عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - حکایت پیر همدانی که از پسر پرسید که هرگز ریش گاو بوده ای و سؤال پسر که ریش گاو کیست و جواب دادن پدر که آن کس که بامداد از خانه بدر آید گوید امروز گنجی یابم، پسر گفت ای پدر تا من بوده ام ریش گاو بوده ام
با پسر گفت پیری از همدان
کای در اطوار کار خود همه دان
خویش را عمری آزمودستی
هیچگه ریش گاو بودستی
گفت با وی پسر که ای بابا
که بود ریش گاو گو با ما
گفت آن کس که بامداد پگاه
می نهد پا ز کنج خانه به راه
در دلش این هوس که بی رنجی
یابم امروز رایگان گنجی
چون به اینجا رساند پیر سخن
پسرش گفت در جواب که من
بوده ام ریش گاو تا هستم
ریش گاویست کار پیوستم
نیست جز ریش گاویم کاری
نیست از ریش گاویم عاری
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - اشارة الی قوله علیه السلام من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافه
بود ازین گونه مرده بوبکر
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
جامی : دفتر سوم
بخش ۲ - این معدلت نامه ایست متحف به سلاطین که سلاله طین فطرت آدم اند و لهوی را که آخر آن فناست و آن شغل به زخارف دنیاست از دل ایشان بیرون برده اند و صورت عافیت از آن بلا را عاقبت خیر ایشان کرده که حرز خلد ملکهم حاشیه صحیفه روزگار ایشان باد و دعای دام بقائهم دام مرغ اجابت شکار ایشان
بعد حمد حق و درود نبی
نیست پوشیده بر ذکی و غبی
که ظلال الله اند پادشهان
راحت رنجیدیدگان جهان
سایه بان ساخته ز چتر سیاه
زآفتاب حوادث اند پناه
چترشان مختصر به پیش نظر
ظلش از نور مهر شامل تر
ملک اگر جمع اگر پریشان است
اثر عدل و ظلم ایشان است
عدل ایشان کند به دانش و داد
خانه ملک را قوی بنیاد
ظلم ایشان به کین نوی و کهن
خلق را بر کند ز بیخ و ز بن
ملک کشت است و عدل ابر پر آب
ملک دادت خدا به عدل شتاب
تخم کشتی در آبیاری کوش
دارش از تشنگی و خواری گوش
کشت بی آب هیچ بر ندهد
چون شجر خشک شد ثمر ندهد
عدل چون ملک را شود معمار
هیچ چیز دگر نیاید کار
هم سپاهی ز شاه گردد شاد
هم رعیت ازو شود آباد
هم خلایق رهد ز محنت و بیم
هم خزاین شود پر از زر و سیم
دشمنان گردن نیاز نهند
شیوه انقیاد ساز دهند
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۲ - چون حرف نخست از ظالم برود جز سه حرف الم نماند این اشارت به آن است که چون سر به گریبان عدم در خواهد کشید جز الم چیزی نخواهد دید و لفظ سیاست که متضمن سه حرف یاس است مبنی از آن معنی است که می باید که سیاست ظالم متضمن یاس کلی وی بود از ارتکاب مظالم
معدلت سیر تا جهاندارا
زیر حکمت سکندر و دارا
عالم از عدل تو پر آوازه
فضل و جودت برون ز اندازه
عدل را زاد راه فردا کن
ظلم را همنشین عنقا کن
عدل خواهی که بر مزید شود
ظلم باید که ناپدید شود
چون بود شاه معدلت پیشه
واندر آن منقبت یک اندیشه
گو سپه را ز ظلم دار نگاه
زانکه ظلم شه است ظلم سپاه
گرگ چون در رمه روان باشد
جرم بر دامن شبان باشد
ظلم شاخ است و بیخ آن ظالم
شاخ را بیخ پرورد دایم
گر فتد از تو شاخی در کم و کاست
بجهد شاخ دیگر از چپ و راست
بیخ را بر کن از نشیمن بود
تا توانی ز رنج شاخ آسود
تیغ از ظالمان مدار دریغ
عدل را دار در حمایت تیغ
چون سیاست کم از گناه بود
مجرمان را چه انتباه بود
زجر کم دفع ظلم نتواند
فصد ناقص مرض بشوراند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۱ - حکایت آنچه رسول صلی الله علیه و سلم در حق آن زن بخیل گفته است
شد به پیش رسول بیوه زنی
از نهال قبول میوه کنی
وصف او کرد با رسول کسی
زد ز اعمال خیر او نفسی
که همه روز روزه می دارد
همه شب جز نماز نگذارد
لیکن از جود دست او بسته ست
رگ جانش به بخل پیوسته ست
گفت ختم رسل که دامن و جیب
کاشش آلوده بودی از همه عیب
وز بخیلی نبودیش بسته
دست از بذل مال پیوسته
هر کجا بخل فخر پی سپر است
هر کجا جود عیبها هنر است
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - گفتار در بیان آنکه پادشاهان را از دو کس گریز نیست عالمی که کار دین وی سازد و وزیری که کار دنیای وی پردازد
شاه را چاره نیست از دو نفر
تا زید در جهان به دولت و فر
آن یکی کار دین او سازد
وین دگر کار ملک پردازد
اول از ذکر آن کنم آغاز
که دهد کار شرع و دین را ساز
کیست آن عالمی به علم علم
زده اندر عمل به علم قدم
دشت کشت ازل به علم و ادب
شجر طیبش رسیده لقب
اصلها ثابت به قوت دین
فرعها فی السماء ز نور یقین
بیخ او در زمین دین محکم
شاخ او میوه ریز در عالم
گر بلغزد شکسته ای را پای
در ره دین ز نفس بدفرمای
تیره ناگشته دست او گیرد
عذر او را به لطف بپذیرد
شاه اگر از فریب نفس حرون
پا ز میدان دین نهد بیرون
خر او در خلاب نگذارد
زان عنانش گرفته باز آرد
در همه رازها بود محرم
بر همه ریش ها بود مرهم
قدم اندر ره هوس نزند
جز برای خدا نفس نزند
هر چه گوید برای حق گوید
راه حق را برای حق پوید
نه که پهلوی ظلم پردازان
بنشیند به قربشان نازان
به خوشامد زبان گشاده کند
مدد هر ز ره فتاده کند
دور دارد فعالشان ز وبال
پاک سازد حرامشان ز حلال
شکم حرص و معده آزش
ناورد از حرام ها بازش
هرچه پیش آیدش چه تلخ و چه شور
نکند هیچ فرق چون بط کور
چون بط کور لقمه اندازد
گردن خود به آسمان یازد
مگس است او و این عوانان سگ
خون سگ چون غذایش اندر رگ
گه گه از ترک هر هوا و هوس
سگ ز تقلیب دهر گردد کس
سگمگس هیچگاه کس نشود
قلب او غیر سگمگس نشود
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۲ - گفتار در احتیاج به طبیب که حفظ صحت به رأی وی منوط است و معالجه مرض به تدبیر وی مشروط
دل بود اوستاد کارگزار
تن به دستش نهاده آلت کار
کارش از بهر راحت دو سرای
یاری خلق و بندگی خدای
شغل استاد را به هر حالت
شرط باشد درستی آلت
اول آلت درست می باید
تا ازو کارها درست آید
تا قلم را نخست دست دبیر
نتراشد به گزلک تدبیر
نرود بر مراد دل قلمش
خوش نیاید به چشم کس رقمش
تا نه گزلک ز صنعت سکاک
شود از کندی و درشتی پاک
کی قلم را توان تراشیدن
روی دفتر به آن خراشیدن
همچنین تن که آلت دل توست
کارهای دلت به اوست درست
حارسی بایدش دقیقه شناس
کش ز آفات دهر دارد پاس
حفظ صحت کند به زور آغاز
صحت رفته را بیارد باز
در مزاجت گر اختلال افتد
منحرف گشته ز اعتدال افتد
کند از یاوری علم و عمل
انحرافش به اعتدال بدل
کیست حارس طبیب روشن رای
سوده در راه کسب حکمت پای
برده در علم محنت تحصیل
کرده آن را ز آزمون تکمیل
مقبلی مشفقی نکوکاری
خاطری زو ندیده آزاری
با همه بذله گوی و خندان روی
با همه مهربان و نیکو خوی
نه در ابروش چین ز سنگدلی
نه گره بر جبین ز تنگدلی
طلعت او شفای بیماران
خنده اش راحت جگر خواران
مترقب لقای یزدان را
مترصد رضای رضوان را
دست او در سبب چو اهل حجاب
دل او با مسبب الاسباب
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - حکایت آن پاره دوز به خرقه پاره دوزی اسباب معیشت اندوز که هر میوه تازه که رسیدی از آن مقداری خریدی و پیش عیال و اطفال خود بردی و با ایشان خوردی و گفتی به این خرسند باشید و چهره همت خود را به اندیشه زیادت نخراشید که طعم این میوه همه سال جز این نیست و مرا استطاعت خریدن بیش ازین نی
پاره دوزی بود در اقصای ری
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - آغاز مقال در شرح صورت حال سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختش در خلوت و صحبت حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافش همه تسخیر کرد
خلق را از عدل و جودش ساخت کار
شد بدان بنیاد ملکش استوار
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
تا حکیمی نبودش یار و ندیم
قصر ملکش را بود بنیاد سست
کم فتد قانون حکم او درست
خالی از نعت و نشان عدل و ظلم
فرق نتواند میان عدل و ظلم
ظلم را بندد به جای عدل کار
عدل را داند به سان ظلم عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه سار ملک و دین از وی سراب
نکته ای خوش گفته است آن دوربین
عدل دارد ملک را قایم نه دین
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار به
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - حکایت آن اعرابی که بر فرزندان خود نام سباع درنده نهاده بود و بر خدمتگاران نام بهایم چرنده
آن مسافر بهر دولت یابیی
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
پیش شیخی رفت آن مرد فضول
بهر بی فرزندیش خاطر ملول
گفت با من دار شیخا همتی
تا ببخشد کردگارم دولتی
تازه سروی روید از آب و گلم
کز وجود او بیاساید دلم
یعنی آید در کنارم یک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شیخ گفتا خویش را رنجه مدار
واگذار این کار را با کردگار
در هر آن کاری که آری روی و رای
مصلحت را از تو به داند خدای
گفت شیخا من بدین مقصود اسیر
مانده ام از من عنایت وامگیر
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودی رو دهد مقصود من
شیخ حالی در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تیر او ز شست
یک پسر چون آهوی چین مشکبار
از شکارستان غیبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
یافت در آب و گلش نشو و نما
با حریفان باده نوشیدن گرفت
در پی هر کام کوشیدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسایه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پیش او گریخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت
شحنه را دادند ازین صورت خبر
بدره های زر طمع کرد از پدر
روز و شب این بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
نی نصیحت را اثر بودی در او
نی سیاست کارگر بودی در او
چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شیخ چنگ
که ندارم غیر تو فریادرس
رحم کن بر من به فریادم برس
کن دعای دیگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شیخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زین دعا
عفو می خواه از خدا و عافیت
کین بود در هر دو عالم کافیت
چون ببندی بار رحلت زین دیار
نی پسر نی دخترت آید به کار
بنده ای در بندگی بی بند باش
هر چه می آید بدان خرسند باش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت کای نوباوه باغ کهن
آخرین نقش بدیع کلک کن
حرفخوان دفتر هفت و چهار
خط شناس صفحه لیل و نهار
خازن گنجینه آدم تویی
نسخه مجموعه عالم تویی
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را کز هر چه گویم برتری
آن که دست قدرتش خاکت سرشت
حرف حکمت در دل پاکت نوشت
پاک کن از نقش صورت سینه را
روی در معنی کن آن آیینه را
تا شود گنج معانی سینه ات
غرق نور معرفت آیینه ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش
چیست شاهد صورتی پر عار و عیب
از هوس نی دامنش پاک و نه جیب
بر چنین آلودگی مفتون مشو
وز حریم عافیت بیرون مشو
نطفه در تن مایه بخش جان توست
قوت اعضا قوت ارکان توست
ای ز شهوت با تن و جان در ستیز
گوش دارش خواهی و خواهی بریز
بودی از آغاز عالی مرتبه
بر فراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفست به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۷ - حکایت آن منافق و آن مؤمن صادق که ردای وی را در ردای خود پیچیده در کوره آتش نهاد و ردای منافق بسوخت و ردای مؤمن سالم بماند
دین پرستی کوره آتش به پیش
گرم چون آتش به کسب و کار خویش
با منافق شیوه ای در دین دو رنگ
از پی اثبات دین برداشت جنگ
آن منافق گفت باآن دین پرست
هان بیار ار حجتی داری به دست
زو ردایش را طلب کرد از نخست
در ردای خویشتن پیچید چست
در میان کوره آتش نهاد
در ردای خصم دین آتش فتاد
ماند سالم زان ردای مرد دین
هین ببین خاصیت نور یقین
کان درونی سوخت چون خاشاک و خس
وانچه بیرون بود سالم ماند و بس
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۷ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار می نمود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۳۸ - مقاله نهم در اشارت به صمت که سرمایه نجات و پیرایه رفع درجات است
ای به زبان نکته گزار آمده
وی به سخن نادره کار آمده
نقطه نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانت زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر فلک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکو فری
نیکویی فر وی از خامشیست
خامشیش تیغ جهالت کشیست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل ز بی مغزی است
خم پر از باده تهی از صداست
چونکه تهی شد ز صدا پر نواست
در دلت از غیب گلی چون گشاد
از دم ناخوش مده آن را به باد
تا نه لبت بسته ز دعوی شود
کی دل تو مخزن معنی شود
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان آور است
کیسه تهی مانده ز لعل و زر است
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبه احزان اوست
زاغ که از گفتنش آمد فراغ
جلوه گر آنک به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصله تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش دایم خموش
چرخه حلاج و هزاران خروش
رسته دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پرده در وصف شکن
گر چه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای دل زنده را
ورد مکن قول پراکنده را
چشم برآمد شد انفاس دار
وین دو سه نو آمده را پاس دار
هر نفس از تو که هیولا وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی
منقبت فضل و کمالش دهی
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحه نامه احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی
در درکات شر و شورش کشی
خامه کش صفحه دین گرددت
میل زن چشم یقین گرددت
لب چو گشایی گرو هوش باش
ور نه زبان در کش و خاموش باش
هوش چه باشد ز خدا آگهی
آگهیی ز آفت غفلت تهی
دل چو شود ز آگهیت بهره مند
پایه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که ازان پایه نیفتی به زیر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۵ - حکایت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزای آخرت از دست ندهد
عالمی از چاه جهالت برون
در رهی افتاد به چاهی درون
هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه
سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید
نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش
گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام
گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام
کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است
کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش
در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر
پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت
علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
چون ثمر دوحه عبدالعزیز
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۹ - حکایت درازدستی که دست وی به بریدن از قلم وزارت کوتاه نشد
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلم ساش جدا ساختی
چون قلم از بند و برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایه اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعده ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی ازان پیش که تیغ اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته املان راه کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۳ - عقد دوازدهم در سر فقر که برقع سواد الوجه فی الدارین بیاض چهره هستی خود نهفتن است فی مرتبتی العلم و العین
ای گرانمایه ترین گوهر پاک
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به