی تو دستی شاد چون برهم زنم
کو مرا در درد عشقش همدمی
تا دم درد تو با همدم زنم
نی که بی تو دم نیارم زد از آنک
گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
از غم من چون تو خوشدل می‌شوی
خوش نباشد گر نفس بی غم زنم
با تو باید از دوعالم یک دمم
تا دو عالم را به یک دم کم زنم
گر ز دوری جای بانگت بشنوم
بانگ بر خیل بنی آدم زنم
گر دهد یک مژهٔ تو یاربم
بر سپاه جملهٔ عالم زنم
پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت
تا برین فیروزه‌گون طارم زنم
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم
گفته بودی دم مزن از زخم من
گرچه زخمت بر جگر محکم زنم
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم
کافرم گر پیش روی تو مرا
زخمی آید رای از مرهم زنم
می‌روم در عشق هم‌بر با فرید
تا قدم بر گنبد اعظم زنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بی رخت در جهان نظر چکنم
بی لبت عالمی شکر چکنم
رویت ای ترک اگر نخواهم دید
زحمت هندوی بصر چکنم
چون دریغ آیدم رخت به نظر
رخت آلودهٔ نظر چکنم
دو جهان گرچه سخت با خطر است
من خطیری نیم خطر چکنم
چون سر موی تو به از دو جهان
از سر کوی تو گذر چکنم
گر عزیز است عمر مختصر است
من بدین عمر مختصر چکنم
همه عالم جمال و آواز است
چشم کور است و گوش کر چکنم
چون خبر دادن از تو ممکن نیست
من حیران بی خبر چکنم
گرچه جان موج می‌زند از تو
چون زبان نیست کارگر چکنم
چون ز کاهی بسی ضعیف ترم
دست با کوه در کمر چکنم
گر کنم صد هزار قرن سجود
هیچ باشد من این قدر چکنم
گفته بودی که خشک و تر در باز
با لب خشک و چشم تر چکنم
آتش دل به است بی تو مرا
بی تو با آب بر جگر چکنم
گفتیم بال و پر زن از طلبم
چون ز هم ریخت بال و پر چکنم
چون مسافر تویی و من هیچم
من هیچ آخر این سفر چکنم
چون تو جویندهٔ خودی بر من
من سرگشته پا و سر چکنم
چون درونی تو و برون کس نیست
من چو حلقه برون در چکنم
در درون کش مرا و محرم کن
تا تو باشی همه دگر چکنم
محو شد درغم تو فرد فرید
فرد باید مرا حشر چکنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
تا ما سر ننگ و نام داریم
بر دل غم تو حرام داریم
تو فارغ و ما در اشتیاقت
بیچارگیی تمام داریم
ز اندیشهٔ آنکه فارغی تو
اندیشهٔ بر دوام داریم
گه دست ز جان خود بشوییم
گه دست به سوی جام داریم
گه زهد و نماز پیش گیریم
گه میکده را مقام داریم
گه بر سر درد درد ریزیم
گه بر سر کام کام داریم
ما با تو کدام نوع ورزیم
وز هر نوعی کدام داریم
از تو به گزاف وصل جوییم
یارب طمعی چه خام داریم
عطار چو فارغ است از نام
ما گفتهٔ او به نام داریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنه‌لله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بی‌زبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
می‌تواند به ترک جان گفتن
شیر چون می‌گریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نه‌ای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود ده‌ای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
خال مشکین بر آفتاب مزن
شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن
گر به آتش نمی‌زنی آبی
آتشم در دل خراب مزن
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن
فتنه را بیش ازین مکن بیدار
راهم از چشم نیم خواب مزن
شب تاریک ره زنند نه روز
راه را روز و آفتاب مزن
دل عطار مرغ دانهٔ توست
مرغ خود را به ناصواب مزن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
زلف به انگشت پریشان مکن
روی بدان خوبی پنهان مکن
طرهٔ مشکین سیه رنگ را
سایهٔ خورشید درافشان مکن
از سر بیداد سر سروران
در سر آن سرو خرامان مکن
عاشق دل سوخته را دست گیر
جان و دلم بی سر و سامان مکن
چون بر ما آمده‌ای یک زمان
حال دل خسته پریشان مکن
در بر ما یک نفس آرام گیر
از بر ما قصد شبستان مکن
بی رخ خود عالم همچون بهشت
بر من دل سوخته زندان مکن
بر تو چو عطار جفایی نکرد
آنچه ز تو آن نسزد آن مکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بی‌تو من
زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بی‌تو من
روی در دیوار کردم اشک‌ریز
تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من
من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بی‌تو من
چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بی‌تو من
جان من می‌سوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من
می‌توانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بی‌تو من
چشم می‌دارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من
گر نکردم سود در سودای تو
می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من
بی توام در چشم موری عالمی است
می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من
گرچه از من کس سخن می‌نشنود
پر سخن دارم زبانی بی‌تو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بی‌تو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بی‌تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصهٔ زلف دراز تو
تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام
زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو
هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای
کان راست بود ترک کج پرده ساز تو
سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق
از شوق زلف عنبری سرفراز تو
گر بود پیش قامت تو سرو در نماز
آزاد شد ز قامت تو در نماز تو
خطت که آفتاب رخت را روان بود
زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو
نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی
پرورده است از شکر دلنواز تو
شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال
طوطی گرفت غاشیهٔ دلنواز تو
هر روز احتراز تو بیش است سوی من
از حد گذشت شوق من و احتراز تو
از بس که هست در ره سودای تو طلسم
واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو
چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم
چون کس نبود محرم کوی مجاز تو
سر باز زن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت آن غمزهٔ خون‌ریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان
چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو
شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل
از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو
آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند
شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو
از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت
چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو
بی روی تو ای دل گسل درماندهٔ پایی به گل
عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشسته‌ام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسه‌ای و از تو من
بیشتر دل بسته‌ام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگه‌دار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو