عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٣
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢١ - ایضاً
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - موی سپید
موی سپید چیست ندانی زبان مرگ
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - پیری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴
جانا نظری فرما کزجان رمقی ماندست
و اکنون غم کارم خور کاخر نسقی ماندست
از شرم رخ چون مه و انعارض گلرنگت
مه در کلفی رفته گل در عرقی ماندست
کردی بدلم دعوی وان نیز فدا کردم
زین بیش سخن باشد؟ بر بنده حقی ماندست؟
بی روی دلاویزت در هجر غم انگیزت
دلرا اثری خود نیست جانرا رمقی ماندست
گر سیم وزرم کمشد از من زچه برگشتی
در هجر توام پردر زرین طبقی ماندست
روزی دو سه نیک و بد درد سر ما میکش
کز دفتر عمر ما خود یک ورقی ماندست
و اکنون غم کارم خور کاخر نسقی ماندست
از شرم رخ چون مه و انعارض گلرنگت
مه در کلفی رفته گل در عرقی ماندست
کردی بدلم دعوی وان نیز فدا کردم
زین بیش سخن باشد؟ بر بنده حقی ماندست؟
بی روی دلاویزت در هجر غم انگیزت
دلرا اثری خود نیست جانرا رمقی ماندست
گر سیم وزرم کمشد از من زچه برگشتی
در هجر توام پردر زرین طبقی ماندست
روزی دو سه نیک و بد درد سر ما میکش
کز دفتر عمر ما خود یک ورقی ماندست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کو مطربی که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
رفتیم و هر چه بود بعالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذاشتیم
قطع نظر ز حاصل ده روزه ی جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
دور زمانه چون نکند هفته یی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
گل رنگ ما نداشت گذشتیم از سرش
می بیتو خوش نبود هماندم گذاشتیم
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که بماتم گذاشتیم
رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون
عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذاشتیم
قطع نظر ز حاصل ده روزه ی جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
دور زمانه چون نکند هفته یی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
گل رنگ ما نداشت گذشتیم از سرش
می بیتو خوش نبود هماندم گذاشتیم
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که بماتم گذاشتیم
رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون
عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۵ - الخوف