عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
احمد الله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که میزیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح میگیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که میزیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح میگیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست میروی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست میروی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا میکند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
زمام دل به کسی دادهام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا میکند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
زمام دل به کسی دادهام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
من از کجا، پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفۀ آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا، شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفۀ آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا، شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ای طوطی عیسی نفس، وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهرهی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخهی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکندهست کس، در گوش اخوان صفا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهرهی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخهی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکندهست کس، در گوش اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهیی، تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زانسان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده، وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا، بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد، تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری، با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری، آخر نگویی تا کجا؟
هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد، برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او، بنگر درین کهسار او
ای که چه باده خوردهیی، ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهیی؟
گر بردهایم انگور تو، تو بردهیی انبان ما
افتاده در غرقابهیی، تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زانسان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده، وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا، بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد، تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری، با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری، آخر نگویی تا کجا؟
هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد، برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او، بنگر درین کهسار او
ای که چه باده خوردهیی، ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهیی؟
گر بردهایم انگور تو، تو بردهیی انبان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چندان بنالم نالهها، چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینهی هر منکری من زنگها
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد، زان سوی جان فرسنگها
بنما تو لعل روشنت، بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان، از عرش بارد سنگها
با این چنین تابانیات، دانی چرا منکر شدند؟
کین دولت و اقبال را، باشد ازیشان ننگها
گر نی که کورندی چنین، آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه، چون اختران آونگها
چون از نشاط نور تو، کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو، رهوار گردد لنگها
اما چو اندر راه تو، ناگاه بیخود میشود
هر عقل زیرا رسته شد، در سبزهزارت بنگها
زین رو همی بینم کسان، نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان، خم شد ز غم چون چنگها
زین رو هزاران کاروان، بشکسته شد از رهروان
زین رو بسی کشتی پر، بشکسته شد بر گنگها
اشکستگان را جانها، بستهست بر اومید تو
تا دانش بیحد تو، پیدا کند فرهنگها
تا قهر را برهم زند، آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف، تا محو گردد جنگها
تا جستنی نوعی دگر، ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر، در سلسله آهنگها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزندهیی، هر موی چون سرهنگها
تا برکنم از آینهی هر منکری من زنگها
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد، زان سوی جان فرسنگها
بنما تو لعل روشنت، بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان، از عرش بارد سنگها
با این چنین تابانیات، دانی چرا منکر شدند؟
کین دولت و اقبال را، باشد ازیشان ننگها
گر نی که کورندی چنین، آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه، چون اختران آونگها
چون از نشاط نور تو، کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو، رهوار گردد لنگها
اما چو اندر راه تو، ناگاه بیخود میشود
هر عقل زیرا رسته شد، در سبزهزارت بنگها
زین رو همی بینم کسان، نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان، خم شد ز غم چون چنگها
زین رو هزاران کاروان، بشکسته شد از رهروان
زین رو بسی کشتی پر، بشکسته شد بر گنگها
اشکستگان را جانها، بستهست بر اومید تو
تا دانش بیحد تو، پیدا کند فرهنگها
تا قهر را برهم زند، آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف، تا محو گردد جنگها
تا جستنی نوعی دگر، ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر، در سلسله آهنگها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزندهیی، هر موی چون سرهنگها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا، چشمم کجا خسپد مها؟
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف، باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیدهبان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده، بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهیی، آورد در حین سجدهیی
تبریز را از وعدهیی، کارزد به این هر دو سرا
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف، باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیدهبان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده، بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهیی، آورد در حین سجدهیی
تبریز را از وعدهیی، کارزد به این هر دو سرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را ؟
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم، تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم، کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون، تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل، میدرنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل، دلخواه آن عیار را؟
جبریل با لطف و رشد، عجل سمین را چون چشد؟
این دام و دانه کی کشد، عنقای خوش منقار را؟
عنقا که یابد دام کس، در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقلبس، تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی؟ بیواسطهی مریم یمی
کز وی دل ترسا همی، پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی، گسترد زاتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی، دجال بدکردار را؟
تن را سلامتها ز تو، جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو، وصل قیامتوار را
ساغر زغم در سر فتد، چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد، چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی، چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی، در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را، صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده، جانها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون، زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند، یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او، سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او، لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین، تبریز ازو جان زمین
پرنور چون عرش مکین، کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین، بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین، بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین، در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم، تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم، کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون، تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل، میدرنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل، دلخواه آن عیار را؟
جبریل با لطف و رشد، عجل سمین را چون چشد؟
این دام و دانه کی کشد، عنقای خوش منقار را؟
عنقا که یابد دام کس، در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقلبس، تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی؟ بیواسطهی مریم یمی
کز وی دل ترسا همی، پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی، گسترد زاتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی، دجال بدکردار را؟
تن را سلامتها ز تو، جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو، وصل قیامتوار را
ساغر زغم در سر فتد، چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد، چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی، چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی، در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را، صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده، جانها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون، زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند، یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او، سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او، لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین، تبریز ازو جان زمین
پرنور چون عرش مکین، کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین، بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین، بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین، در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
من دی نگفتم مر تو را کی بینظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو، چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی، حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی، هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری، فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت، باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بیهش شود، هم عرش بشکافد قبا
ناگه برآید صرصری، نی بام ماند نه دری
زین پشگان پر که زند، چون که ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش، درتابد آن حسن و فرش
هر ذرهیی خندان شود، در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذرهها، زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا، کانها نبودش زابتدا
ای قد مه از رشک تو، چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی، حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی، هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری، فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت، باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بیهش شود، هم عرش بشکافد قبا
ناگه برآید صرصری، نی بام ماند نه دری
زین پشگان پر که زند، چون که ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش، درتابد آن حسن و فرش
هر ذرهیی خندان شود، در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذرهها، زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا، کانها نبودش زابتدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پردهها، تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر، دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها، تا روضه گردد گورهها
انگور گردد غورهها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بیبهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما
ما را چو تابستان ببر، دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها، تا روضه گردد گورهها
انگور گردد غورهها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بیبهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما